پاورپوینت کامل از نجف تا شلمچه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل از نجف تا شلمچه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از نجف تا شلمچه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل از نجف تا شلمچه ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
۳۴
کوله پشتی
خاطرات علی یوسفی، مجاهد عراقی، در جبهه انقلاب اسلامی
تابستان بود. حسینیه نجفی های مشهد، مثل بقیه مساجد، دوره آموزش نظامی گذاشته بود؛ اسلحه شناسی، تخریب، تیراندازی و آموزش های مقدماتی. من و برادرم محمد هم شرکت کردیم. کلاس ها داخل خود حسینیه برگزار می شد. مربیان مان هم اکثراً عرب بودند و عضو شاخه نظامی مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق.
بخش تئوری که تمام شد، باید برای آموزش عملی و تمرین تیراندازی به میدان تیر می رفتیم. من شانزده ساله بودم. تا آن موقع هیچ کدام مان دوری از خانواده را، حتی برای نصف روز، تجربه نکرده بودیم. وقتی موضوع را به پدر گفتیم، از جیبش یک اسکناس صد تومانی درآورد و داد به ما. گفت: دستتون باشه. آن زمان صد تومان پول زیادی بود. کل حقوق پدرم، ماهی دوهزار تومان بود.
از صبح زیر آفتاب بودیم. عرق از سر و روی مان می ریخت. بعدِ چند ساعت تیراندازی مداوم، بدنه فلزی اسلحه ها هم داغِ داغ شده بود و دستم را حسابی می سوزاند. توی جیبم دنبال دستمال گشتم تا تماس پوستم را با سطح فلز کمتر کند. تنها چیزی که پیدا کردم، همان اسکناس صد تومانی بود. چاره دیگری نداشتم. همان را مچاله کردم و زیر تفنگ گرفتم. نشانه گیری که کردم، صورت بقیه رزمنده ها که از لگد سلاح کبود شده بودند، جلوی چشمم آمد. اندکی قنداق را از خودم فاصله دادم و با احتیاط ماشه را کشیدم. آن روز با این وضعیت و البته با آن سن کم، امتیاز چندانی نگرفتم. ولی هر چه بود به تیراندازی و این قبیل کارهای نظامی علاقه مند شدم. بعید نیست اگر بگویم جرقه جبهه رفتنم از همان جا زده شد.
مُعاوِدین، عراقی های ایرانی الاصلی بودند که بعضاً بعد از نسل ها زندگی در عراق، با افزایش اختلافات دولت صدام و رژیم شاه، از عراق اخراج شدند. ما هم جزوشان بودیم. مرحوم پدرم هم اعتقاد داشت «مِن علی، اِلی علی». یعنی از جوارِ آقا امیرالمؤمنین(ع) می آییم و باید برویم در کنار علی(ع) دیگر. همین شد که علی رغم داشتنِ چندین فامیل در تهران و دیگر جاها، آمدیم مشهد. بماند که ماشین حاملِ وسایل و لوازم مان، هیچ وقت نیامد و ما را در فشار اقتصادی بسیار سختی انداخت.
بگذریم! سنّم برای جبهه رفتن کم بود. برای جور کردنِ سنّم، تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که سال تولدم را که در گذرنامه به انگلیسی نوشته شده بود به فارسی، بنویسم؛ یعنی یک سال بزرگ تر. باید برای ثبت نام به دفتر بسیج عراق می رفتم. بسیج عراق، زیرمجموعه بسیجِ اقشار محسوب می شد. اوایل خیابان کوه سنگی مشهد، داخل یکی از کوچه ها، یک ساختمان بزرگ با حیاط نسبتاً وسیع و آجرهای سنگی قرمز قرار داشت. گویا قبل از انقلاب، از مراکزِ فرهنگی انگلیس بود و حالا شده بود بسیج اقشارِ خراسان. رفتم داخل. دفاتر تمامِ زیرشاخه های بسیج اقشار در همان ساختمان مستقر بود. دفتری را که اسمِ «بسیج عراق» رویش خورده بود پیدا کردم. دو یا سه اتاق را به مجلس اعلا اختصاص داده بودند. وارد شدم. وقتی گفتم برای ثبت نام آمده ام، چند تا فُرم بهم دادند. چون فرم ها مربوط به بسیج اقشار می شد، نوشته هایش تماماً فارسی بود. در واقع، تنها چیزی هم که آنجا به فارسی پیدا می شد، همین فرم ها بودند. چند بار دیگر هم آمدم و رفتم. با اینکه مسئله سن را با دست بُردن توی گذرنامه ام حل کرده بودم، ولی آن قدر تیپ و قیافه ام بچه سال بود که باز هم قبول نمی کردند. سرانجام پافشاری های من و نیاز به نیرو، باعث شد کوتاه بیایند. پرونده ام تکمیل شده بود.
از تعبه، آدرس دفتر اهواز را گرفتیم. به نمایندگی مجلس اعلا در هر منطقه، «تعبه» می گفتند که خلاصه عبارت «تعبه المجلس الاعلا العراق فی ایران» بود؛ به فارسی می شود «پایگاه مُرتبط مجلس اعلای عراق در ایران». با همه آشنایان خداحافظی کردم و همراه محمد و پدرم به ایستگاه قطار رفتیم. محمد چون از من بزرگ تر بود و کار می کرد، نمی توانست مسئولیت خانه را رها کند و به جبهه بیاید. گرچه حدود سه ماه بعد، او هم ثبت نام کرد و راهی شد. نیروهای بسیج عراق از سراسر کشور جمع می شدند و ممکن بود از هر شهر، یک یا دو نفر بیشتر نباشند. برای همین هم اعزام ها عموماً انفرادی بود. نه من و نه محمد، هیچ کدام لذت اعزام گروهی را نچشیدیم. در ایستگاه فهمیدیم که بلیت قطارمان برای آن روز نیست و باید روز بعد برویم. به خانه که برگشتیم، مادرم به محمد گفت اگر امکانش هست برای همه بلیت بگیرد که مرا تا تهران همراهی کنند. همه خانواده فردای آن روز به سمت تهران حرکت کردیم.
توی ایستگاه سمنان، با یک هموطن آشنا شدم. اسمش ابوستار ابوعلی بود و مثل ما از مُعاوِدین. با اینکه اختلافِ سنی مان حدوداً سه سالی بیشتر نمی شد، ولی ازدواج کرده و صاحبِ دو فرزند بود. برای درآوردن خرج زندگی، کارگری می کرد. زن و بچه و کار را به امانِ خدا رها کرده و آمده بود بجنگد.
رسیده بودیم به پادگان شهید غیور اصلی، حدوداً سی کیلومتری جاده اهواز به طرفِ ماهشهر. چند نفرِ دیگر هم مثل من برای گذراندن آموزشی آمده بودند. کمی با هم صحبت کردیم و کم کم گرم گرفتیم. در همین فاصله، پدر، گشتی در اطراف زد و اوضاع را سنجید. خاطرش که جمع شد و فهمید دوستانی پیدا کرده ام و تنها نیستم، دیگر می توانست برود.
برای اولین بار، گریه اش را دیدم. رفت پشتِ دیوار و گریه کرد. ولی من غرق شوقِ یافتنِ دوستان جدید و رسیدن به مقصودی که مدت ها برایش دوندگی و اصرار کرده بودم، تلخی این لحظه را نفهمیدم. قبلِ رفتن، سفارشِ مرا به ابوعلی کرد. چون هم بزرگ تر بود و پدرِ یک خانواده و هم تنها کسی که می شناخت و می توانست به او اعتماد بکند. آفتابِ جمعه غروب کرده بود که پدر برگشت تهران.
خوابگاهِ آموزشی، یک سوله بزرگ بود با تخت های دو طبقه. ده پانزده نفری شده بودیم. آن قدر هیجان داشتم که چیزی از دور و برم نمی فهمیدم. آن شب را در جمع رفقای جدید خوابیدم. صبح، تمام کسانی که پنجشنبه و جمعه و یا همان صبحِ شنبه رسیده بودند، برای اسم نویسی به ذاتیه (پرسنلی) مراجعه کردند. یک صفِ بیست نفره جلوی واحدِ ذاتیه تشکیل شده بود. در کلِ پادگان، غیر از خوابگاه، ساختمانِ آجری به چشم نمی خورد. واحدها را داخل کانکس جا داده بودند. کانکس های تیپ، هر کدام شاید هشتاد متر طول داشتند و بزرگ بودند؛ شامل یک سالن و در کنارش چند اتاق. ولی کانکس های قسمت آموزشی، کوچک تر بود و دو اتاقه؛ یا حداکثر سه اتاقه. مسئولین پذیرش پنج نفر بودند؛ همه از نظامیانِ عراقی که از ارتش فرار کرده و به نیروهای ایران پناهنده شده بودند. فارسی، دست و پا شکسته حرف می زدند، ولی منظورشان را می رساندند. نوبتِ من که شد، جلو رفتم. مسئول ثبت نام، که ابومسلم نام داشت، بعد از سلام و احوال پرسی و چند سؤال فردی اولیه ، فُرمی داد تا پُر کنم و خودش هم پاسخ هایم را داخل دفترِ بزرگی می نوشت. وقتی تکمیل شد و خواستم فرم را برگردانم، پرسید: اسمت چیه؟ جواب دادم: علی یوسفی. گفت: نه، کنیه ات، چی صدات می زنن؟ بعد برایم چند مثال از کنیه های ائمه(ع) آورد. خیلی توضیح داد تا کم کم قضیه دستم آمد. عرب ها، زن و مرد، هر کدام دو اسم دارند. یک اسم را هنگامِ تولد برای شان انتخاب می کنند و کنیه، بعدها به تناسبی، روی شان گذاشته می شود. معمولاً هم نامِ فرزندانِ فرد را می آورند؛ مانند ابوالحسن، اُم کلثوم. من این را نمی دانستم. ابومسلم دوباره پرسید: چه اسمی می خوای؟ ابو مَن (پدر چه کسی)؟ کمی فکر کردم. اسمم علی یوسفی بود و به عنوان نزدیک ترین اسم، یوسف به ذهنم رسید. انتخابم را کردم و گفتم: ابویوسف. با اینکه بعدها، وقتی پسرم به دنیا آمد، خانواده پدری ام مرا از گذاشتن نامِ یوسف منصرف کردند، ولی هنوز ابوعلی و بعضی از دوستان قدیمی، مرا ابویوسف صدا می زنند.
روزِ آموزشی در پادگان شهید غیور اصلی آغاز شد. نیروها از مناطق مختلف کشور آمده بودند. عده زیادی مربوط به اردوگاه جهرم می شدند. آنجا محل اسکانِ عراقی هایی بود که فقط چند ماه از مهاجرت شان به ایران می گذشت؛ عمدتاً هم کسانی بودند که در مخالفت و دشمنی با رژیم بعث و علاقه به انقلاب اسلامی ایران به اینجا آمده بودند. چند نفر هم از تهران می آمدند که یا والدین و یا پدرِ خانواده عرب بود و تسلط نسبی بر زبان عربی داشتند. جمعاً حدود یک صد نفر می شدیم که به دو دسته تقسیم مان کردند. تقریباً هشت روز بعد، بچه های محله طلابِ مشهد آمدند.
دو سه هفته اول را آموزش های تئوری و عقیدتی می دیدیم، ولی بعد که نوبت به بخش آمادگی جسمانی رسید، متوجه مشکلی شدم که قبلاً فکرش را نکرده بودم؛ سال ، ده سالم بود که خواهرم با فردی ازدواج کرد به نام آقامیرزا؛ گل دوز بود و خودش هم کارگاهِ گل دوزی داشت. همان سال برای شاگردی به کارگاهش رفتم. مدتی بعد، برادرم احمد که کوچک تر از من بود و پس از او رضا، کوچک ترین برادرمان هم شاگردِ گل دوزی شدند. صبح تا ظهر پشت میزِ مدرسه می نشستم و ظهر تا شب، پشت چرخ گل دوزی. روزهایی که شیفت ظهر بودم، عکس این برنامه اتفاق می افتاد. یعنی تمامِ روز نیمکت نشین بودم. بسیاری از هم سن و سال هایم بعد از مدرسه توی کوچه و خیابان، وقت شان را با فوتبال و تفریحاتی مثل این می گذراندند. اما من روزهای تعطیل یا اندک اوقات فراغتم را هم با خانواده سپری می کردم. به قدری برخوردم با اهالی محل کم شده بود که همسایه های دیواربه دیوارمان را هم نمی شناختم. سال پدرم هم کارگاه زد و هر سه مان را بُرد پیش خودش. تا قبلِ اعزام به جبهه، همان جا می رفتم. شش سال نشستنِ مداوم و نداشتن تحرک، باعث شده بود عضلاتم خشک شود و اصطلاحاً ببندد؛ البته در کارهای روزمره مشکلی پیش نمی آمد. این نقص، زمانی خودش را نشان داد که تمرینات سختِ جسمانی آغاز شد.
هر روز برای دوی صبحگاه از پادگان بیرون می رفتیم. پادگان ما، که بعدها فهمیدیم در ابتدا یک سایت نفتی ساخت ژاپن یا کره بوده و بعد، تبدیل به پادگان شده، به دو بخش، یکی متعلق به تیپ ۹ بدر و دیگری آموزشی تقسیم می شد. درِ قسمتِ تیپ، داخل جاده و جلوتر از درِ اصلی قرار داشت که محل عبور و مرور نیروهای تیپ بود و صبح ها اغلب از آنجا خارج می شدیم. ما را حدود هشت کیلومتر دورِ کوه های اطراف می دواندند و سپس برای نرمش و ورزش صبحگاه می آوردند در محوطه خالی کنار پادگان. یک زمین آسفالت بزرگ بود با ابعادِ تقریباً پنجاه در دویست متر. در نیمه دومِ دوره، یک مربی رزمی آوردند؛ درشت هیکل و قد کوتاه. در حالی که پس از دویدن طولانی خسته و خیسِ عرق شده بودیم، دو مشت محکم توی شکم هر کدام از بچه ها می کوبید. بعد با کفِ دست چنان توی سینه مان می زد که قوی ترین ها حدودِ دو متر به عقب پرت می شدند. آخرِ کار هم ما را کنار هم روی زمین می خواباند و با پوتین، یک نوبت روی شکم همه می دوید.
مدت زیادی طول کشید تا بدنم از خشکی اولیه اش درآمد و تا آن موقع، واقعاً به من سخت گذشت. این همه فعالیت سخت و فشرده، فشاری ناگهانی به اندامم وارد کرده بود که چاره ای جز تحملش نداشتم. در نهایت، زحمات مان نتیجه داد و حسابی روی فُرم آمدیم و مخصوصاً شکم های مان ضد ضربه شد.
در همین دوران با نوجوانی آشنا شدم به نامِ عبدالزهرا که «ابوشهید» صدایش می زدیم. از اردوگاه جهرم آمده بود. بعد از کشته شدنِ پدرشان در عراق، همراه برادر و خواهرش فرار کرده و به ایران پناه آورده بودند. تازه چهار ماه از اقامت شان در ایران می گذشت که آمده بود آموزش ببیند و علیه عراق بجنگد. رفیق و مونسِ هم شده بودیم. شب ها تا دیر وقت بیدار می ماندیم و حرف می زدیم. روز و شب از یکدیگر جدا نمی شدیم. عجیب تر اینکه او اصلاً فارسی نمی دانست و من فقط می توانستم فارسی صحبت کنم؛ ولی انگار این موضوع چندان مهم نبود. چون آن قدر همراه و هم دل بودیم که دوستان مان هم تعجب می کردند.
آموزش یاران دوره، همه از نظامیانِ عراقی بودند؛ مثل همان مسئولین ثبت نام در ذاتیه. بعضی های شان که مدت زیادی از مهاجرت و در واقع فرارشان از عراق نمی گذشت، حتی کلمه ای فارسی نمی دانستند. این در حالی بود که من معادلِ عربی بسیاری از اصطلاحات نظامی و تخصصی را تا آن روز نشنیده بودم. یکی از مربیانم به نامِ ابوعلاء، دل سوزانه، مُدام تمرینم می داد تا بعضی الفاظ را یاد بگیرم که البته بی تأثیر هم نبود.
پایان دوره، برای مان چند اردوی آموزشی ترتیب دادند. اردوی اول، مربوط به کار با قطب نما بود؛ اردوی دوم که حدوداً روز چهلمِ آموزش برگزار شد، آزمون تیراندازی بود؛ سومین مرحله از آموزش، سه شبانه روز مانورِ اردویی بود که همگی به یکی از دشت های اطراف پادگان رفتیم و در آنجا عملیات نصب چادر، سنگرسازی، اجرای کمین، تیراندازی و سایر اموری را که در جبهه واقعی وجود دارد، در قالب اردو، آموزش دیده و تمرین کردیم.
نزدیک اسفند بود. شب ها داخل کیسه خواب می خوابیدیم. از زورِ سرما سه تخته پتو هم رویش می انداختیم، ولی باز، منجمد می شدیم. اولِ طلوع آفتاب، چنان مه همه جا را می گرفت که حتی دو سه متری خودمان را نمی دیدیم. با آن سرمای طاقت فرسای شب ها، عجیب آنکه ظهر به بعد، از شدتِ آفتاب و گرما معذب و ناراحت بودیم. با وجود تمام این سختی ها، این سه روز، هم از لحاظ معنوی و هم نظامی، تعلیم و تمرین خوبی بود و ما را برای رفتن به جبهه اصلی آماده کرد.
دو یا سه ساعتی طول کشید تا به ساحل هورالهویزه رسیدیم. مقرّی بود با چند سنگر کوچک و بزرگ که دور تا دور آن را خاکریز نسبتاً بلندی کشیده بودند. چون اولین بارمان بود که جبهه را از نزدیک می دیدیم، خیلی مشتاق بودیم ببینیم آن طرفِ خاکریز چه خبر است. برای همین، عده زیادی از بچه ها برای تماشا رفتیم روی خاکریز. مقداری از شب گذشته بود و همه جا تاریک تاریک. ظلمت، تمام منطقه را فراگرفته بود. همان طور که در عمق سیاهی چشم می گرداندیم، ناگهان یکی از پایین فریاد زد: «عراقی ها، عراقی ها، فرار کنین!» ما هم که اکثرمان کم سن و سال بودیم، خودمان را از بالای خاکریز پرتاب کردیم پایین و افتادیم روی زمین. یک دفعه تمام کسانی که پایین بودند، زدند زیر خنده. ما هم هاج و واج مانده بودیم که بخندیم یا گریه کنیم.
صبح فردا تصمیم گرفتیم تیم گشتی در منطقه بزنیم که در کمال تعجب دیدیم تمامِ منطقه، همان جایی است که ما نشسته ایم؛ مجموعاً سی متر مربع. زمینی بود شبیه علامت مثبت یا جمع (+) که جنوبش ورودی، شمالش سنگر دیده بانی، شرقش سرویس های بهداشتی و غربش، چادر اسکان قرار داشت. بعد از حدود چهار روز به سنگر کمین دیگری که جلوتر احداث کرده بودند، منتقل شدیم. اصولاً دو سنگر کمین کنار هم، در دو طرف آب راه ساخته می شد که باید دشمن را از سنگر اول بدون این که بو ببرد، عبور می دادند و در سنگر دوم جلویش را می گرفتند و به این ترتیب هر دو سنگر، دشمن را در دام انداخته و تارومار می کردند. حفظِ سکوت، مهم ترین مسئله در کمین به حساب می آمد. هر عملی که تولید صدا می کرد، ممنوع بود؛ از تیراندازی گرفته تا ظرف شستن! چون قایق موتوری صدای زیادی داشت، با بلم های باریک، دو سه نفری بین دو سنگر تردد می کردیم.
همه ده دوازده نفرمان در همین سنگر و یک چادر زندگی می کردیم. روزی یک مرتبه قایق موتوریِ تدارکات، آذوقه و سایر چیزهای مورد نیاز و یک وعده غذای مثلاً گرم می آورد. برنامه روزانه مان این گونه بود: تا ظهر خواب بودیم. ظهر، نماز جماعت و ناهار و استراحت؛ بعضی عصرها شنا در قسمت های کم عمق و عمیقِ هور، گاهی مطالعه، عبادت و… و شب هم، دوباره خواب. در این میان، هر ساعت، دو ساعت هم نگهبانی بود که چون من بی سیم چی بودم، نگهبانی هم نداشتم. البته ناگفته نماند که خطّ ما اصطلاحاً پدافندی بود و هیچ گونه تحرکی از جانب ما و عراقی ها انجام نمی شد. حضور ما هم صرفاً به منظور حفظِ خط و اطلاع از تحرکات احتمالی دشمن بود. طرف مقابل هم همین کار را می کرد.
اما از آن طرف، وای به شب هایش! منطقه هور، پشه داشت به اندازه زنبور؛ شب ها در چادر وقتی آدم را می زد، مثل وقتی که مار بگزد، سه چهار روز باید جایش می خاراندیم، به حدّی که خون می آمد و کم کم آرام می گرفت. مگس مخصوصی داشت؛ گاز می گرفت و جایش زخم می شد که باید سریع درمانش می کردیم. گرازی داشت به ابعادِ گوساله؛ وقتی حمله می کرد، صد تا عراقی معادلش نبود! موش خرما داشت بزرگ تر از گربه؛ همه جای سنگر دور می زد. یک بار فقط به خاطر یک بیسکویت دو تومانی، تمام ساک و لباس هایم لت وپار شد. گاهی اوقات موقع نگهبانی می آمد جلوی روی مان می نشست و به تماشای ما و اطراف می پرداخت. چون سنگرِ کمین بود و نزدیک عراقی ها، نَه می شد فریاد زد و نَه به دلیل کمی جا، فرار کرد. فقط می نشستیم و با گریه و زاری توی چشم هایش زُل می زدیم و توی دل مان خواهش و تمنا می کردیم که «جونِ مادرت برو! تو رو به خدا برو، تا هنوز عراقی ها نفهمیدن و جای ما لو نرفته و زیر آتش آن ها قلع و قمع نشدیم، خواهشاً تشریف تان را ببرید!»
سختی های هور به همین جا ختم نمی شد. بد نیست کمی از آب و هوای دشت هویزه در ایام بهار هم بگویم: اول صبح، هوا کاملاً بهاری بود؛ اما حدود سه چهار ساعت که از صبح می گذشت، آبِ تانکر گرم می شد، طوری که میانه روز چنان داغ می شد که دیگر عملاً غیرقابل مصرف بود. اگر آب می خواستیم باید ظرفی پُر می کردیم و در سایه می گذاشتیم تا خنک شود. این آب تا سحر همین طور گرم بود و فقط از آن موقع تا صبح، امکانِ استفاده داشتیم. روزها در سایه هم نمی شد توقف کرد؛ چه رسد به آفتاب! از هوای داغ ظهر که بگذریم، می رسیم به شب. پس از اقامه نماز و خوردن شام، چون کار خاصّی نداشتیم، سر شب می خوابیدیم. سه تخته پتوی تا کرده کنار خودم می گذاشتم. دو، سه ساعت بعد، یکی از آن ها را روی خودم می انداختم؛ دو سه ساعت بعدش، پتوی دوم و دو سه ساعت دیگر، پتوی سوم، و هنوز از شدت سرما می لرزیدم. این وضع را در حالی می گذراندیم که برای فرار از پشه خاکی و عقرب زرد، باید درون پشه بند و روی تختِ مرتفع می خوابیدیم.
در مدتی که ما آنجا بودیم، اتفاق خاصی نیفتاد، ولی در سنگر کمینی که چند کیلومتر آن طرف تر بود، ماجرایی رخ داد. هیجده قایق عراقی در حال نفوذ از آن حوالی بودند که در کمین نیروهای ما گرفتار می شوند. دشمن که کاملاً غافل گیر شده بود، تلفات زیادی داد و عده ای هم اسیر شدند. در مقابل، تنها یکی از رزمندگان ما به شهادت رسید و دو نفر دیگر هم جراحت هایی برداشتند. اخبار این درگیری، در فروردین اعلام شد.
هیجده روز در سکوت، دور از خشکی و در میان آب ها و مرداب ها و تقریباً بی ارتباط با جهان خارج، روی سی متر آکاسیو زندگی کردیم و پس از پایان زمان مأموریت، به شهر و دیارمان برگشتیم. در حال بازگشت از منطقه، دو قایق با هم تصادف کردند که در این حادثه، فقط من از ناحیه مچ دست و کمی از سر، مصدوم شدم و خلاصه، بی نصیب نماندم.
سه ماه تعطیلی تابستانِ سال را با امتحاناتِ سال سوم راهنمایی به پایان رساندم و دوباره برای اعزام درخواست دادم. به من گفته شد که باید به غرب و باختران بروم و در قرارگاهِ رمضان، واحد بسیجِ عراق، مشغول شوم.
چون اعزامم انفرادی بود، به تنهایی راهی باختران شدم. به قرارگاهِ رمضان رسیدم. خودم را معرفی کردم و پس از چند روز به عنوان وردستِ مسئول تدارکاتِ بسیج عراق در قرارگاه، مشغول به خدمت شدم.
خیلی دلم می خواست به مناطق عملیاتی بروم و در عملیاتِ جنگ های نامنظمِ قرارگاه رمضان شرکت کنم. از آنجایی که نه آموزش مخصوصِ کماندویی دیده بودم و نه بدنم توان و آمادگی این گونه عملیات ها را داشت، با مخالفت زیادی روبه رو شدم. ولی نهایتاً پس از چند روز اصرار و چند واسطه، توانستم ثبت نام کنم.
در وقتِ آزادی که داشتم، می چرخیدم و با دیگران آشنا می شدم؛ که اتفاقاً یکی از آن ها، مسئول مخابرات تیپ ویژه پاسداران بود. به او گفتم در جنوب، در قسمت مخابرات و بی سیم چی بودم؛ اگر امکان دارد حالا هم در همان قسمت خدمت کنم. ضمناً من عرب هستم و می توانم کمی صحبت یا ترجمه هم بکنم. پرسید: در چه قسمتی ثبت نام کردی؟ گفتم خمپاره چریکی. فوراً دستم را کشید و رفتیم در واحد مخابرات، نام و مشخصاتِ مرا نوشت و گفت: خودم می روم و از آنجا نام تو را خط می زنم.
اول دی ماه سال بود که وارد تیپ ویژه پاسداران، از سپاه پانزدهم قرارگاه رمضان شدم. مقرّ آن در کرمانشاه (باختران) بود و در تنگه کنِش، واقع در پشت کوه های طاق بستان.
ضدهوایی اطراف، مشغول شلیک بود. بچه ها مشغول آماده سازی موشک دستی ضدهوایی بودند. نمی دانم اسمش چه بود؛ حدود یک متر طول داشت و روی جعبه خودش نصب می شد. جعبه، مثل سکوی پرتاب عمل می کرد. سه فروند را با کمک هم آماده و به نوبت شلیک کردیم، ولی مانور هواپیماها آن قدر زیاد بود که هیچ کدام اصابت نکرد. لحظات سختی بود. خوف و اضطراب، تمام شهر را در بر گرفته بود. ما روی پشت بام آپارتمان چهارطبقه که بیشترین امکان برخورد گلوله دشمن را داشت، مستقر بودیم. ولی باید از جان مان می گذشتیم تا بتوانیم مقاومت کنیم. معمولاً دشمن چندین هواپیما را با هم به یک جا می فرستاد تا چند تا از آن ها مدافعان و پدافندها را مشغول کنند و بقیه به بمباران اهداف مردمی و اقتصادی و نظامی بپردازند. ساعتی گذشت و دیدم که به نماز جمعه نمی رسم. همان جا چند نفری با هم نماز خواندیم. ناهار مختصری خوردم و بیرون آمدم و با ماشین های گذری خودم را به تنگه کنش رساندم.
نزدیک غروب بود که به سوله خودمان در تنگه رسیدم. وارد شدم و پس از سلام و علیک با دوستان، هنوز ننشسته بودم که اذان مغرب شد. رفتم نمازخانه تنگه. بعدِ نماز، وقتی به سوله مخابرات برگشتم، دیدم آقای حمیدی که صبح برای رفتن به نماز جمعه همراه مان بود، تازه از شهر برگشته؛ با سر و وضعی خاکی و خون آلود. که در بمباران وحشیانه هواپیمای عراقی در شهر کرمانشاه جان سالم به در برده بود.
دو هفته ای بود که رسیده بودیم به پیرانشهر. شایع شد گروه هایی می خواهند بروند عراق. خیلی پی گیری کردم مرا هم ببرند. کاک ربانی، فرمانده گروه، گفته بود: چون یوسفی تجربه ندارد، نمی توانیم او را با خودمان ببریم. پس تا سرِ مرز با ما بیاید و آنجا بچه های کارکشته و فنی را می بریم و او به جای آن ها بنشیند تا آموزش و مهارت بیشتری کسب کند.
در منطقه کردستان، برای ایجادِ پوشش حفاظتی، بچه های غیرکردِ ایرانی هم، از لفظ «کاک» استفاده می کردند و نوعی «اسم مستعار» برای شان محسوب می شد. آن زمان از غروب آفتاب تا صبح، نه تنها جاده ها، که عبور و مرور درونِ شهر هم ممنوع بود. نه این که کسی ممنوع کرده باشد؛ ولی به دلیل حمله منافقین و کوموله ها و شبیخون ها و کمین های شان، جاده و شهر ناامن بود و عملاً کسی تردد نمی کرد. ولی با همه این احوال، کاک ربانی گفت: ان شاءالله بعد از نماز مغرب راه می افتیم. همه حاضر بودیم. بعدِ نماز، که به امامتِ ایشان برگزار شد، دو دستگاه تویوتا آمد و سوار شدیم. من داخل ماشین دوم نشسته بودم. توی راه با بچه های اطلاعات و عملیات آشنا شدم. گفتند: کی هستی؟ چه آموزش هایی دیده ای؟ گفتم: هیچی، بسیجی ساده و آموزش عمومی. پرسیدند: پس اینجا چه کار می کنی؟ برای شان توضیح دادم. سؤالی به ذهنم رسید: راستی اینجا که می رویم هم می شود شنود کرد که مفید باشم؟ گفتند: آره، ولی اگر می شد بیایی، بهتر بود. ماشین که دمِ قهوه خانه نگه داشت، برو با کاک ربانی صحبت کن. شاید قبول کند.
حدود سه ساعت با ماشین در دل کوه و تاریکی شب پیش رفتیم تا به جایی رسیدیم که دیگر ماشین نمی توانست برود. باید با مال (حیوان باربر) یا تراکتور ادامه می دادیم. پایین دره در کنار رودخانه ای کم آب، قهوه خانه ای بود نسبتاً بزرگ و جادار، با چند اتاق در اطرافش. جایی بود برای اُطراقِ ره گذران؛ مانند رباط های قدیمی. تقریباً دو ساعتی معطل شدیم تا تراکتور آمد. در این بین، با خجالت و ترس از عدم قبولی جلو رفتم و سرِ صحبت را با کاک ربانی باز کردم. بعد از اعلام آمادگی در عین بی تجربگی به او گفتم: چون عربی بلدم، شاید بتوانم به دردتان بخورم. از چند و چونِ سابقه و خدمت من پرسید. تنها آموزش من، همان دوره روزه عادی بسیج بوده و این که من، یا پشت میزِ مدرسه بودم یا کارگر مغازه خیاطی و گل دوزی؛ یعنی بدن فعال و ورزیده ای ندارم که از ظاهر ضعیف و نحیفِ من مشخص است. کمی به قد و قامت من نگاه کرد و گفت: مشکلِ آموزش را که خودمان حل می کنیم. مسئله دوم این است که فقط دو ماه از مأموریتت مانده. کم است. باید بشود شش ماه تا فرصت رفت و برگشت داشته باشی. این که بدنت ورزیده نیست، بدترین مشکل است. یا باید طاقت بیاوری و رنج و تعبِ کوه و بیابان را تحمل کنی و یا گرفتار صدمات و بلایای بیشتری بشوی. ولی توکل بر خدا، تو را هر طوری شده با خودمان خواهیم بُرد.
بعد از شام، قرار بود خود کاک ربانی استخاره بگیرد که در مورد من چه بکند. فکر می کنم استخاره نگرفت، ولی فردا صبح، وقتِ نماز گفت خیلی خوب است.
یک تراکتور آمد. با تمام بار و بنه مان سوار شدیم؛ تریلر لبریز شد. تاریکی شب، سرمای نیمه زمستان، دل کوهستان، وحشت کمین های منافقین و اشرار منطقه، همه را از شدت شوق به دل و جان خریدیم. دو سه ساعتی در راه بودیم. تقریباً ساعت دوی نیمه شب بود که به منطقه مرزی و پدافندی سردشت رسیدیم و با استقبال افراد حاضر در آنجا روبه رو شدیم. بعضی های شان را قبلاً در سردشت یا کرمانشاه دیده بودم، ولی اکثرشان را نمی شناختم.
نماز صبح را به امامت کاک سلیمان، فرمانده منطقه، خواندیم، چه خواندنی؛ هیچ کس حاضر نبود امام باشد. در نهایت، همه، صف جلو به قول خودشان نماز وحدت خواندند، ولی چند سانتی متر جلوتر، کاک سلیمان ایستاد. ما که دیشب رسیده بودیم، بیشترمان خوابیدیم و مابقی مشغول کارها یا دعاهای صبحگاهی خود شدند. آنجا بود که کاک ربانی گفت: استخاره بسیار خوب است و تو باید با ما بیایی. ولی اصل ماجرا بعد از صرف صبحانه شروع شد. کاک سلیمان می گفت: امکان ندارد. من به عنوان مسئولِ منطقه نمی توانم اجازه بدهم نوجوانی که توانایی جسمی ندارد و هیچ آموزش فنی و خاصِ نظامی و کماندویی هم ندیده، برود. چه چیزِ او باعث می شود که چنین ریسکی بکنم؟! از این طرف کاک ربانی مُدام اصرار می کرد: «آنجا می تواند بی سیم های عراقی را شنود کند و کارهای مان جلو بیفتد. به هر زوری که شده، من، آموزش ها و توانایی های لازم را به او می دهم. فقط شما اجازه بدهید همراه ما بیاید، بقیه کارها هم با توکل به خدا، درست انجام می شود. شاید دو ساعتی از دیدِ همه خارج شدند و در خلوت کوهستان با هم صحبت کردند تا بالاخره کاک ربانی، کاک سلیمان را راضی کرد.
بیست وهفتم دی ماهِ ۶۵، حدود یک ساعت مانده بود به اذان ظهر که از مرز خارج شدیم. وقتِ اذان وارد روستایی در عراق شدیم.
آفتاب ملایمِ زمستانی می تابید. بعضی از مناطق کوهستان را برف و یخ پوشانده بود. غروب به روستای دیگری رسیدیم و باز در پایگاه بچه های اتحادیه وطنی(میهنی) کردستان عراق، برای نماز و شام توقف کردیم. این اتحادیه، همان نیروهای جلال طالبانی، رئیس جمهور فعلی عراق بودند و هستند که به زبان کردی می شود: «یکتی نیشتیمان کردِستان». توی مقرهای شان هم همه جور آدمی پیدا می شد؛ از ما نیروهای انقلابی ایرانی گرفته تا کوموله ها و منافقین! اتاق های شان را برای استراحت و تجدید قوا، کرایه می دادند؛ به هر کسی که پول بدهد! چون به لباس گشادِ کردی عادت نداشتم، همان اولِ کاری نجس شد. به کاک ربانی گفتم. گفت: تا روستای بعدی دو ساعتی راه مانده، آنجا استراحت خواهیم کرد. آن وقت بهتر است لباست را عوض کنی و نماز بخوانی. داشت نیمه شب می شد و هنوز نرسیده بودیم. از ترسِ این که نماز قضا شود به کاک ربانی گفتم: چه کنم؟ کاروان را نگه نمی دارید نمازم را بخوانم؟ گفت: چون نزدیک مرز و منطقه خطر هستیم، امکان ندارد توقف کنیم. همان طور که سوار قاطر هستی، تیمّم کن و نمازت را بخوان. خدا بیامرزد، سیانکی جلو نشسته بود و من هم پشت سرش روی قاطر. به پشتِ اصغر ضربه تیمّم زدم و هر پنج رکعت را روی قاطر، پشت سرِ اصغر، در آخرین دقایق خواندم. ولی عجب نمازِ دل چسبی بود. خدا قبول کند.
فردای آن روز نُه نفرِ دیگر وارد عراق شدند و نیروهای عملیاتی که سیصد نفری بودند نیز ۲۹ دی ماه از کشور به طرف کردستانِ عراق آمدند تا در عملیات فتح چهار شرکت کنند. بچه های گروه دوم ماندند و ما که اصل کارمان چیز دیگری بود، به طرف داخل عراق ادامه مسیر دادیم تا به «مالبندِ دو» در روستای «توتمه» رسیدیم. این روستا در منطقه «شیخان» از استانِ «سلیمانیه» قرار داشت. فردایش می خواستیم به طرف دشت «اربیل» حرکت کنیم که ناگهان چند هواپیمای عراقی که گرای ما را گرفته بودند، در آسمان ظاهر شدند و تمام روستا را بمباران خوشه ای کردند. آن روز عده ای از روستاییان شهید و مجروح شدند. چندین بمب خوشه ای هم به پایگاه ما که اصطلاحاً «مالبند دو» نام داشت، اصابت کرد. فقط باعث تخریب و آتش سوزی شد و کشته یا مجروح نداشتیم.
بعدها که وارد ایران شدم و محاسبه کردم، دیدم دقیقاً در همین زمان، برادرم محمد، به شهادت رسیده بود. وقتی جنازه محمد را برای تشییع و تدفین به خانواده تحویل می دهند، آن ها درباره من پرس وجو می کنند، ولی به علت محرمانه بودنِ منطقه و عملیاتی که در آن شرکت داشتم، بی جواب می مانند. کم کم ناامید می شوند و به همین دلیل، در مجالس یادبودِ آن شهید، از من هم ذکری می کنند، که اگر زنده است، برگردد و اگر شهید شده، خدایش بیامرزد. نظرِ خانواده این بود که شاید هر دو شهید شده اند، ولی به خاطر سنگینی غمِ شهادتِ هر دو با هم، یکی یکی تحویل می دهند. در واقع، از نظر خانواده، چهار ماه مفقودالاثر بودم.
تا حدود صد کیلومتری شهر اربیلِ عراق پیش رفتیم. اذان مغرب، وارد روستایی در دل کوه های استان سلیمانیه شدیم. پس از نماز جماعت مغرب و عشا، دورِ هم نشسته بودیم و از هر دری سخن می گفتیم و می شنیدیم.
شیخ جعفر خاطره نماز در محراب را از قول یکی از بچه ها به نام موسی تعریف کرد: چند روزی بود وارد پادگان آموزشی شده بودم. هم ساعتِ اذان را نمی دانستم و هم بی کار بودم. وضو گرفتم و رفتم داخل نمازخانه پادگان. کسی نبود. با اطمینان از این که یک ساعت به اذانِ ظهر مانده، گفتم چند نماز قضا دارم، بروم یک گوشه ای بخوانم. چند رکعتی که خواندم، به دور و برم نگاهی انداختم. هنوز هیچ کس نیامده نبود. داشتم ذکر می گفتم که ناگهان فکری به ذهنم رسید. مسجد خالی، محراب خالی، مزاحمی هم نیس؛ بریم ببینیم توی محراب چه خبره! کمی با خودم کلنجار رفتم. بعدِ چند دقیقه حساب و کتاب، دیدم باید بروم و لذت عبادت داخل محراب را بچشم. رفتم و چفیه ام را مانند عبا انداختم روی دوشم و به جای عمامه هم کلاه آموزشی را سرم گذاشتم. «الله اکبر»، «بسم الله الرحمن الرحیم»… «یا الله»، «یا الله»… چند نفر دوان دوان آمدند و اقتدا کردند! ماندم چه کنم؟! به روی خودم نیاوردم «… و لم یکن له کفوا احد»… «یا اَلله»… «یا اَلله»، «ان الله مع الصابرین»… وای، چند نفرِ دیگر آمدند و اقتدا کردند! فکر کنم دو یا سه صف شدند. خلاصه چشم تان روزِ بد نبیند! رکعت چهارم که رکوع رفتم، از بین پاهایم نگاه کردم، دیدم تا دمِ در، جمعیت ایستاده! بشکنم؟ زشته! ادامه بدهم؟ زشته! بعد از نماز نمی گویند کی هستی؟!… تا نگاه بکنم و فکر چه کنم، چه کنم به پایان برسد، رکوع طولانی شد. سجده اول را خیلی طول دادم. از آنجایی که به طولِ زیاد عادت کرده بودند، همین که به سجده دوم رفتم، بلند شدم و آهسته و آرام از لابه لای جمعیت فرار کردم! جلوی در ایستادم و منتظر عکس العملِ بچه ها. وای! فرمانده پادگان، مربیان آموزشی، مسئول عقیدتی، چند نفر روحانی از رزمندگانِ جدید مثل خودم، چند نفر که بعداً فهمیدم سرهنگ ها و فرماندهانی بودند از مرکز که برای بازدید آمده بودند؛ همه، شانه به شانه، لای صفوف ایستاده اند. عجب کاری کردم! اگر حالا بفهمند، چه کنم؟! چند روز، نَه چند ماه اضافه خدمت به هم می دهند؟! ای بابا، بسیجی بودن که اضافه خدمت ندارد
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 