پاورپوینت کامل فکر می کردیم ده روزه بر می گردیم; خاطرات علی ماجد، جنگ زده ای از اهالی خرمشهر ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل فکر می کردیم ده روزه بر می گردیم; خاطرات علی ماجد، جنگ زده ای از اهالی خرمشهر ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فکر می کردیم ده روزه بر می گردیم; خاطرات علی ماجد، جنگ زده ای از اهالی خرمشهر ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل فکر می کردیم ده روزه بر می گردیم; خاطرات علی ماجد، جنگ زده ای از اهالی خرمشهر ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

۲۱

داستان جنگ زد گی، وسعتی به پهنای همه ایران دارد. از شرق یعنی مشهد، شمال یعنی تهران، جنوب یعنی بندرعباس، غرب یعنی ایلام و مرکز یعنی اصفهان و… می توانی ردپایی از بچه های خون گرم خرمشهر و آبادان و ده ها شهر و روستای دیگر آن دیار را بیابی! و این یعنی کوچ اجباری جنگ زدگان. با یکی از اهالی مقاوم خرمشهر را در مشهد هم سخن شدیم. آنچه می خوانید گوشه ای از خاطرات آقای علی ماجد است که در پس سال ها گذر زمان در اعماق ذهن ایشان ته نشین و با ته لهجه عربی بیان شده است.

چند روز مانده به انقلاب

از قبل انقلاب، کار من ثبت کالاهای کشتی های خارجی بود که از کشورهای مختلفی مثل کره، ژاپن، آلمان و… وارد بندر خرمشهر می شدند. البته قبل از انقلاب، کارِ سخت همراه با دستمزد پایین بود. شرکت طرف قراردادمان ما را استثمار کرده بود و کسی جرئت اعتراض هم نداشت!

در روزهای آخر مانده به انقلاب، راهپیمایی ها خیلی گسترده بود و اکثر مردم خرمشهر می آمدند. یک روز وسط راهپیمایی، ژاندارم ها تیراندازی کردند. مردم خیلی ترسیدند و اوضاع شلوغ شد. اما عده ای آمدند و گفتند: جدی نگیرید! شاه امروز رفته و دیگر کاری از این ها ساخته نیست. یک هو راهپیمایی و آن شلوغی ها، به جشن و پایکوبی و توزیع شیرینی تبدیل شد! از آن به بعد بود که کمتر مزاحم ما می شدند و هم توی اسکله و هم توی رفت وآمد شهری راحت تر بودیم. پاتوق ما مسجد شیخ، در خیابان چهل متری و نزدیک منزل مان بود. روز پیروزی انقلاب، رفتیم و پاسبان ها و ساواکی هایی را که می شناختیم گرفتیم و به آنجا بردیم.

شرکتی که نیمه کاره ماند!

انقلاب که شد، رؤسای همه شرکت ها را هم گرفتیم و حقمان را از آن ها خواستیم و آن ها هم وقتی دیدند قدرتی ندارند مجبور شدند حقوق ضایع شده کارمندان و کارگران را بدهند. بعد از این بود که خودمان یک شرکت تعاونی کاملاً منظم و عادلانه باز کردیم. قبل از انقلاب شاید یک چهارم پول دریافتی به ما می رسید، اما بعد از انقلاب، همه دستمزد به افراد پرداخت می شد. یک فروشگاه تعاونی که با قیمت مناسب کالاها را به کارکنان می داد راه اندازی کردیم. برای مسکن کارکنان هم قطعاتی از زمین های اطراف را خریدیم که بعداً واگذار کنیم، که متأسفانه شاید یک سالی نگذشته بود که جنگ شروع شد و همه آن برنامه های نیمه کاره ماند!

منافقین فتنه می کردند

در بین ما برخی بودند که ما پیش تر آن ها را نمی شناختیم و بعداً فهمیدیم جزء سازمان منافقین اند! آن ها بودند که شعار انحلال ارتش در خرمشهر را مطرح کردند و دعوای عرب و عجم را به راه انداختند! ما به استناد حرف امام با آن ها مخالفت می کردیم، ولی هنوز نمی دانستیم آن ها چرا این حرف ها را می زنند. بعد از مدتی یک دوست هندی که ساکن ایران بود، گفت: از کجا بلیط هواپیما بگیرم؟ گفتم: چرا؟ گفت: می خواهم برگردم هند! گفتم: تو که زندگی ات اینجاست! گفت: چند روز دیگر عراق جنگی را آغاز خواهد کرد و تمام فرودگاه ها را خواهند زد! برای من باور این حرف محال بود. چون زندگی ما با مردم عراق درهم تنیده بود. یعنی ما از طریق اروند به قدری ارتباط نزدیک داشتیم که احساس نمی کردیم مربوط به دو کشوریم. یعنی عراقی های حاشیه اروند به جای خرید از بصره، با بلم می آمدند خرمشهر و خرید می کردند و برمی گشتند! البته این روال، بعد از وقوع انقلاب متوقف شد و رفت وآمدها قطع شد، ولی ما فکر می کردیم موقتی است.

شاید مانور دارند!

همسر من اهل بصره بود و ده روز مانده به جنگ، فامیل های او برای دیدن پسرم احمد که تازه متولد شده بود به خرمشهر آمده بودند. رفتم بیرون، دیدم مدام ماشین های ارتش می روند و می آیند! گفتم: چه اتفاقی افتاده؟ خُب آشنا بودند و همه را می شناختیم. گفتند: بیا خودت ببین! سوار ماشین شدم و به سمت مرز رفتیم. دیدم پشت پاسگاه، در حوالی مرز، پر بود از تانک و نفربر و نیرو! گفتم: چه خبره؟ گفتند: نمی دانیم! شاید مانور دارند! چند روزی نگذشته بود که دیدم حرف دوست هندی ام درست درآمد! شاید کشورها به اتباع شان خبر داده بودند و او برای همین رفت. با اینکه زمزمه جنگ مطرح بود، اما باورش برای ما محال بود. با اینکه عراقی ها در خرمشهر رفت وآمد داشتند و ما بسیاری شان را می شناختیم، اما باور نمی کردیم در حال جاسوسی باشند! بعداً که تعدادی شان اسیر شدند اعتراف کردند که ما از قبل پیروزی انقلاب در حال شناسایی کوچه به کوچه خرمشهر بودیم تا در حمله راحت باشیم! حتی توی راهپیمایی ها با شما بودیم!

جنگ ده روزه!

ما صبحانه را خرمشهر و ناهار را در بصره می خوردیم! حتی دوستان ما در عراق، برای ما در نجف و کربلا کار جور می کردند، چون کاملاً هم را می شناختیم. یعنی این قدر به هم نزدیک بودیم و برای همین بود که حتی وقتی جنگ شروع شد گفتیم ده روز بیشتر طول نخواهد کشید! چون عراقی ها نمی توانند با ما بجنگند. تا قبل از شروع جنگ، اوضاع تقریباً عادی بود و مردم زندگی شان را می کردند. تا یک ماه بعد از جنگ هم ما توی خرمشهر بودیم. تانک های چیفتن عراقی، خمسه خمسه می زدند و در آن اوضاع من بودم و شش تا زن که از بصره آمده بودند و زن و بچه خودم! در یک روستای بین خرمشهر و آبادان یک آشنایی داشتیم که من زن و بچه را به آنجا بردم و خودم هم شب ها آنجا بودم و روز به خرمشهر برمی گشتم. یادم هست که اولین گلوله عراق در خرمشهر یک شلیک مستقیم آر پی جی از آن طرف آب به سربازهای گارد ساحلی گمرک بود که در کنار ساحل در حال والیبال بازی کردن بودند و همانجا چند نفرشان شهید شدند و بعد از آن گمرک کاملاً تخلیه شد! بعد هم دو تا کشتی مسافربری نیروی دریایی را زدند!

هشت نفر در مقابل ارتش عراق

توی خرمشهر کارهای مختلفی می کردیم. به زخمی ها کمک می کردیم و آن ها را به بیمارستان شرکت نفت آبادان می بردیم، کارهای مردم را انجام می دادیم و یا ستون پنجم را که منافقین بودند دستگیر می کردیم! همچنین پشت مسجد سیدعلی یک خانه بود که آنجا غذا می پختیم و بین مردم توزیع می کردیم. چند روزی نگذشت که آنجا را هم زدند و فهمیدیم که ستون پنجم کار خودش را کرده است! چند دسته می شدیم و می رفتیم توی کوچه ها تا بتوانیم منافقین را شناسایی کنیم. ده پانزده روز گذشت که عراقی ها آمدند توی دشت شلمچه، نزدیک خرمشهر! کارشان این بود که شب ها جلو می کشیدند و می زدند و صبح عقب می رفتند چون شکار بچه های ما می شدند. درجه داران ارتش مستقر در پادگان دژ، پادگان را رها کرده بودند و فقط یکی دو تانک و یک جیپ پنچر باقی مانده بود و تعدادی سرباز غیرتمند. ارتش عراق را هشت تا سرباز نگاه داشته بودند. وقتی برای استراحت می آمدند تا از کبابی نزدیک خانه ما غذا بخرند، می گفتند: بگویید فقط به ما گلوله برسانند، چیز دیگری نمی خواهیم! ما یک ارتش را متوقف کرده ایم.

گفت وگو با بنی صدر وطن فروش!

باران آمده بود و زمین شلمچه گل شده بود و تانک های عراقی گیر کرده بودند. همان موقع بنی صدر هم آمده بود تا از خرمشهر بازدید کند. مردم دور او جمع شدند. به او تانک ها را نشان دادیم و گفتیم: هواپیما بیاور تا آن ها را بزنند تا شب ها جلو نیایند و شهر را خراب کنند! برگشت با حالت تمسخر به من گفت: مگر هواپیما نقل است که از جیبم دربیاورم؟! گفتیم: شما فرمانده کل هستید، یک دستور بدهید هواپیما فراهم می شود! سربالا گفت باشه، ولی هیچ کاری نکرد! به اهواز زنگ می زدیم که تانک بفرستید، می گفتند: ما چهار تا تانک بیشتر نداریم! متأسفانه ظاهراً خیلی از فرماندهان شان هم رفته بودند و این طور شد که پادگان مستحکم حمید، دو ساعته سقوط کرد!

خروج از خرمشهر

بعد از یک ماه سپاه مستقر شد و همه ما را وادار کرد تا از شهر خارج بشویم! ما گفتیم: ما را مسلح کنید تا بمانیم و دفاع کنیم، اما گفتند: نه! کار شما نیست و باید تا پل را نزدند بروید! جهان آرا و نیروهایش با عراقی ها درگیر شده بودند و مقاومت می کردند. بالاخره مجبور شدیم برویم، ولی چون فکر می کردیم به سرعت برمی گردی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.