پاورپوینت کامل پرواز از والفجر هشت تا بارگاه هشتم ۶۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پرواز از والفجر هشت تا بارگاه هشتم ۶۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پرواز از والفجر هشت تا بارگاه هشتم ۶۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پرواز از والفجر هشت تا بارگاه هشتم ۶۴ اسلاید در PowerPoint :
۸
بعد از عملیات والفجر هشت، از هر لشکر تعدادی را به عنوان نماینده، برای دیدار با حضرت امام و تعدادی از مسؤلان مملکتی انتخاب کردند که من هم جزء آن ها بودم. اول به تهران رفتیم و بعد از آن، زیارت حرم سلطان عشق، آقا علی بن موسی الرضا(ع). از لشکر ۱۴ امام حسین(ع) یازده نفر بودیم که همسفر شدیم.
آن روزها آقای هاشمی رفسنجانی، رئیس مجلس بود. برای دیدار، رفتیم به ساختمان مجلس و بعد از طی تشریفات امنیتی، موفق به دیدار ایشان شدیم. یک جمله از سخنرانی آن روز را هیچ گاه فراموش نمی کنم و این روزها بیشتر در گوشم صدا می کند: «دشمنان فکر می کنند ما در حال ساخت بمب اتمی هستیم. ما که به دنبال آن نیستیم، اما خوب است در همین تفکرات بمانند.» این حرف آقای هاشمی با تکبیر بچه ها همراه شد. در پایان بچه ها شعار می دادند: هاشمی خط امام/ ما را ببر پیش امام.
آقای هاشمی هم در جواب گفت که باید با بیت امام تماس بگیرم. حال امام مساعد نیست و همه ملاقات های امام، حتی ملاقات های خصوصی هم لغو شده، اشک همه بچه ها درآمد. خیلی از بچه های آن روز، اگر می فهمیدند امام تب کرده، جان می دادند.
کم ترین رنج امام، بزرگ ترین مصیبت زندگی شان بود. گریه می کردیم و سینه زنان می خواندیم: درد و بلات خمینی/ به جون ما خمینی.
با این حال قرار شد تا در محوطه مجلس بمانیم تا خبرمان کنند. یکی از سخت ترین انتظارات زندگی مان بود. خیلی ها دمق، گوشه ای کز کرده بودند و عده ای هم دنبال نمایندگان مجلس، از این اتاق به آن اتاق می رفتند و سرِ خود را گرم کرده بودند.
آقای بخشی که مسئولیتِ کل کاروان را داشت، بچه ها را صدا کرد و با لبخندی که به لب داشت، معلوم بود خوش خبر است. بچه ها دورش حلقه زده بودند و هرکدام با سؤالی قصد داشت زودتر خبردار شود. اما ایشان هم راه و رسم حال گیری را خوب بلد بود، همه جمع شده و سرا پا گوش شده بودیم.
«… بچه ها، می دونم خیلی هاتون از منطقه به عشق زیارت امام همراه ما شدید . می دونم خیلی هاتون هنوز حتی یک نگاه هم امامتون را ندیدین و این گونه دل به دریای خروشان اروند زدید و حماسه والفجر هشت را خلق کردید که دنیا را انگشت به دهان کردید.» اشک و صدای گریه بچه ها کم کم شنیده می شد تا اینکه آقای بخشی گفت: «می دونم تک تک شما حاضرید تکه تکه شوید، فقط به خاطر اینکه امامتون یک نفس بیشتر بکِشه.» دیگه صدای گریه بچه ها بلندتر شده بود. بعضی ها را می دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند و بلند بلند گریه می کردند. «می دونم هیچ کدام از شما راضی نمی شید حضور شما باعث اذیت امامتون بشه.» چند لحظه فقط صدای گریه بود که شنیده می شد.» تعدادی از بچه ها به دیوارها تکیه داده بودند و سر روی زانو، اشک می ریختند و معلوم بود داشتند با امامشان که بی صبرانه انتظار دیدنش را داشتند، وداع می کردند. «آقای هاشمی با بیت امام تماس گرفتند. اعضای دفتر و پزشکان مراقب و معالج امام اجازه نداند. آقای هاشمی برای رساندن شما با خود حضرت امام صحبت می کنند و امام با شنیدن خبر حضور بچه های رزمنده در تهران و در نزدیکی بیت، می فرمایند نگذارید این بچه ها اذیت شوند، بیاریدشان پیش من. من هم دلم برای آن ها تنگ شده.»
دیگر یادم نمی آید چه اتفاقی افتاد. اشک و لبخند، ناله و هلهله، خیلی ها دیگر پایشان روی زمین نبود.
صبح فردا قرارمان بود که آن روز بوسه بر دستان امام، آراممان کرد.
ما را برده بودند کاخ شاه را ببینیم. داخل محوطه بودیم که خبر رسید در فاو بچه ها عملیات کردند. کارخانه نمک، فقط همین. کدوم گردان؟ کیا شهید شدند؟ و…!
توی دلمان غوغا بود؛ به خصوص بچه های لشکر ما که می دانستیم نیروهای عمل کننده، لشکر ما بودند. امکان هیچ تماسی نداشتیم. حدوداً یک هفته بعد که به اهواز رسیدیم، تازه فهمیدیم خیلی از دوستانمان پرواز کرده اند: شهید مهدی احمدیان، سیدحمید حسینی، شهید اسدی و…!
امروز خیلی حسرت می خورم که اگه اون روزها موبایل بود، لااقل برای آخرین بار، شب علمیات باهاشون تماس می گرفتم، یا لااقل زودتر خبردار می شدم و…
وارد مشهد که شدیم، در حسینیه ای دو طبقه که نمی دانم کجای مشهد بود، ساکن شدیم. نزدیک حرم بود. همه، حوله و شامپو به دست وارد یک حمام عمومی شدیم. چند نفری غیر از ما داخل حمام بودند که به محض شنیدن سر و صدای ما، احتمالاً ترسیده بودند و سریع حمام را ترک کردند و چند نفر هم دست از کیسه و شامپو زدن کشیده و برُّ و بِر ما را نگاه می کردند.
بچه ها حمام را روی سرشان گذاشته بودند. هر کسی زیر دوش می رفت، دوستان با سطل آب یخ از بالای در، صفایش می داد. صدای جیغ و خنده لحظه ای قطع نمی شد.
بچه ها هیچ گاه از ورزش کردن غافل نبودند و پرطرفدارترین رشته ورزشی هم فوتبال بود. خیلی کم هزینه و سهل الوصول بود. کوچه مقابل حسینیه شده بود ورزشگاه. تنها تفاوتش عبور مداوم چرخ و موتور و بعضی آقا و خانم هایی بود که دقیقاً از وسط ورزشگاه ما رد می شدند!
یک توپ پلاستیکی دو پوسته که اگر صدپوسته هم بود، دلمان برایش می سوخت؛ فوتبالیست هایی با کفش های پوتین نمای بی ملاحظه و احتمالاً با در نظر گرفتن دشمن بعثی، به توپ ضربه می زدند.
جالب تر از همه سیستم بازی بود به جای ۲۴۴ یا ۲۵۳ سیستم مغولی، یعنی هر کجا توپ بود همه بالای سرش حاضر و هرکس استخوان بندیش خوب بود و توان دست هایش بیشتر می شد، جادوگر تیم.
مهم نبود تیم مقابلت چند نفرند؛ مهم این بود که چه کسانی بیشتر رفیق دارند. یک تیم می شد بیست نفر و تیم دیگر به زور، تعدادش به هفت نفر می رسید!
جالب تر رنگ لباس بود که همه خاکی بود. چون خانم ها هم گاهی از کوچه عبور می کردند، هیچ کس لباسش را از تن خارج نمی کرد.
باورش سخت بود که این جوان باصفای باحیای فوتبالیست، چند روز دیگر خالق حماسه ای باشد و دفتر حیاتش مزین به مهر خون رنگ شهادت شد و برای همیشه بسته خواهد شد.
باورش سخت است که این بازیکن پای بند به همه منشورهای اخلاقی و اعتقادی، با دریافت مبلغ دو هزار و دویست تومان، قراردادی امضا کرده و چنان در میدان مسابقه درخشیده که دروازه های سخت ترین قلب ها را فتح کرده است.
هر روز تعدادی از بچه ها، خادم الحسین یا به تعبیری شهردار می شدند. نظافت، سِرو غذا و شست وشوی ظروف به عهده شهردار ها بود.
شهید رئیسی یکی از کسانی بود که همیشه داوطلبانه به عنوان خادم الحسین یا شهردار در حسینیه می ماند. اغلب اوقات خیس عرق بود و با دست های سیاه شده از قابلمه های غذا و… دیده می شد. برایم خیلی عجیب بود، کسی از جنوب غربی ایران به شمال شرقی ایران برود به عشق زیارت حرم امام رضا(ع)، اما هیچ گاه او را در صف بچه های راهی به سوی حرم نبینی! یک روز هم قسمت من شد تا به عنوان خادم در حسینیه کنار او بمانم و نوکری شهدای آینده را کنیم. آن روز به حقیقتی بزرگ پی بردم. رئیس همه اش درحال حرت و تکاپو بود، اما با کسی حرف نمی زد. حال عجیبی داشت. یک آن آرام و قرار نداشت. سفره غذا را پهن کرده بودیم و آماده استقبال از بچه هایی بودیم که برای زیارت و اقامه نماز به حرم رفته بودند. تقریباً کاری نمانده بود. مشغول نماز بودم که متوجه شدم همه بچه ها داخل حسینیه هستند. تعدادی مشغول نماز و تعدادی هم خسته، دراز کشیده بودند تا استراحت کنند که به محض رسیدن بچه ها از حرم غذا را سِرو کنیم.
متوجه شدم او نیست. توی زیرزمین هم خبری از او نبود. به سمت پشت بام حسینیه رفتم. گوشه ای از پشت بام تکه موکتی را پهن کرده بود و به سمت حرم آقا نشسته و مثل باران اشک می ریخت. تازه فهمیدم بعضی ها چطور دل به ضریح می بندند، ولی از آقا فرسنگ ها فاصله دارند و بعضی ها از دور، سر بر زانوی امام دارند. دیگر برایم شکی باقی نمانده بود. چند روز باقی مانده را به عنوان یک مهمان دو روزه دنیا و شهید آینده به او نگاه می کردم. فصل زیارت تمام شد و به دارخوین برگشتیم. از هم جدا شدیم؛ من به سمت مقر گردان امام حسین(ع) و او به سمت مقر گردان حضرت اباالفضل(ع). یک ماه نشده بود که عکسش را بین شهدای گردان حضرت اباالفضل(ع) در مسجد گردان دیدم. شاید بیش از یک ساعت نشسته بودم و به عکسش خیره شده بودم. به خودم می گفتم، منِ کور فهمیدم او ماندنی نیست. آیا او که چشم به دنیا بسته بود، نمی دانست . او که قرار بود برود و می دانست که رفتنی شده، پس چرا این همه خودش را به زحمت می انداخت؟ بعد دلم پاسخ می داد که هر چه به او دادند از همان اعمالش بود.
یک کاغذ روزنامه و جعبه کفش که بعضاً صدایی از داخلش می آمد، کنار ساک همراهش توجه خیلی ها را به خودش جلب کرده بود. هر وقت به حرم می رفتیم، آن جعبه را با خودش می آورد. یک روز توی صحن گوهرشاد دیدمش. تکیه داده بود به دیوار و یک کبوتر سفید هم توی دستش بود و بی توجه به اطرافش داشت با کبوتر حرف می زد و اشک هاش غلتان غلتان روی گونه هاش جاری می شد و روی پَر و بال کبوتر می چکید. تقریباً کار هر روزش بود. داخل حسینیه هم برنج باقی مانده از غذای بچه ها را بهش می داد. روز آخر، همه برای وداع به حرم رفتیم. محمد هم کبوتر را برداشت و با ما به حرم آمد. باز هم مثل همیشه در صحن گوهرشاد کبوتر را به صورتش چسبانده بود. چیزی زیر لب می گفت و اشک می ریخت. نزدیک ظهر بود که باید برای نماز آماده می شدیم. کبوتر را در فضای حرم آزاد کرد. کبوتر پرواز کرد و چند متر اون طرف تر روی زمین نشست. انگار دل کندن از محمد برایش آسان نبود. چند قدمی برداشت و بعد به سوی گنبد پرواز کرد.
نوجوان بودم و کنجکاو. بهش نزدیک شدم. دو سال بزرگ تر از من بود. نماز ظهر و عصر را که خواندیم، محمد آرام شده بود. کنارش نشستم. پرسیدم قصه این کبوتر چی بود؟ گفت: خریدمش. این چند روز می خواستم چیزی بهش بگم. پرسیدم: چی؟ گفت: «بهش گفتم ای کبوتر، یادت باشه من تو را از قفس بیرون آوردم، قراره اینجا آزادت کنم. شاید من دیگه نتونم بیام مشهد. تو در عوض این آزادی به من قول بده به نیابت من هر روز فقط یک دور گرد گنبد امام رضا(ع) بچرخی. غصه آب و دون هم نداشته باش. اینجا ه
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 