پاورپوینت کامل خواب دیدم منافقین را نفرین می کنم ۵۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خواب دیدم منافقین را نفرین می کنم ۵۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خواب دیدم منافقین را نفرین می کنم ۵۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خواب دیدم منافقین را نفرین می کنم ۵۳ اسلاید در PowerPoint :
۸
آقا میرزا از خدا خواسته بود که پسرهایش عالمِ دین بشوند و مردم را از این سرگردانی و بیماری های روحی که به آن مبتلایند، نجات دهند. خدا شش پسر به او داده بود و حالا یکی یکی مشتقانه درس طلبگی را شروع می کردند. سومین پسر آقا میرزا «نورالله» بود که برای خواندن درس، به قم رفته بود. که خبر رحلت آقا میرزا دل همه را به درد آورد.
آقا میرزا، عالم منطقه اردستان بود؛ اردستانِ اصفهان. مردم نه فقط برای مقام آیت اللهی و سیادتش، بلکه به خاطر اخلاق خوب آقا میرزا شیفته اش بودند. ساده و صمیمی بود. مثل همه، زندگی و خانه ساده ای داشت. خیلی آرام در کوچه های خاکی قدم می زد و زیر لب ذکر می گفت و می رفت. به زمین کشاورزی و باغش سرکشی می کرد و کارها را انجام می داد. خیلی ساده حرف می زد تا مردم بفهمند، اما آن قدر عمیق و روحانی بود که دل ها را تکان بدهد. او مأمن دل های آشفته و افکار پریشان همه بود. مردم او را حلّال مشکلات خودشان می دانستند؛ باعث عزت و آبرو. فقرا و مستمندان روزی شان را به واسطه او می گرفتند و اغنیا هم دلبسته مرام معنوی او بودند. حتی بهایی های اردستان هم شیفته او شده بودند و کم کم دلشان متمایل به آقا میرزا شد و به راستی و درستیِ راه او یقین پیدا و به کجی دین خود شک می کردند. سؤال هایشان را از او پرسیدند. وقتی جواب گرفتند و محبت دیدند، هر چهل خانواده بهایی، مسلمان شدند و شیعه امیرالمؤمنین(ع). کرامات آقا میرزا فراتر از نوشتن و گفتن است. هرچند که برای برکت، چندتایش را بگویم، اما هزاران مورد می ماند که…
حدود صد سال پیش: آن زمان ها طلبه ها در سختی زیادی زندگی می کردند. آقا میرزا دلش می خواست قدمی بردارد. یک زمین زراعی اطراف اردستان تهیه کرد و می خواست آباد شود و وقف طلبه ها کند. دوتا چاه کن را آورد تا با کندن چاه، آب فراهم شود و آقا میرزا خودش آن جا را آباد کند. اما چاه کن ها وقتی سفتی و خشکی زمین را دیدند، عذر آوردند و رفتند. شب هر دو خواب دیده بودند که آقا امام حسین(ع) و ائمه دیگر دارند در آن زمین چاهی مهیا می کنند برای سیراب کردن زمین تشنه. صبح آمدند و مشغول شدند. چاه کندند و آقا میرزا آن زمین خشک را آباد کرد و وقف روحانیون کرد. از برکت اهل بیت(ع) آن چاه هنوز هم پر آب و آن باغ، آباد است.
مردم آقا میرزا را مستجاب الدعوه می دانستند و به این هم اعتقاد عجیبی داشتند. بارها دیده بودند که او از خداوند امری را مسئلت می کند و خدا هم رحمتش را شامل حالشان می کند.
نورالله ۲۴ ساله شده بود. دلش می خواست پدر زنده بود و او هنوز از برکات معنوی اش استفاده می کرد. خاطرات نماز شب خواندن ها، دعا و توسل ها و رسیدگی به امورات مردم، در ذهنش الگویی مناسب از روحانیت ساخته بود. هر جای اردستان که قدم می گذاشت، او را با ریسمان یاد و خاطره به گذشته ای شیرین و پر از شور وصل می کرد. نورالله با خودش فکر می کرد که در عالم هستی همه چیز در راستای خلقت خدا در حرکت است، جز تعدادی از انسان ها که هر کاری خودشان بخواهند انجام می دهند. اما پدرش مثل همه نبود. او هم در راستای اهداف خدا آمده بود و رفته بود. نورالله با همه وجود تصمیم گرفته بود که مانند پدرش باشد تا شامل رحمت الهی شود.
وقت ازدواج «نورالله» رسیده بود. مادر و برادرهای بزرگ تر برای خواستگاری به منزل یکی از دوستان قدیم رفتند. آقا میرزا همیشه دوست داشت دختر حاج عباس را برای «نورالله» بگیرد. حاج عباس، ساکن تهران بود و مسافرت های مکه و کربلا را در معیت آقا میرزا رفته بود و حالِ معنوی آن عالم وارسته در زندگی اش بسیار تأثیر گذاشته بود. حتی بچه هایش هم به شدت آقا میرزا را دوست داشتند.
حاج عباس وقتی فهمید که برای چه آمده اند با خوشحالی گفت: موافقم. گفتند: از دخترتان فاطمه خانم هم بپرسید. گفت: من دخترم را می شناسم. او هم موافق است؛ اما چون شما می فرمایید، چشم. فاطمه از ته دل خوشحال شد، اما آرام سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. حاج عباس با خنده گفته بود: من که گفتم دخترم هم نظر با من است.
خریدِ بازار با توجه به وضع مالی «نورالله» ساده و کم انجام شد و فاطمه نگاه به وضع مالی پدرش نکرد. حالا نورالله به خانه حاج عباس رفت وآمد می کرد؛ خانه ای که هر سال پدرش چندین بار آن جا مهمان حاج عباس می شد.
جهیزیه مختصری خریدند و آوردند قم و در خانه ای مستأجر شدند. درآمدشان همان شهریه مختصر طلبگی بود که دو قسمت کرده بودند: نصف برای اجاره و نیمی هم برای مخارج خانه. اما فاطمه به سبک خانه پدرش پخت وپز می کرد. نورالله دلش نمی خواست چیزی بگوید که فاطمه رنجیده بشود. کمی صبر کرد و بعد از مدتی گفت: فاطمه خانم، یک پیشنهاد بدهم؟ فاطمه قبول کرد. نورالله گفت: بیا یک کاری بکنیم. این پلو خورشت را دو وعده کن. یعنی برنج را ظهر بخوریم، خورشت آن باشد شب با نان بخوریم. میوه ها را هم نصف کنیم. نصفش را امروز و نیم دیگرش را فردا بخوریم. فاطمه با تعجب نگاه کرده بود که چرا؟ نورالله دوباره کمی این پا و آن پا کرده بود و بعد با خجالت گفته بود: اگر این کار را بکنیم، آن وقت تا آخر برج خرجی داریم. فاطمه تازه متوجه شده بود که باید به سبک جدید زندگی کند. به سبک طلبگی، ساده و کم توقع و صبور.
جوراب های فاطمه رنگی بود و مثل بقیه رو نمی گرفت. مادر فاطمه روی جهیزیه فقط یک جوراب مشکی گذاشته بود. نورالله حرفی به فاطمه نزد. اعتقادش این بود که صریح نگوید، بلکه با محبت دیگران را عاشق خودش کند. اما فامیل معترض شدند. فاطمه با دختر خواهر نورالله خیلی صمیمی شده بودند. نورالله با او صحبت کرد. یک روز خواهر، آنها را مهمان کرد و بعد از کلی خوش وبش به فاطمه گفتند: می آیی بعدازظهر با هم به خرید برویم. به مغازه نزدیک خانه رفتند. فاطمه خودش جوراب مشکی و پوشیه خرید. حالا که سی سال از آن روزها می گذرد، هنوز همان حجابی را دارد که با اختیار خودش انتخاب کرده است.
نورالله یک عکس بزرگ آقای خمینی را به خانه آورد و با چسب به دیوار طاقچه چسباند. بعد هم لبخندی به رضایت زد. فاطمه عکس آقا را که دید، دلش را شادی پر کرد. فامیل که آمدند خانه شان، همه ترسیدند. می گفتند: شما چقدر سرِ نترس دارید! عکس به این بزرگی را به دیوار زده اید. حداقل به زندگی نوپایتان رحم کنید. اما این حرف ها برایشان مهم نبود. همان سال هم نورالله در اصفهان منبر رفت و تحت تعقیب قرار گرفت. هرچند که با زیرکی فرار کرد.
نذر کرده بود که قبل از خوردن صبحانه، حتما قرآن بخواند. یعنی روزش را با برکت و رحمت شروع کند. گاهی دیر می شد و مجبور می شد در مسیر رفتن تا سر درس، قرآن بخواند. در نتیجه نمی توانست صبحانه بخورد. فاطمه یک شکلات می گذاشت در جیب حاج آقا تا وقتی در طول راه، قرآنش را خواند، حداقل یک شکلات بخورد، وگرنه تا ظهر گرسنه می ماند.
خدا به شان سه پسر و یک دختر داد. بچه ها هیچ وقت مزه کتک و دادِ بابا را نچشیدند. همیشه اگر کار بدی هم می کردند، یک نگاه بابا کفایت می کرد. حاج آقا هر روز با بچه ها بازی می کرد. تشویقشان می کرد تا کشتی بگیرند و زورآزمایی کنند. گاهی که سوار ماشین می شدند تا به روستا بروند، در طول مسیر، معما و سؤالات ریاضی مطرح می کرد و بچه ها حل می کردند. خیلی هم به شعر علاقه داشت. مشاعره با بچه ها سرگرمی دیگرشان بود. همین ها هم باعث شده بود که بچه ها به مطالعه علاقه مند شوند تا بتوانند در مسابقات بابا برنده شوند.
وقتی وارد خانه می شد، اول می رفت پیش مادر و بعد می آمد طبقه خودشان. گاهی که میوه، توی حیاط مقداری از میوه ها را می شست و می برد برای مادر. می گفت: دوست دارم با دست خودم به ایشان بدهم. یک صندوق کوچک برای مادر خریده بود و کمی هم وسایل خوراکی مورد نیاز و علاقه توی آن گذاشته بود که مادر هر وقت چیزی نیاز داشت، دم دستش باشد.
ارتباطش با جوان ها خیلی عالی بود. می نشست کنارشان و هم صحبتشان می شد. حتی با جوان هایی که خیلی معتقد نبودند و به قولی از آخوندجماعت خوششان نمی آمد. یک شب برادر فاطمه با چند نفر از دوستانش که آخوند دوست نبودند، آمدند قم منزل حاج آقا. حاج آقا از فاطمه خواست دو جور غذا درست کند و از پذیرایی کم نگذاشت. ساعت ها هم نشست با آنه
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 