پاورپوینت کامل جنگیدنش تماشا داشت;خاطراتی از همرزمان شهید رجب علی محمدزاده ۶۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جنگیدنش تماشا داشت;خاطراتی از همرزمان شهید رجب علی محمدزاده ۶۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جنگیدنش تماشا داشت;خاطراتی از همرزمان شهید رجب علی محمدزاده ۶۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل جنگیدنش تماشا داشت;خاطراتی از همرزمان شهید رجب علی محمدزاده ۶۲ اسلاید در PowerPoint :

۵۲

نمی دانم چه رازی در این شهیدان نهفته بود که چنین شوری در مردم کوچه و بازار به پا کرد و آنچنان تشییع باشکوهی در بجنورد را برای «آقا رجب» رقم زد. راز این بدرقه گرم را در میان خاطرات یاران وی جست وجو کردیم؛ بدرقه ای که در این شهر بی سابقه بود.

پس از مراسم باشکوهی که در مصلای شهر بجنورد برگزار شد، حدود سی تن از اعضای سابق «گردان نصرالله از لشکر ۲۱ امام رضا(ع) خراسان» که پیش تر در گروهان «اخلاص» و برخی دیگر گروهان ها بوده اند، از شهرهای گناباد و مشهد و بجنورد، در منزل علی رضا محمدزاده، همرزم شهید محمدزاده جمع شدند و جلسه ای شیرین و به یادماندنی را به یادگار گذاشتند.

هر کس خاطره ای می گفت و آنگاه که نام شهیدی برده می شد، اکثر حاضرین با حسرت سری تکان می دادند و بعضاً لب به سخن می گشودند و خاطره ای از آن شهید نقل می کردند. یکی در چشم و دیگری در پا یادگار جنگ داشت و وجه مشترک شان برهه ای از زندگی آرمانی و معنوی جمعی بود. آن روزها عمدتاً دانش آموز و نوجوان بوده اند و امروز در صنوف مختلف مشغول به خدمت اند… انتقال اشک ها و لبخندهای این یاران قدیمی، که پس از سال ها و به بهانه پرواز فرمانده آسمانی شان کنار هم جمع شده بودند، از طریق واژه ها ممکن نیست و صرفاً برخی خاطرات مطرح شده در این جلسه که پیرامون شهید رجب محمدزاده فرمانده دیروز این بچه ها بود، بدون ذکر اسامی افراد، ارائه می گردد. ان شاءالله مابقی خاطرات مطرح شده در این جلسه را در فرصتی دیگر تقدیم می کنیم.

بروید به دانشگاه هم برسید

توی منطقه بودیم که خبر قبولی دانشگاه ها آمد. از حدود ۳۸ نفر قبولی لشگر، پانزده شانزده نفر از گردان ما(گردان نصرالله) بودند. آقا رجب گفت برگردید برای اسم نویسی دانشگاه. مشغول رفتن بودیم که آقای اشرفی هم خودش را توی ما جا زد که من هم می آیم. آقا رجب گفت تو کجا؟! گفت: من هم دانشگاه قبول شدم دیگه! گفت: تو سوادت کجا بود؟! یک اسمی را توی روزنامه نشان داد همنام خودش و گفت: ببین، نوشته علی اشرفی! آقا رجب خندید و گفت: همه این ها را بفرستید بروند. آمدیم و ۵۵ روز بجنورد ماندیم. به آقا رجب گفتیم: باید برگردیم. گفت: لازم نیست. شما بمانید، گردن من. گفتیم: باشه. البته دفعه بعد که چند ماه مانده به عملیات کربلای چهار بود، رفتیم و غواص شدیم و این غیبت را جبران کردیم.

شرمنده بزرگواری اش بودیم

با توجه به اینکه بنده و حاج آقای سالاری و اسماعیلی مقداری سن مان در گردان از بقیه بیشتر بود، آقا رجب به خاطر همین، همیشه با ما بسیار با احترام رفتار می کرد و ما همیشه شرمنده ایشان می شدیم. می آمد و از تک تک ما سؤال می کرد که اگر مشکلی برای دویدن و یا شنا دارید، بگویید تا مراعات شما را بکنیم. این رفتارها بود که ایشان را بزرگ کرده بود. درجه و مقامش از ما بالاتر بود.

روی مین نمی رویم

حدود بیست نفر از بچه های گناباد بودیم که شهید بزرگوار، رضا ابراهیمی انتخاب مان کرده بود و وارد پادگان ظفر در ایلام شدیم. خدمت آقا رجب که ابهت خاصی داشت، رسیدیم و شهید ابراهیمی شروع کرد به تعریف کردن از ما. آن قدر از محسنات بچه ها تعریف کرد که حد نداشت. آقای سالاری نزدیک تر بود. با خودش گفته بود این طوری که این تعریف می کند این ها فردا شهید می شوند. صحبت آقا رضا که تمام شده بود آقای سالاری که آدم خوش صحبتی هم بود و هست، گفته بود: ببخشید! شما فرمانده گردان هستید، اما جسارتاً من هم حرف هایی دارم. و گفته بود: هر چه این آقای ابراهیمی گفت، درست است. این بچه ها واقعاً حرف ندارند، اما این را بدان که اگر فردا توی عملیات به ما گفتی بروید روی مین، نمی رویم. ما از جبهه فرار نمی کنیم، اما روی مین هم نمی رویم. آقای ابراهیمی دید پنبه هایش رشته شد، گفت: عجب باجناق باصداقتی داریم ما.

فرمانده شبگرد ناشناس

خداوند نورانیتی نصیب آقا رجب کرده بود. معنویت و صفایی داشت که وقتی توی جلسات ما بود، احساس خستگی نمی کردیم. خود به خود بچه ها را جذب خودش می کرد. وقتی کسی از بیرون وارد می شد به هیچ وجه نمی توانست تشخیص دهد که ایشان فرمانده است. بارها آقا رجب را دیده بودم که شب ها وقتی بچه ها خواب بودند، می آمد اطراف چادرها و اگر آشغالی بود، جمع می کرد. توی چادرها سر می زد و اگر مشکلی بود، برطرف می کرد.

می خواستند شرمنده آقارجب نشوند

قبل والفجر هشت، معاون یگان دریایی لشگر بود. آقای شالچی فرمانده بود. دو کانال را به بچه های لشگر پنج نصر داده بودند. خدا رحمت کند شهید شجیعی، بچه اسفراین را که آمد و با آقا رجب نشستند و نقشه عملیات را بررسی کردند. به قدری صفا داشتند و طوری با نیرو رفتار می کردند که وقتی بچه ها قرار شد به اروند بزنند، احساس می کردند اگر در عملیات ذره ای بترسند یا عقب نشینی کنند، شرمنده آقارجب خواهند شد. شب عملیات که شد، قایق ها آماده شدند. یک کانال دست بچه های طلبه بود و یک کانال هم دست بچه های گردان. بی سیم چیِ آقا رجب، کدهایش را گم کرده بود و مشکل ایجاد شد. رمز «یا زهرا» اعلام شد و بچه ها می خواستند حرکت کنند که دیدیم طنابی که شب های قبل بسته بودند تا قایق را گم نکنند، باز نشده بود. فکر می کنم آقای ضابط شیرجه زد توی آب و رفت طناب را باز کرد و حرکت کردیم. عملیات با موفقیت انجام شد.

فرمانده شجاع پابرهنه

جنگیدن آقا رجب هم خصوصیات عجیبی داشت. همیشه آستین و پاچه هایش را مقداری بالا می زد. بدون کفش و کلاه حرکت می کرد و همه بچه ها را در وسط میدان مدیریت می کرد. ایشان معمولاً کفش پایش نمی کرد و بسیار شجاعانه می جنگید. روحیاتی در ایشان بود که ما در احادیث و در وصف یاران پیغمبر شنیده بودیم.

ارتباط دائم با نیروها

حتی بعد از جنگ، سراغ نیروهای گردان را می گرفت. با این که بچه ها در شهرهای مختلف بودند، به هر نحوی که بود، حتی با یک پیامک، حال بچه ها را می پرسید و ارتباطش را با آن ها حفظ می کرد. درسی که به ما داد این بود که ارتباطمان را با یک دیگر قطع نکنیم. به قول دوستی، آن قدر ارتباط ایشان با نیروهایش تنگاتنگ بود که خصوصیات اخلاقی تک تک آن ها را می شناخت. به خاطر فرماندهی و همین روحیات آقا رجب بود که هر جا گردان نصرالله وارد عملیاتی می شد، موفق و سربلند بیرون می آمد.

الهامی که خط را نجات داد

سال ۶۶ در فاز دوم عملیات بیت المقدس سه، در مرحله پدافند توی خط بودیم. ارتفاع گوجار دست بچه های گردان نصرالله بود. چادر فرماندهی مقداری با ارتفاع فاصله داشت. بنده، بی سیم چی گردان و آقارجب در آنجا که قرارگاه تاکتیکی بود، مستقر بودیم. هر چه به ایشان اصرار می کردیم که اجازه بدهند ما به خط برویم نمی گذاشتند و می گفتند اهمیّت اینجا کمتر از خط نیست. چون پل ارتباطی با عقبه بود. یک روز صبح، شیفت بی سیم نوبت بنده بود. بعد از نماز دیدیم که از منطقه صدای گلوله بلند شد و ظرف مدت کوتاهی خیلی شدت گرفت. آقا رجب نماز خوانده بود که این اتفاق افتاد. پتو را که تا روی سرشان کشیده بودند، پرت کردند و شیرجه رفتند به سمت بی سیم. دو تا بی سیم بود که یکی با عقبه لشگر ارتباط داشت و دیگری با خط. قبل از اینکه از گردان خبر بگیرند که جلو چه خبر است، اول با توپخانه لشگر تماس گرفتند و آن را به گوش کردند. بعد هم با سایر توپخانه ها تماس گرفتند و به همه گفتند هر چه آتش دارید بریزید روی منطقه. ما تعجب کردیم که بدون اینکه خبری از جلو بیاید، چطور دستور می دهند. نیم ساعتی آتش سنگینی روی ارتفاع ریخته شد. بعداً فهمیدیم که چیزی شبیه به معجزه و الهام رخ داده بود. بعدازظهر که بچه ها پایین آمدند معلوم شد که عراقی ها قصد پاتک داشته اند و با این کار آقا رجب، تلفات بسیار زیادی داده اند و بعد که پیشروی هم کردیم، آثار این اقدام مشخص تر شد.

بنویسید فرمانده گردان

شهید علی رمضانی در عملیات بیت المقدس دو به گردان آمدند و به خاطر تجربیات شان معاون آقا رجب شدند. در قسمتی از عملیات بود که بر اثر اصابت خمپاره زمانی، برادر رمضانی و بایرام کریمی به شهادت رسیدند و آقا رجب زخمی شدند. ما ابتدا فکر کردیم که ایشان هم رفت. چون ترکش شکم شان را شکافته بود. هوای شکم تخلیه شده بود و ایشان نمی توانست حرف بزند. یکی از دوستان، آقا رجب را کول گرفت و به عقب رساندند که بعداً خبر خوش زنده بودنشان به ما رسید. وقتی ما برای تشییع شهید رمضانی به بجنورد آمدیم، دیدیم روی تابلوها نوشته اند: فرمانده گردان نصرالله؛ در حالی که فرمانده آقا رجب بود؛ اما به خاطر از خود گذشتگی شان گفته بودند همه جا بنویسند فرمانده گردان.

فقط یازهرا می گفت

وقتی خبر شهادت آقارجب اعلام شد، اولین جمله ای که به ذهن اکثر دوستان رسید این بود که واقعاً به حقش رسید. وقتی همسرم خبر شهادت ایشان را به من داد، اولین جمله ای که گفتم این بود که پس آخرش به آرزویش رسید؛ آرزویی که باید سال ها پیش اتفاق می افتاد. ایشان شخصیتی چند بعدی بود که با این خاطرات قابل توصیف نیست. به چشم خودم دیده بودم که ایشان شبانه به چادرها سر می زد و مشکلات را بررسی می کرد. توی آن خمپاره زمانی که آمد، من هم بودم. ده بیست نفر کنار هم نشسته بودیم که دو نفر شهید شدند و سه چهار نفر را موج گرفت. آقا رجب زخمی شده بود و رنگش زرد شده بود و فقط «یا زهرا» می گفت. آقای عزیزی که بدن تنومندی داشت، باندی را روی زخم کمرشان گذاشت و به کول گرفت و به پایین کوه بردشان.

توکل بر خدا می رویم

قبل از عملیات بیت المقدس سه از لشگر آمده بودند برای توجیه عملیات. آقای احمدی، بچه فریمان که مرحوم شدن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.