پاورپوینت کامل سی صد و یکی!;خاطراتی از جانباز سرافراز جنگ، مسعود نعمتی ۹۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سی صد و یکی!;خاطراتی از جانباز سرافراز جنگ، مسعود نعمتی ۹۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سی صد و یکی!;خاطراتی از جانباز سرافراز جنگ، مسعود نعمتی ۹۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سی صد و یکی!;خاطراتی از جانباز سرافراز جنگ، مسعود نعمتی ۹۱ اسلاید در PowerPoint :
۲۶
بچه نظام آباد تهران است و حالا در منطقه بازی شیخ مشهد زندگی می کند؛ جایی که یکی از مراکز محرومیت است. سال ۶۵ که نوجوانی پانزده ساله بود، به عنوان نیروی عادی در جبهه ها شرکت کرده و دِین خود را به انقلاب ادا نموده است و امروز نیز در جنگ با سختی های زندگی است و دست این و آن را می گیرد. یکی از اتاق های همان خانه کوچک را به حسینیه بدل کرده که پاتوق هیئت جوان های محل است. لوطی منش است و بسیار شوخ که از هم کلامی با او خسته نمی شویم. خاطراتش شنیدنی است. کم نیستند از این آدم ها که روزگاری آمده اند و فداکاری کرده اند و امروز خبری از آن ها نداریم. کافی است بگردیم و بپرسیم تا…
اولین بار که اعزام شدم، توی پادگانی در کرمانشاه، یکی از همکلاس هایم را دیدم: حسین نظری، که بعداً در کربلای پنج شهید شد، مدت ها بود سر کلاس نمی آمد. مرا برد به چادر خودشان. ساعت خاموشی و خواب، چراغ ها خاموش شد. نیمه های شب بود که دیدم صدا می آید. بلند شدم و همه را در حال نماز دیدم و به خیال این که نماز صبح شده، دویدم و وضو گرفتم، اما فهمیدم نماز شب است! خیلی عادی شده بود برای آن ها! البته هر کس آنجا که می آمد تغییر می کرد. نمی دانم این را جایی شنیده اید یا نه؟ اما هر کس که می خواست برود جبهه، مثل کسی که الان می خواهد جایی استخدام بشود، گزینش می شد و تحقیقات درباره اش صورت می گرفت. البته اوایل جنگ این طور نبود، اما بعد از آن روال کار این بود. لذا لات و لوت ها اگر می خواستند بروند، مدتی در نماز و مسجد شرکت می کردند تا از طریق بسیج مسجد بتوانند به جبهه بیایند. یادم هست حاج ابوالفضل شجاعی نامی بود که برای یک جوان ارمنی، کپی شناسنامه درست کرده بود و او را به جبهه آورده بود که او مسلمان و شیعه شد و فکر می کنم در خیبر به شهادت رسید. آخرین لحظات از حاج ابوالفضل پرسیده بود که آیا امام حسین(ع) من را می پذیرد؟ جنازه اش هم جا ماند!
صبح که شد، پنج شش نفر از ما را به خاطر این که سن مان کم بود از صف بیرون کشیدند و اخراج کردند! ما در شناسنامه های مان دست برده بودیم و چون قیافه مان تابلو بود، موقع حضور و غیاب، یکی دیگر به جای مان بلند می شد! قانون، اجازه اعزام هیجده ساله ها را می داد، اما هفده ساله ها هم پذیرش می شدند. چهار نفر از ما برگشتند به تهران و من و یکی دیگر، به چادر کارگزینی رفتیم و از مسئولش، آقای سوری، درخواست کردیم که بگذارد بمانیم. التماس می کردیم، اما فایده نداشت. ما شروع کردیم به گریه! از نُه صبح تا اذان ظهر یک ریز گریه کردیم و دوباره بعد از نماز و نهار به گریه ادامه دادیم! یک نفر دلش سوخت و گفت: اگر بروید دم آقای کاظمینی را (آن موقع مسئول گردان سلمان بود) ببینید، شاید راهتان بدهد. علتش هم این بود که بچه های گردان عمار عمدتاً باسابقه و مسن تر بودند. رفتیم کنار جاده و سوار یک وانت شدیم که یک نفر گفت کاظمینی همین است که جلو نشسته! ماجرا را به ایشان گفتم و ایشان گفت: «سی صد تا مثل تو دارم!» من هم گفتم: «خب، چه اشکالی دارد؟ می شود سی صد و یکی!»
آقای کاظمینی را سِرُم به دست از بیمارستان آورده بودند تا نیروهای هفده هیجده ساله را تحویل بگیرد. او هم وقتی قیافه این بچه ها را دیده بود، غش کرده بود!
خلاصه، ایشان را راضی کردیم و درخواست نیرو را گرفتیم و به کارگزینی رفتیم. آقای سوری زیر بار نرفت و گفت: هیچ راهی نیست، باید برگردید تهران. دوستم گفت: چه کنیم؟ گفتم: من می روم پیش آقای کوثری که فرمانده لشگر ۲۷ بود. رفتم جلوی چادر فرماندهی و پرسیدم: آقای کوثری هستند؟ گفت: نه! معاون شان آقای نوری هستند. گفتم: اشکال ندارد! آقای نوری که بعداً شهید شد، یک دستش قطع بود و خیلی آدم درستی بود. ماجرا را برایشان توضیح دادم و گفت: به من راستش را بگو! متولد چه سالی هستی؟ اگر راستش را بگویی، زنگ می زنم کارَت را درست می کنم. گفتم: «حاج آقا، سه جا اشکال ندارد دروغ بگویی: یکی زمان جنگ، دومی به همسر و سومی را یادم نیست. اما من متولد ۴۸ام!» خنده اش گرفت. زنگ زد به جناب سوری. یک ساعت داشت او را راضی می کرد که من را بپذیرد. علت مخالفت او هم این بود که بعضی ها به دلیل سن کم، اسیر می شوند و عراق هم مانور می داد ایرانی ها که بچه ها را با زور به جبهه ها می آورند. البته واقعاً سن بچه های جنگ پایین بود. فرمانده لشگرهای ما ۲۵ ساله بودند. توی دسته خود ما کسی متولد قبل از ۴۵ نبود و تک وتوک پیرمرد پیدا می شد و یکی هم بود که معاون وزیر بود و گمنام حاضر شده بود و ۴۵ سال داشت. بالاخره ایشان راضی شدند و به گردان سلمان رفتیم. بچه ها ۲۱ مرداد آمده بودند و ۲۱ آبان ماه، همه تسویه کردند و برگشتند. چون اعزام ها سه ماهه بود. در این مدت هم در فواصل بیست روزه به عنوان پدافندی در خط، استفاده شدیم. همه رفتند و ده پانزده نفر مانده بودیم. گردان کمیل داشت برای پدافندی کربلای یک به مهران می رفت که من به آقای غریب اصرار کردم و انتقالی گرفتم به آن گردان و بیست روز توی خط بودم و بعد هم برای آموزش به کرخه رفتم و ماندم تا اینکه عملیات کربلای چهار رسید. در نخلستان های بهمن شیر مستقر بودیم و چون آن عملیات لو رفته بود، دیگر حتی نوبت به عمل کردن بچه های لشگر ۲۷ نرسید. کسی از عملیات بعدی خبر نداشت و فقط می دیدیم که روحانی و فرمانده التماس می کردند که بچه ها تسویه نکنند. بعضی ها را نگه داشتند و خیلی ها هم رفتند عقب.
دو هفته بعد، عملیات کربلای پنج انجام شد. توی خط مقدم، کنار دریاچه ماهی بودیم. جلویمان یک دژ (جاده) بود. بعد از آن یک خاکریز نونی قرار داشت که آنجا درگیری بود و پشت دژ امن تر بود، ولی به شدت زیر باران گلوله قرار داشت. عراق موقع رد شدن بچه ها از دژ آن ها را می زد. علی رضا رجبیانی و حسن سروی و جواد کربلایی از بچه های مدرسه مفید بودند و به اصطلاح بچه زرنگ بودند. وقتی ما تفریح می کردیم، این ها مشغول درس خواندن بودند. یک روز صبح که درگیری شدید شده بود، علی رضا گفت: من بروم تیر تیربار بیاورم، دارد تمام می شود. رفت و از پشت دژ آورد و بار دیگر با این که خسته بود برای آوردن مهمات برگشت که به محض رفتن به بالای دژ، تیر خورد و متأسفانه همان بالای دژ افتاد و چون زمانی بود که آتش دشمن سنگین شده بود، شاید یک ربع به بدنش تیر خورد و هیچ کس نمی توانست جلو برود؛ تا این که یک نفر به نام محمد سراج، بچه فیروزکوه، جرئت کرد، جلو رفت و پایش را گرفت و پایین کشید. علی فراتی، بچه ورامین هم ترکش خورد. پاهایش قطع شد که حسن و جواد و دو نفر دیگر گذاشتندش روی برانکارد تا به عقب ببرند. خمپاره ای به وسط برانکارد خورد و همگی شان را تکه تکه کرد. باران خمپاره امان نمی داد و مدام تلفات می گرفت. تلفات هر دو طرف زیاد بود. یک روحانی به نام حاج آقا سجادی بود که مرد عملیات بود. ایشان هم رفت عقب تا گلوله آر پی جی بیاورد که کنار دژ، تیری به شکمش خورد و دل و روده اش بیرون ریخت و شهید شد. عراقی ها بعداً اعتراف کردند که در ایام کربلای پنج فقط دو هزار گلوله انداز روی سه راهی شهادت کار می کرد. اصلاً زمین جاده منتهی به سه راه ناهموار شده بود و رفت و آمد ماشین هم سخت بود.
یک آمبولانس بود که راننده شیرمردی داشت. توی آن گلوله باران می آمد و مجروحین را می برد که او هم تیر خورد و شهید شد. روحانی دیگر گروه، حاج آقا نصر بود که وقتی این صحنه را دید، شجاعانه آمبولانس را راه انداخت و چند بار مجروحین را به عقب منتقل کرد که او هم تیر خورد و شهید شد. مدام تلفات می دادیم و بچه ها شهید و زخمی می شدند. شب بود که گردان علی اکبر از لشگر ۱۰ آمد و از ما عبور کرد. دویست متر جلوتر که رفتند، ناگهان نورافکن تانک ها، منطقه را مثل روز روشن کرد و ما دیدیم که اکثر بچه های آن گردان مثل برگ خزان بر زمین ریختند. چهار پنج نفرشان که جان سالم به در بردند، برگشتند. آن قدر صحنه هولناک بود که مبهوت بودند و فقط می گفتند راه پشت خط را به ما نشان بدهید. شهادت همه رفقایشان را دیده بودند و دیگر تحمل نداشتند.
حمید زنده ماند
عقب بردن بچه ها هم مصیبت بود. چراکه برای بردن هر نفر از میان راه گلی و باریک بین دژ و دریاچه، باید پانصد متر را در گلی که تا زانوی مان بود می بردیم. دو تا از رفقا، جواد سلیمانی و حمید رفتند جلو که چند دقیقه بعد، جواد آمد و گفت: حمید تیر خورده. بیایید کمک! چهار نفری روی برانکارد گذاشتیمش و به سمت سه راهی حرکت کردیم. به شدت احساس تشنگی می کردم و توی راه به هر قمقمه ای می رسیدم بازش می کردم ببینم آب دارد یا نه. تا اینکه توی یکی کمی آب بود. خوردم و دیدم تلخ و شور است. معلوم بود آب دریاچه بود. حمید هم چون از بدنش خون رفته بود، تشنه شده بود و مدام آب می خواست. به سه راهی رساندیمش. دیگر هلاک شده بودیم، اما حمید زنده ماند.
نفر در مقابل تانک
بعد از نونی ها، خاکریزهای پنج متری گنبدی شکل زده بودند که به آن ها «مقطعی» می گفتند. حالت دیده بانی داشت. یک روز دمادم غروب، تانک های عراقی به این مقطعی ها رسیدند که خانجانی، فرمانده گردان فریاد زد: کمیلی ها بلند شوند! اما شاید بیست نفر بیشتر نمانده بودند که بخواهند برخیزند! پا شدیم و با فریاد الله اکبر به سمت عراقی ها حمله کردیم که تانک ها ایستادند و به سمت ما آتش کردند. گلوله ای جلوی ما خورد. رضا امینی با همان گلوله به شدت زخمی شد. محمدرضا عباسی که با هم عقد اخوت خوانده بودیم، افتاد روی زمین. جلو رفتم و گفتم: محمدرضا! فهمیدم بر اثر موج انفجار از داخل، رگ های بدنش پاره شده و شهید شده است. به سمت امینی رفتم و شکم پاره شده اش را با دستم گرفتم و امدادگر را صدا زدم! کمی تیراندازی کردیم و چون هوا داشت تاریک می شد، عراقی ها ترسیدند جلوتر بیایند. عقب نشینی کردند.
قرآن نجاتش داد
تانک های عراقی مدام جلو می کشیدند و ما هم که توی خاکریز نونی سنگر گرفته بودیم به سمت آن ها آر پی جی می زدیم. این قدر که شلیک کرده بودم، گوش هایم مدام صوت می زد. نشستم کنار میرقاسمی که به او کاتبِ گروهان می گفتیم. کارش در خط مقدم آمارگیری از بچه ها و ثبت شهدا و مجروحین بود. عقب هم وظیفه اش حضور و غیاب و مرخصی بود. به من گفت: مسعود! داشتم می آمدم، چون کوله ام سنگین بود آن را انداختم و الان ناراحتم. چون قرآنم توی آن بود. به هر کس جبهه می آمد یک قرآن و مفاتیح زیپی می دادند. گفتم: خُب، برو بیارش! رفت و آمد و قرآن را گذاشت توی جیب وسط بادگیرش و خیالش راحت شد. یک پرتقال پوست گرفتیم و داشتیم می خوردیم که یکهو سه تا عراقی از پشت ما دویدند و جلوی دژ و پشت نونی که ما بودیم، نشستند و تیربارشان را گذاشتند و شروع کردند به تیراندازی. مانده بودیم که این ها از کجا پیدای شان شد که به همین راحتی دارند تیرباران مان می کنند. قبل از آن که به دَرَک واصل بشوند، دوتا تیرشان به میرقاسمی خورد. یکی به زانویش و یکی هم به شستش و بعد آمد توی شکمش که بادگیرش آتش گرفت و آن را خاموش کردیم. جالب بود که تیر دقیقاً خورده بود به قرآن و نجاتش داده بود. زانویش را بستیم. دفتر آمارش را به همراه چندتا شکلات جنگی به من داد و به عقب منتقل شد؛ شکلات کاکائویی بود و به عنوان جیره زمان سخت می دادند تا زنده بمانیم و البته ما همان اول می خوردیمشان، چون خیلی خوشمزه بودند. من اعلام کردم که منشی گروهانم و آمار شهدا را به من بدهید. دیدم علی اوسط عسگری که ترک بود، خوابیده. گفتم: چرا خوابیدی؟ برگرداندمش و دیدم ترکش خورده و شهید شده است.
مجروحیت
آمدم کنار دژ دراز بکشم و استراحت کنم که یکهو دو تا خمپاره شصت کنارم خورد و ترکش هایش دست و پایم را پر کرد. مانده بودم با کی به عقب برگردم که مهدی صابری گفت: بیا برویم عقب! گفتم، تو چرا؟ گفت: من هم یک دو روز است ترکش خورده ام! نگو به باسنش خورده بود و بیچاره تحمل کرده بود و دم نزده بود. من را روی کولش انداخت تا ببرد که هر دو ضعف کردیم و زمین خوردیم. یک چوب پیدا کردیم که مال بچه های گردان میثم بود که اکثرشان لات و لوت بودند و دستمال یزدی و چوب و شلوار کردی همراهشان بود! آن را به عنوان عصا گرفتم دستم و تا سه راهی شهادت رفتیم. آنجا بچه های ذوالفقار مستقر شده بودند و درگیری خیلی شدید بود. یک آمبولانس آمد و جرئت نکرد بایستد و خواست دور بزند که برادر حبیبی که به او الله کرم می گفتیم، چون اصلاً نمی خندید و او را به حاج حسین الله کرم که آن زمان ابهت خاصی داشت، نامگذاری کرده بودیم خودش را به او رساند و درِ جلو را باز کرد و نشست. مهدی صابری هم خودش را رساند و نشست و من را صدا می زد! راننده خیلی شجاع بود و دنده عقب گرفت. من آمدم شیرجه بزنم روی برانکارد عقب ماشین که خمپاره خورد پشتم و بدنم پر ترکش شد! فاصله ام تا سقف کم بود و توی دست اندازها، پشتم به سقف می خورد و می سوخت. سوار قایق شدیم که من بیهوش شدم. از آن پیاده و باز سوار آمبولانس شدیم که هواپیمایی دنبالمان کرد و ما را می زد. از دست او هم فرار کردیم تا به ورزشگاه تختی اهواز رسیدیم. کل سالن آن را تخت زده بودند و شده بود بیمارستان. مهدی رفت اتاق عمل و ترکش ها را در آورد و گفت: من رفتم. گفتم: کجا؟ گفت: خط! با او خداحافظی کردم و دلم گرفت. تنها شده بودم. بغض کردم و پتو را روی سرم کشیدم و گریه کردم. آنجا چون همه چیز برای رضای خدا بود، محبت ها عمیق بود و با مدت کوتاهی آشنایی دلبستگی ها زیاد می شد و وقتی دوستان مان را از دست می دادیم یا از هم دور می شدیم، خیلی اذیت می شدیم.
با قطار به مشهد منتقل شدم. چرا که بیمارستان های شهرهای مسیر اهواز تا مشهد همگی پر از مجروحان عملیات بودند. تخت های یکی از واگن ها را برداشته بودند و به موجی ها اختصاص داده بودند که مثل صحنه های بعضی از فیلم ها، اوضاع عجیبی داشتند. یکی فریاد می زد، یک عده می رقصیدند. من هم که از میان شان رد می شدم، دست می زدند و می گفتند: این بچه رو ببین! چون واقعاً چهره نوجوانی داشتم. در مشهد، شب ها حرم را قرق می کردند تا جانبازان و مجروحان جنگ به زیارت بروند. جالب بود.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 