پاورپوینت کامل گلوله ها با ما حرف می زدند;ناگفته های تقی عزیزی، دیده بان جنگ، از عملیات خیبر ۸۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل گلوله ها با ما حرف می زدند;ناگفته های تقی عزیزی، دیده بان جنگ، از عملیات خیبر ۸۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گلوله ها با ما حرف می زدند;ناگفته های تقی عزیزی، دیده بان جنگ، از عملیات خیبر ۸۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل گلوله ها با ما حرف می زدند;ناگفته های تقی عزیزی، دیده بان جنگ، از عملیات خیبر ۸۴ اسلاید در PowerPoint :
۱۸
شنیدن خاطرات از غواص و تخریبچی و خط شکن و جهادی و… هر کدام لذت خاص خودش را دارد و این بار، دیدن جنگ از منظر یک «دیده بان» طراوتی دیگر خواهد داشت و نقش حیاتی دیده بانان در عملیات ها را بیشتر روشن و اوج ایثار فرزندان این ملت را مشخص تر می سازد. عزیزی، امروز در معاونت فرهنگی بنیاد شهیدِ خراسان شمالی مشغول به کار است و دیروز، به عنوان بسیجی و بعد سرباز ارتش و دوباره به عنوان بسیجی در اکثر عملیات های جدی جنگ، بیش از پانزده عملیات، عمدتاً به عنوان دیده بان حضور داشته است. اینک بخشی از خاطرات شنیدنی ایشان را با شما به اشتراک می گذاریم.
عارفی به نام ابوسراج
قبل از عملیات خیبر، چهار ماه را برای آموزش در پادگان ظفر مستقر شدیم. آنجا با چند انسان بزرگ از جمله شهید ابوسراج ترکمانی که از مجاهدین عراقی بود، آشنا شدم. او از ترک زبانان کرکوک عراق بود که لیسانس انگلیسی اش را از انگلستان گرفته بود و چهار پنج سال بود که در ایران حضور داشت و بسیار عارف مسلک بود. به آیات و روایات بسیار مسلط بود و همیشه یک دیوان حافظ هم همراهش بود و اشعار عرفانی او را برای ما می خواند. زمانی که روحانی نداشتیم ایشان امام جماعت ما می شد و سوره های کوچک قرآن را بین دو نماز برای مان تفسیر می کرد و تذکرات اخلاقی می داد. از جنبه سیاسی هم بسیار آگاه بود و به عنوان یک سخنران سیاسی هم در مساجد و جبهه، دعوت می شد و مسائل منطقه و خصوصاً جنایات صدام را تشریح می کرد. در والفجر هشت شهید شد. بدن مطهرش را در مشهد طواف دادند و سپس در میان مجاهدین عراقی در گلزار شهدای قم به خاک سپردند؛ همان جایی که وقتی هفتاد مجاهد عراقی یک باره شهید شدند، در آن جا دفن گردیدند.
افلاطون جبهه ها
یکی دیگر از آن انسان های بزرگ، شهید حسین پاک نهاد، بچه بیرجند بود که قبلاً از کادری های ارتش بود. طی دو سال، تخصصی ترین آموزش ها را دیده بود، ولی تصمیم گرفت به بسیج بیاید که آن زمان، ارتش، چهل هزار تومان خسارت از ایشان خواسته بود که رقم بالایی بود. مرتضی قربانی، فرمانده وقت لشگر پنج نصر خراسان، برای نگاه داشتن این نیروی توانمند، پرداخت آن مبلغ را متعهد شد. مسئول آموزش دیده بانی ما بود که می گفتند یکی دو بار هم اسیر شده، ولی قبل از انتقال به پشت جبهه از دست عراقی ها فرار کرده است. به ایشان به خاطر تبحر عجیبش در محاسبات ریاضی، دیده بانی و تخصص بالایش، «برادر افلاطون» می گفتند. تخصصش به اندازه ای بود که مثلاً اگر ما برای زدن یک تانک دَه تا گلوله مصرف می کردیم، حسین، حداکثر سومین گلوله اش به هدف خورده بود.
ماهواره های جاسوسی
در عملیات خیبر، سه اکیپ دیده بانی در لشگر تشکیل شد که حسین، من و آقای مجید حسینی، از بچه های مشهد، مسئول آن شدیم. هر کداممان هم یک بی سیم چی و یک کمک دیده بان داشتیم. از پادگان به سمت منطقه عملیاتی راه افتادیم و با یک منظره جالب روبه رو شدیم. به خاطر به اشتباه انداختن ماهواره های غربی که برای عراق جاسوسی می کردند در تعیین منطقه عملیات، در کل منطقه از شمال یعنی کردستان تا ایلام و جنوب، کاروان های نظامی در حال تردد بودند و می دیدیم که مثلاً چند تریلی حامل تانک به سمت شمال می روند و چندین کامیون و اتوبوس گل مالی شده به سمت جنوب در حال حرکت اند.
بالاخره ما را در اسکله ای از منطقه عمومی طلائیه پیاده کردند که برای مان ناآشنا بود. چون با آب های هور روبه رو شدیم که در عملیات های قبلی تجربه آن ها را نداشتیم. از چند ماه قبل درباره نیزارهای هور کار ویژه شده بود و برخی آبراه ها را برای عبور و مرور قایق ها ایجاد کرده بودند و مسیر حرکت هر گروه با نوارهای رنگی پلاستیکی معلوم شده بود. هیجان زده بودیم. چون عملیات آبی انجام نداده بودیم و نمی دانستیم با چه مسائلی روبه رو خواهیم بود.
از اعتیاد تا شهادت
دوستی داشتیم به نام علی قالیباف که قبلاً اعتیاد داشت و چند بار تصمیم به ترک گرفته بود، ولی ناموفق مانده بود و نهایتاً به پیشنهاد رفقایش به جبهه آمده بود تا شاید در آن فضای معنوی بتواند ترک کند! او نه تنها در جبهه به این موفقیت دست یافته بود که به جایگاه والایی نیز رسیده بود. این حال او من را یاد آن شعر مولانا می انداخت: بهر نان شخصی سوی نانوا دوید/ داد جان چون حسن نانوا را بدید. یعنی برخی با انگیزه های متفاوتی به جبهه می آمدند، اما در آن فضا انسان دیگری می شدند.
یک شب قبل از عملیات، توی تاریکی شب، یک نفر با صدای بلند علی قالیباف را صدا زد. علی بلند شد و گفت: این صدای برادرم است. برادرش که دیده بود علی پنج شش ماه مرخصی نیامده، آمده بود جبهه دنبالش. همدیگر را به آغوش کشیدند و گریه می کردند. بعد از گریه بسیار، برادرش گفت: داداش! چرا نیامدی مرخصی؟ همه نگران تو هستند. علی گفت: داداش! از طرف من حلالیت بخواه، چون من فردا شهید می شم! به درجه ای رسیده بود که زمان شهادتش را هم می دانست.
وعده ای که محقق شد
لنج بزرگی کنار اسکله آمد و نیروهایی که از ادوات باید می رفتند سوار آن شدند و برخی تجهیزات نظامی را هم سوار کردند و به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. واحد ادوات یک، واحد خط شکن نیست و معمولاً به عنوان پشتیبان وارد عملیات می شود. معمولاً خط را نیروهای پیاده می شکنند و بعد ما وارد کار می شویم. لنج خیلی آهسته به پیش می رفت و حدود ساعت دوازده شب، صدای درگیری بچه ها به گوش می رسید. باید وارد منطقه ای که روستای الصخره عراق بود می شدیم. کنار ما پیرمردی نشسته بود که بازنشسته ارتش بود و حالا به بسیج ملحق شده بود. بچه های تدارکات کنسروهایی را توزیع کردند. این پیرمرد به من گفت: مال شما چیست؟ گفتم: ماهی. گفت: بَه! خوش به حالت! مال من لوبیاست. گفتم: چه فرقی می کند؟ گفت: دندان های من جواب این ها را نمی دهد! گفتم: خُب برای من فرقی ندارد. بیا عوض کنیم! خوشحال شد و کنسروهای مان را عوض کردیم. بعداً ماجرایی با این پیرمرد داشتم که جالب بود.
حدود ساعت چهار صبح بود که به خشکی رسیدیم. هنوز گرگ و میش بود که با تیمم نماز صبح را خواندیم. اولین اکیپی که وارد منطقه درگیری شد، اکیپ افلاطون بود. ما هم سنگری کندیم تا نوبت ما برسد. هنوز یک ساعت نگذشته بود و تازه هوا روشن شده بود که دیدیم افلاطون برگشت. چهره اش سیاه شده بود و دست و پایش می لرزید. گفتم: چی شده؟ با اشاره فهماند که موج انفجار گرفته. گفتم: قالیباف؟ گفت: شهید شد. گفتم: شریفی؟ گفت: پایش قطع شده و آن جا افتاده. پیش بینی قالیباف، خیلی زود محقق شد و افلاطون ماند و اکیپ ما جایگزین آن ها شد.
مقاومت شش روزه
کم کم منطقه ساکت شد. عملیات خوابیده بود و بچه ها به اهداف شان دست پیدا کرده بودند و ما باید به خط مقدم می رسیدیم و آماده اولین پاتک دشمن می شدیم. در خاکریز اول مستقر شدیم و در یک سنگر نیم بندی که بچه ها کنده بودند جاگرفتیم. دوربین را برداشتم و منطقه دشمن را برانداز کردم. روبه روی ما در فاصله یک کیلومتری رودخانه دجله بود و بعد از رودخانه، اتوبان العماره بصره قرار داشت. اتوبان بزرگی بود که کامیون ها و ماشین های شخصی در آن عبور و مرور می کردند. هنوز متوجه حضور ما در آن نزدیکی نشده بودند. چرا که تصور عبور ایرانی ها از سیزده کیلومتر آب های هور را نمی کردند. منطقه را بر اساس اصول دیده بانی روی نقشه مشخص و جای قبضه های توپ را معلوم کردم و ثبتی گرفتم؛ یعنی مناطق حساس را ثبت و گرای آن را به قبضه ها دادم. اولین کارم هم این بود که خمپاره هایی را روی آن جاده فرستادم که عبور و مرور متوقف شد.
بچه ها هم رفتند و از دجله عبور کردند و روی اتوبان مستقر شدند. مرتضی قربانی، فرمانده لشگر هم به آن جا آمد و وقتی فهمید من دیده بانم گفت: اگر دیدی بچه ها مجبور شدند برگردند، آن پل بزرگ روی دجله را بزن! پل بزرگی بود که با خمپاره منهدم نمی شد، اما می شد جلوی حرکت عراقی ها از آن جا را گرفت. البته برای این که میزان تبحر من را بفهمد، چند نقطه را داد و گفت آتش بریز! ما هم با اتکال به آیه شریفه «و ما رمیت إذ رمیت و لکن الله رمی» که همیشه ورد زبان مان بود، آتش را ریختیم که به اهداف خورد. بعد از آن ایشان تأکید کرد که باید همیشه کنارش باشم.
سمت چپ ما هم پل دیگری بود که در اختیار لشگر عاشورا بود. هدف کلی عملیات خیبر در آن منطقه ای که ما بودیم بازدارندگی از نیروهای عراقی از حمله به جزایر مجنون بود که پشت سر ما قرار داشت. لشگر عاشورا می بایست یک پل و ما نیز پل دیگر را کنترل می کردیم تا عراقی ها امکان عبور پیدا نکنند. باید شش روز مقاومت می کردیم تا بچه های جهاد بتوانند پل های تانک رویی که ویژه آب های هور ساخته بودند را نصب کنند و عقبه را به جزایر مجنون متصل نمایند.
تحقق عینی آیات قرآن
بچه های تخریب که از پل عبور کرده و روی اتوبان مستقر بودند به خاطر حملات سنگین عراق مجبور به عقب نشینی و استقرار در این طرف دجله شدند. به صورت نوبتی سنگر دیده بانی را می کندیم و یکی هم روی خاکریز مواظب تحرک عراقی ها بود. یک لحظه خودم را بالا کشیدم و نگاه کردم. دیدم ده دوازده تا کامیون عراقی دارند از روی اتوبان به ما نزدیک می شوند. کنار پل ایستادند. دیدم که تعداد بسیار زیادی کماندوی عراقی که هیکل های بسیار ورزیده و درشتی داشتند پیاده شدند. تجربه ما نشان می داد که عراق همیشه اولین پاتکش را با همین نیروهایش می زد که بسیار آموزش دیده و قوی بودند و ما هم تازه مستقر شده و خسته بودیم و مهمات کافی هم نداشتیم. سریعاً قبضه ها را آماده کردم و به بچه های پیاده هم گفتم که فرمانده شما کجاست؟ گفتند فرمانده گردان مان شهید شده، فرمانده گروهان مان اینجا نیست ولی آن آقا فرمانده تیپ مان است. گفتم: ایشان کیست؟ گفتند: رمضان عامل! خودم را معرفی کردم و گفتم عراقی ها دارند می آیند. آمد نگاه کرد و از میزان مهمات پرسید که گفتم: خیلی زیاد نیست! پشت سر ما عراقی ها در میان آب، جایی را درست کرده بودند که پت (خاکریز آبی) هلی کوپتر بود که با جاده ای چهارکیلومتری به ما وصل می شد و آوردن مهمات باید با دست در این چهار کیلومتر صورت می گرفت که کار سختی بود. گفت: ثبتی گرفتی؟ گفتم: بله. گفت: من با همین بچه ها به سمت آن ها می روم! گفتم: با همین سی چهل نفر؟! گفت: بله! چون اگر اینجا بمانیم شکست می خوریم! فقط اگر دیدی که ما عقب نشینی کردیم با ضمانت من آنجا را بزن! حتی یک عراقی هم نباید به این چهارراه برسد. چون اگر برسند بچه های ما در سمت راست و بچه های عاشورا در سمت چپ را، قتل عام خواهند کرد. اگر هم دیدی ما آن ها را زدیم، بزنیدشان تا نتوانند سالم فرار کنند.
کمک دیده بان من گفت: شما که هستید، بگذارید من با این ها بروم! گفتم: برو! گفت: سمینوف ات را هم به من بده! آن را من از سنگرهای عراقی ها برداشته بودم. به شوخی گفتم: باشه فقط در ثواب هر چه زدی شریکم! این ها رفتند و باید در مقابلِ بیش از صد تکاور عراقی می ایستادند. عراقی ها از دجله عبور کردند و به سمت ما می آمدند که درگیری شروع شد و ما هم چون در ارتفاع بالا قرار داشتیم همه صحنه ها را می دیدیم. درگیری ابتدا با آرپی جی و کلاش شروع شد و کم کم نزدیک تر شدند و به نارنجک و سرنیزه و تن به تن رسید! یک ساعتی درگیر بودند که صدای «الله اکبر» بچه ها بلند شد و معلوم شد عراقی ها شکست خورده اند و شروع به فرار کردند و عده ای هم اسیر شدند. من هم فرمان آتش دادم و طوری فراری ها را زدیم که یک نفرشان هم پایش به دجله نرسید! آنجا من با چشمان خودم تحقق آیات قرآن و وعده های الهی را دیدم که چطور یک مؤمن با ده دشمن برابری خواهد کرد. اسرا را به عقب منتقل کردند و منطقه دوباره آرام شد. کمک من برگشت. به او تبریک گفتم، ولی او تسلیت گفت! گفتم چرا؟ گفت: عامل شهید شد! پیکر ایشان را به عقب، کنار آب منتقل کرده بودند. آنجا ایستاده بودیم که قایق عساکر که مال فرمانده لشگر بود، همراه مرتضی قربانی آمد. پرسید: چی شد ؟ گفتم: خطر رفع شد، اما برادر عامل شهید شد. ایشان در آخرین لحظات درگیری با اسلحه کمری که به سرش شلیک شده بود، شهید شده بود.
پرواز پیرمرد
بچه هایی که درگیر شده بودند در همان جلو مستقر شدند. من هم جلو رفتم تا به آن ها خسته نباشید بگم. یکهو دیدم یک نفر من را صدا می زند. دیدم همان پیرمرد دیشبی است. گفت: شما به من کنسروت را دادی حالا باید از کمپوت من بخوری! دو قاشق خوردم و خداحافظی کردم و برگشتم به سنگر. شاید پنج دقیقه نشده بود که دیدم جنازه آن پیرمرد را هم دارند می برند عقب! خمپاره باران عراقی ها ایشان را شهید کرده بود.
سرپیچی مشکل زا
مرحله دوم عملیات خیبر در شب دوم و از آن منطقه ای که بودیم انجام شد و تا رسیدن به دجله ادامه یافت. نزدیکی صبح، همه از رودخانه دجله وضو گرفتیم و نماز صبح را خواندیم و در کنار آن مستقر شدیم. مقداری کانکس که پیشتر پایگاه استقرار نیروهای عراقی بود در آنجا بود که در آن ها جا گرفتیم. بخشی از بچه های تخری
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 