پاورپوینت کامل کمک های مردمی;محبوبیت با سر باندپیچی شده ۴۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کمک های مردمی;محبوبیت با سر باندپیچی شده ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کمک های مردمی;محبوبیت با سر باندپیچی شده ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کمک های مردمی;محبوبیت با سر باندپیچی شده ۴۴ اسلاید در PowerPoint :
۷۲
خاطرات به قلم: سیدبهنام عرب سعدی، برادر شهید سیدقاسم
با صدای سوت خمپاره رو زمین دراز بکش
صبح زود توی یک روستای متروک و خالی از سکنه نزدیک تنگه چزابه از ماشین پیاده شدیم. صدای انواع اسلحه ها و انفجار از راهی نزدیک شنیده می شد. اولین بار بود که به جبهه آمده بودم و به همه چیز و همه صداها مشکوک بودم. همراه با برادرم و تنی چند از رزمندگان در هیبت بسیجی با کوله پشتی و ژسه ایستاده بودیم و منتظر اعزام به خط مقدم که صدای سوت خمپاره ای به گوشم رسید. ضمیر ناخودآگاهم بی درنگ آموزش درازکشیدن را به یادم آورد و فرمان داد؛ آن هم چه فرمانی! چنان شیرجه ای زدم توی طویله که اول، صورت مبارکم بعد هم همه هیکلم کف طویله پخش شد و کاملاً خوشبو شدم!! بعد از چند لحظه بلند شدم. همین طور که خودم را می تکاندم به برادرم سیدخوشنام که بار چندمش بود به جبهه می آمد نگاه کردم. صاف ایستاده بود و انگار نه انگار که صدای خمپاره آمد. پرسیدم: خوب دراز کشیدم؟ سید گفت: خیلی خوب بود.
بعداً که تو خط درگیر این مسائل شدم، با خودم گفتم: سید چقدر تو دلش بهم خندیده.
حماسه در تقابلی نابرابر
راستش خیال می کردم قبل از اعزام به خط مقدم چند مدتی در خط های عقبی می مانیم تا به جوّ جبهه، سر و صداها و خون و آتش عادت کنیم، ولی با صدای «بپرید پایین» از تویوتا پریدیم پایین؛ دود بود و صدای مهیب انفجارها؛ انتقال عجولانه زخمی ها و پیکر مطهر شهدا بر روی برانکارد یا کول رزمنده ای. غوغایی بود. از همان اول دیدم، گفتم: این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. راستی راستی جنگه. ولی خداییش اصلاً توی دلم خالی نشد. حالا هر چی می خواهید اسمش را بگذارید(قدرت ایمان به فرمان رهبر بود یا بچه سعدی بودنم و بود یا…). نمی دونم، ولی احساس غرور، سلحشوری، مردانگی، انتقام جویی و… عجیب وجودم را پر کرده بود. صدای مصمم و خش دار از دهان یک پاسدار خوش سیما با اون ریش های حنایی که می گفت «الله اکبر، بچه ها از این طرف. برادرا عراقی ها دارن گله گله میان این طرف خاکریز» قدرتم را بیشتر کرد. غوغایی به پا بود. دود و خاک با صدای غرش بی امان خمپاره ها و کاتیوشا و صدای همهمه بچه ها و تشویق به جلو رفتن، در هم قاطی شده بود. از یک مسیر که دو طرفش خاکریز نسبتاً کوتاهی بود، حدود پانصد متر به صورت خمیده رفتیم تا به یک خاکریز رسیدیم. فرمانده ما «برادر ثمرمند» با اون قد بلند و سبزه رو، روی خاکریز در حال شلیک آرپی جی هفت به سمت دشمن بود. برگشت و درخواست گلوله دیگری کرد که با همان هیکل رشید روی سنگر انفرادی افتاد و در دم پروازی عاشقانه برای اولین بار جلوی چشمم رقم خورد. چند ثانیه بعد، دو متر آن طرف تر یک پاسدار دیگر شهید شد. رفتم اون بالا تا ببینم چی شده، دیدم (خدای من!) در دشتی وسیع، هزاران عراقی با بارانیِ سیاه، پشت تانک ها در حال پیش روی هستند. آن ها قبلاً به وسیله تک تیراندازهای زبده خودشان موضع گیری کرده بودند. اکثر شهدای ما از ناحیه پیشانی مورد هدف قرار می گرفتند. پریدم روی خاکریز دیگر و شروع به تیراندازی کردم. هر کس به نوبه خودش در حال دفاع کردن بود. همان اول، گلوله هام تمام شد. رفتم از زیر بدن شهدا خشاب ها را برداشتم و دوباره شروع به تیراندازی کردم که سیدخوشنام فریاد زد: داریم محاصره می شیم. برگشتم، دیدم از سمت چپ و راست دارند بچه ها را دور می زنند. داد زدم: زخمی ها خودشون برن عقب. جای جای خاکریز چندین شهید آرام خفته بودند. با عجله بدن چند نفر از آن ها را صاف کردم. سنگینی آتش امان ما را بریده بود. حماسه و ایثار و قدرتِ ایمان چه خودی نشان می داد. آن طرف تا دلت بخواد لشگر تا دندان مسلح و این طرف چند نفر با کلاش و ژسه، ولی چه باک؛ این بچه ها دیگه کی بودند! یکی از رزمندگان که حدود پنجاه سال داشت و کمی چاق با ریش و موی سفید شده، یک دفعه با گفتن الله اکبر، غرش کنان پرید آن طرف خاکریز و به دل دشمن زد و به دلیل دود و سنگینی آتش، متوجه نشدیم چی بر سرش آمد. فکر می کنم اسمش «حاج صلاحی» بود.
با چند نفر از بچه ها رفتیم بالای خاکریز و تیراندازی کردیم که دشمن جلوتر نیاید. البته ناگفته نماند که بدجوری روی سرمان آتش می ریختند. همه جا پر از دود بود. چندین شهید روی زمین مانده بود. بچه ها در حال عقب نشینی بودند. صدا زدم: سید خوشنام، سید خوشنام؛ ولی جوابی نشنیدم. برگشتم، دیدم حاج حسین آقا(دایی رضا کشاورز) به وسیله موج انفجار با کلاشی که در بغل داشت شهید شده. در حالی که چهره اش کبود و به آسمان نگاه می کرد. پیشانی هنوز گرمش را بوسیدم. آخرین نفر بود که همراه با رزمنده بی سیم چی (اسمش یادم نیست، اما قدی بلند داشت و لاغراندام بود، حدود هیجده ساله) که از ناحیه شکم مجروح شده بود، زیر بغلش را گرفته بودم. کاملاً در تیررس بودند و در حال عقب نشینی. در عین حال صدا می زدم: سید خوشنام، سید خوشنام، ولی باز هم جوابی نمی شنیدم. از طرفی هم رزمنده زخمی نمی توانست خوب خم بشود و مقداری از هیکلش از خاکریز کوتاه، بلندتر بود و هر آن بیم گلوله خوردنش بود. راستش همه رزمنده ها جای برادرم بودند. ولی از تصور اینکه سید خوشنام را آنجا رها کنم و نتوانم پیکرش را بیاورم، تنم سرد شده بود و همین جور با استفاده از خشاب های دیگر در حال تیراندازی روی خاکریز بودم و مدام سید خوشنام را صدا می زدم. بالاخره رسیدم به خاکریز اصلی. دوباره با بغض تو آن هیاهو و غوغا صدا زدم: سید خوشنام. از خاکریز درون یک سنگر انفرادی دستی بالا رفت و کلاه سیاه او را دیدم که برایم دست تکان می داد. خسته بودم. شهید داده بودم. ترسیده بودم. نمی دانم، ولی زدم تو پیشانی ام و نشستم و های های زدم زیر گریه.
خواب شهید
من و سید خوشنام در یکی از ظهرهای بهمن ماه تو سنگر انفرادی نشسته بودیم و گاهی به سمت عراقی ها که خیلی به ما نزدیک بودند تیراندازی می کردیم؛ البته خیلی خونسرد و گاهی هم گپی می زدیم. یکی از بچه ها دولا دولا اومد به سمت ما (آخه تا سر بچه ها از خاکریز بالا می رفت، تک تیراندازها با تفنگ سیمینف خیلی سریع بچه ها را می زدند). محمدصادق مرادی با اون چهره نورانی و زیبایش و ریش قرمز رنگش(خداییش خیلی خوش سیما بود) پیشانی من و سید خوشنام را بوسید و گفت: حلالم کنید. دیشب خواب دیدم شهید شدم. رفت. شاید پنج دقیقه طول نکشیده بود که دیدم روی برانکارد، ریش محمدصادق قرمزتر شده و رگه خون تا زیر گردنش ادامه دارد. او هم به لقاءالله پیوست. خاطرات قشنگی از او داشتم؛ خوشر و، باصداقت، مؤمن و بامتانت و ایمانی که در چهر ه اش عجیب نمایان بود.
هر جا خوابت گرفت، چُرت بزن
صدام با چند هزار نفر از نیروهای زبده و ویژه خود در تنگه چزابه، ایام دهه فجر حضور داشت. قصد داشت به قول خودش بستا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 