پاورپوینت کامل راوی;می خواهم بجنگم خمینی تنهاست! ۹۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل راوی;می خواهم بجنگم خمینی تنهاست! ۹۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل راوی;می خواهم بجنگم خمینی تنهاست! ۹۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل راوی;می خواهم بجنگم خمینی تنهاست! ۹۰ اسلاید در PowerPoint :

۲۰

اینجا قطعه ای از بهشت است

به نام آنکه شهیدان در قهقهه مستانه شان و در شادی وصول شان نزد او روزی می خورند. سلام بر شهیدان و خدای شهیدان و راه شهیدان و پاسداران خون شهیدان و عاشقان کوی شهیدان!

خدا را شاکر هستم که ما در زمانی زندگی می کنیم که مزار شهیدان ما و محل شهادت شهیدان ما مثل طلائیه، شلمچه، فکه و … تبدیل به مزار عارفان و عاشقان و دلسوختگان شده است. امسال هم مثل سال های قبل، توفیق داشتیم خدمت برادران کمیته تفحص و در محضر زائران کربلای ایران باشیم. واقعاً انسان وقتی با این زائران همراه می شود و به سرزمین های نور می رود، بعد از اینکه تحولات درونی افراد و مردم را می بیند، باورش می شود که این سرزمین، قطعه ای از بهشت است و این سرزمین تبدیل به دارالشفایی برای آزادگان شده است.

راز و نیاز با شهید

امسال در طلائیه، عکس یکی از سرداران اسلام بود که سری در بدن نداشت! سردار رسول حسنی، فرمانده محور در عملیات خیبر. این عکس را در حسینیه حضرت اباالفضل(ع) در طلائیه نصب کرده بودند و به مردم گفته بودند با این شهید حرف بزنید! خدا می داند چقدر می آمدند و با اشک شوق و عشق و با اشک شرمندگی با این شهید نجوا می کردند و می نوشتند. یک خواهری که شاید هم مادر شهیدی بود، نوشته بود: عزیز دلم چقدر تو زیبا شده ای! به من بگو آن لحظه آخر این بدن قطعه قطعه تو را چه کسی در آغوش گرفت و سرت به زانوی که بود که این همه جلال و جبروت برای تو به جا گذاشت؟ وقتی این را خواندم با خودم گفتم مرحبا این زائرها هم هر کدام یک معرفت و عرفانی دارند. چطور این مادر شهید در این بدن جلال و جبروت را می بیند، چه جور این دل بصیر او و این دل عاشق و غمدیده او می بیند چیزی را که خیلی ها نمی بینند؟ عزیز دیگری در سخن گفتن با این شهید این طور نوشته بود:

ای که رسیده ای به او با من خسته دل بگو

نقش خیال روی او یاد وصال کوی او

چیست مگر به سوی تو مستی و رنگ و بوی تو

وای که نقش روی تو از نظرم نمی رود

ای تو همه نگار من، بود تو اعتبار من

پاک کن این غبار من، تیرگی تبار من

اشک من و جلال تو، دست من و دعای تو

عهد من و وفای تو، درد من و دوای تو

عجیب بود یعنی مردم واقعاً گمشده های شان را پیدا کردند. تمام این عالم کأنه دائماً از ابتدای خلقت دارد به ما می گوید آقا نمی شود آسمانی بود، بالاخره گرفتار دنیا خواهی شد، خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! ولی وقتی می آیند طلائیه می بینند نه، شهدا به ما می گویند پرواز آسان است یک قدم با خدا فاصله داری! پا بر روی خودت بگذار! حافظ تو خود حجاب خودی، از میان برخیز! می بینند شهدا چه زیبا زندگی جدیدی را ترسیم کردند. در زمین بودند، ولی آسمانی شدند.

محل اتصال خاک با افلاک

هر کس دنبال نقطه انتهای عالم می گردد که زمین و آسمان به هم وصل می شود بیاید طلائیه و ببیند چطور خون دادن و جان دادن در راه معبود یک زمین را به کیمیا تبدیل می کند و خاک را به افلاک وصل می کند! واقعاً انسان لذت می برد وقتی در این کربلا زندگی می کند، نفس می کشد، راه می رود. احساس می کند از عمرش حساب نمی شود. این صحنه ها را می بیند و مردم می آیند اینجا و می بینند راه خدا کور شدنی نیست. به فرمایش امام عزیزمان، راه و رسم شهادت کورشدنی نیست. از خاطرات دیگری که از آنجا قابل ذکر می دانم، اگرچه که همه آن لحظات خاطره است و قابلیت می خواهد که این ها را ببیند و در وجود خودش ضبط کند. چه انسان هایی که می آیند آنجا و تحولات شان را بروز نمی دهند. آن کس را که خبر شد خبری باز نیامد! بهترین شاهد این است که اگر از همه زائرها بپرسی دوباره می خواهند به این مناطق بیایند، پاسخ شان مثبت است. به یک جوانی کنار سه راه شهادت همان جایی که دست حاج حسین خرازی افتاد، پرسیدم چندبار آمدی؟ گفت این دفعه ششم ام است. گفتم خیلی زیاده، بس نیست؟ دوباره هم می خواهی بیایی؟ یک نگاهی کرد و گفت: این خانم که اینجا نشسته همسر من و دیگری خواهر من هستند. ما پدرمان در جزیره مجنون شهید شده و هنوز استخوان هایش را هم برای مان نیاورده اند. می آییم اینجا و با پدرمان درددل می کنیم. یک یتیم عارف و با وفا! «أَ لَمْ یَجِدْک یَتیمًا فَ آوی وَ وَجَدَک ضَالاّ فَهَدی»؟

تحول جوان ها به دست شهدا

رفقا! رمز موفقیت در این عالم این است که در این عالم یتیمی کنی! برای این است که مردم دست از این خاک طلائیه برنمی دارند، چون می بینند این بچه های شان و این پاره های تن شان آمدند اینجا و آن قدر خدا خدا گفتند که شدند از نفوس مطمئنه ای که مخاطب خطاب

«فَادْخُلی فی عِبادی وَ ادْخُلی جَنّتی» گشتند. آی حاج همت تو چه کردی در جزیره مجنون؟ چه رقص جنونی کردی که خدای تو به تو مشتاق شد؟

تا ندا آمد ز حق که ای شاه عشق

ای حسین ای یکه تاز راه عشق

گر تو بر من عاشقی ای محترم

پرده برکش من به تو عاشق ترم

راستی راستی این شهدا چه کردند که این همه جوان ها جذب شان می شوند؟ یک دختر دانشجویی توی دل نوشته هایش نوشته بود: من رپم! من اهل نماز نیستم، من چادر را در این سفر به سر کشیدم، ولی ای شهید تو با دل من چه کردی که دیگر نمی خوام این ها باشم؟! این ها پوچی است و همه چیز در راهی است که تو رفتی! جوان دیگری نشسته بود کنار حاج آقا نائبی، پیش نماز حسینیه طلائیه و گریه می کرد و می گفت: من مشهدی ام و مغازه دار هستم و آدم میزانی هم نیستم. رفیقم به من زنگ زد و گفت: بیا یک کاروانی هست، برویم و کمی خوش بگذرانیم و ما هم آمدیم و توی راه و سفر همه را اذیت و مسخره کردیم و لودگی درآوردیم! به شلمچه که رسیدیم توقف کردم! با خودم گفتم اینجا دیگر کجاست؟ ممد چرا این قدر حرف می زنی؟ گوش بده یک کم! می گوید: نگاه کردم دیدم یک خبرایی هست. همه روی خاک می افتند! چرا به سر و سینه می زنند؟ چرا اینجا این قدر غربت داره؟ چرا مردم خاک برمی دارند؟ خدایا! اینجا کجاست؟ این ها چه کسانی بودند؟ با خودم گفتم ممد مثل اینکه توی این عالم یک جور دیگر زندگی هم هست! مبهوت شدم و سرگشته به طلائیه رسیدیم. پایم را که بر زمین گذاشتم، نمی دانم این خاک چه جذبه ای داشت که فقط اشک از چشمانم سرازیر شد! من اهل گریه نبودم و از این احوالات خودم تعجب کردم و از این سرگشتگی عجیب. این جوان این ها را که می گفت، با تضرع ناله می زد که ای امام رضا! منو ببخش! ای شهدا منو ببخشید! من ادب زوارهای تان را رعایت نکردم!

مسلخ عشق انتخاب شده است

طلائیه تو چه هستی تو چقدر طلا بودی که سال ها قبل به این سرزمین می گفتند طلائی و هیچ کس نمی فهمید رمزش چیست؟ همان طور که امام باقر(ع) فرمودند که در مسیر حرکت جنگ صفین امیرالمؤمنین(ع) یک جایی جدا شدند از مسیر قافله و نشستند و شروع کردند به گریه کردن و گریه شان شدید شد؛ آن قدر که اصحاب هم شروع به گریه کردند و گفتند این چه حالی است بر شما مولاجان؟! حضرت با تضرع فرمودند: این سرزمینی است که دویست پیغمبر بر روی این خاک افتادند و به زودی اینجا به خون عشاق دیگری آغشته خواهد شد. اصحاب حساس شدند پرسیدند: اسم این سرزمین چیست؟ گفتند: اینجا کربلاست! کرب است و بلاست. می خواهم بگویم که این سرزمین ها از مدت ها قبل مشخص شده اند. مسلخ عشق هر جایی نیست و لذا واقعاً آدم بعضی وقت ها با خودش می گوید رمز جاودانگی، همان است که بچه های این ملت آن را انتخاب کردند و شاگرد اول راه عشق شدند. ای محمدحسین فهمیده تو چی را فهمیدی که ما نفهمیدیم؟ سیزده سالت بود و به این زودی اوج گرفتی؟ رهبر شدی که نائب امام زمان(عج) در مدح تو گفتند: رهبر ما آن طفل سیزده ساله ای است که با قلب کوچک خود که از صدها قلم و بیان برتر است خود را به زیر تانک انداخت. رفقا این خیلی معنا دارد. می دانید امام چرا می گوید از صدها قلم و بیان برتر است، چون زمان، زمان بنی صدر بود و لیبرال ها با بیان و قلم شان تردید ایجاد می کردند، ولی محمدحسین فهمیده با خون خودش تردیدزدایی کرد.

بحران در آموزش و پرورش بعد از شهادت فهمیده

هنر شهید این است. شهید چون جان می دهد پای یک مکتب، این مکتب را تثبیت می کند. چون مردم وقتی ببینند یک کسی با جانش پای یک مکتبی ایستاده به آن ایمان می آورند. زیر عَلَم امام حسین(ع) وقتی همه جور آدم کُرد، فارس، بلوچ، لر و عرب، همه و همه سینه می زنند، این ناخواسته باور می زاید. محمدحسین وقتی خودش را به زیر تانک انداخت مسئول آموزش و پرورش اصفهان به حاج آقای مصلحی نماینده امام گفته بود: آقا ما آموزش و پروش مان با بحران مواجه شده است! بچه های دبیرستانی اصفهان دیگر کلاس نمی آیند! می گویند ما می خواهیم برویم جبهه! به آن ها می گوییم شما بچه اید! می گویند مگر محمدحسین فهمیده چند سالش بود؟! ما هم می خواهیم برویم! یعنی هزاران جوان با خود می گفتند ما هم اهلش هستیم ما هم می توانیم یا نه؟ محمدحسین که آمد، گفت: هستید! بدوید پرواز کند! همان طور که وقتی شب عاشورا، اباعبدالله(ع) مکان و جایگاه هر یک را نشان دادند، قاسم آمد گفت: عموجان! منم هستم؟ آقا پرسیدند: مرگ، در نزد تو چگونه است یادگار حسنم؟ چه جمله عمیقی گفت: «أحلی مِن العَسَل!»؛ عموجان در رکاب تو جان دادن از عسل هم شیرین تر است.

مادر، دلم آرام نیست!

پیش مادر شهیدی رفته بودیم می گفت: پسر من پسر خوبی بود، اما گاهی من را اذیت می کرد و مدام اصرار می کرد که می خواهم بروم جبهه! می گفتم آخه تو که تازه برگشتی! می گفت: مادر، دلم آرام نیست! می خواهم بروم. من هم چیزی نمی گفتم، ولی صبح یک وقت دیدم آمده صورتش را گذاشته کف پای من و گریه می کند. گفتم مادر چه می کنی؟ با گریه گفت: صورتم را برنمی دارم از کف پایت تا رضایت بدهی من بروم! بروم تا امامم را یاری کنم.

دوستان واقعاً سرزمین طلائیه قابل تفکر است. بیایید ما هم یک عده تفحصی باشیم و در سیره و منش این شهدا تفحص کنیم و ببینیم این ها چه کردند که خدایی شدند تا جایی که خدا خواست این ها را و حالا خاک شان و سرزمین شان این همه جمعیت و زائر دارد؟!

شهدا! بیائید ببینید، خیلی ها برگشتند!

بیایید اینجا و به مادران شهدا بگویید شما غریب نیستید! ببینید فرزندتان چقدر زائر دارد؟ آنجایی که به زمین افتاد و رسم وفاداری به دین را نشان داد و فهماند اگر حرفی زدیم پایش می ایستیم، حالا این همه زائر دارد. آن هم چه موقع؟ در فروردین که فصل مسافرت و خوشی است! خُب بلند بشوید بروید کیش و دوبی و تخت جمشید و ییلاق! ولی دلسوخته ها می آیند اینجا! درد دل آنجاها را می کنند و می گویند آی شهدا! بلند بشوید ببینید خیلی ها برگشتند! خیلی ها کم آوردند! خیلی ها از مسیر منحرف شدند، ولی ما برنگشتیم.

هر که از تن بگذرد جانش دهند

در طلائیه ویترینی هست که چیزهایی را که در طلائیه از شهدا پیدا می شود در این ویترین می گذارند. شما می دانید که طلائیه محل عملیات خیبر و بدر و قتلگاهی از عشاق عشق بوده است. طلائیه، از همان جایی که اتوبوس ها می ایستند یعنی در سه راه شهادت، چهارصد تا بدن تفحص شده و از کل این منطقه خیبر دوهزار بدن پیدا شده است. این ها غیر از آن بدن های قطعه قطعه شده ای است که هیچ وقت پیدا نشدند! این ها غیر از آن بدن های پودر شده ای است که به زیر خروارها خاک مدفون شدند. خانمی آمده بود و به این ویترین نگاه می کرد که چشم اش به ساعتی افتاد که برایش آشنا بود. آمد و به بچه های تفحص گفت: این ساعت، ساعت همسر من است. خود شوهرم کجاست؟ بدنش کجاست؟ بچه های تفحص سرشان را پایین انداختند، نمی توانستند بگویند که بعضی از این بدن ها، پودر شد ه اند و اثری از آن ها باقی نمانده است! بعضی ها آمده بودند که چیزی ازشان نمانده بود.

آن ها باور داشتند که:

هر که از تن بگذرد جانش دهند

چون که جان را داد جانانش دهند

هر که در سجن ریاضت سر کند

یوسف آسا مصر عرفانش دهند

هرکه نفس بت صفت را بشکند

در دل آتش گلستانش دهند

انسان واقعاً در این سرزمین این دو نکته را درمی یابد: یکی اینکه این زمین الآن دارد به زمان درس می دهد زمین زنده و ماندگار شده، دوم اینکه چرا این جور شده؟ دنبال این چرا باید باشی تا به رمز این سرزمین نورانی، طلائیه، پی ببری. خواهری آمده بود آنجا و خطاب به نُه شهیدی که تازه کفن پوش شده و پیدا شده بودند نامه ای نوشته بود. این کفن ها را هم اگر دیده باشید در اندازه های مختلفی است. شاید هر کدام علی اکبری بودند و حال به علی اصغری تبدیل شدند! خدا رحمتت کند شهید جواد حیدری! مادرش می گفت: پسرش آن قدر قدش بلند بوده که به شوخی به ایشان گفته: مادر، وقتی تابوت ها را آوردند و تابوت مرا در دستان مردم گم کردی هر جنازه ای که دیدی پاهایش از تابوت بیرون است، آن خود من ام! ولی جواد شهید شد و هیجده ماه بعد استخوان های خرد شده اش برگشت که دیگر آن قدر کوچک بود که یک تابوت برایش بزرگ بود! مادرش وقتی زیرپوش پسرش را دید، گفت این زیرپوش را خودم تن پسرم کردم. اگر این نشانه نبود من باور نمی کردم آن پسر رشید من، این باشد!

نخل های بی سر تجلی پیکرت بود

خواهری نامه ای را انداخته بود داخل ضریحی که شهدا را گذاشته بودند، و رفته بود. نوشته بود برادرم، من آمدم و تو نبودی، اما طلائیه بود و آسمان شلمچه بود و نیزار جزیره بود و نخلستان بود و همه رنگ خاک بودند! رنگ لبان چاک چاکت! نخل های بی سر تجلی پیکر بی سرت، نیزار در نوا بود. گویا با تو زمزمه کمیل را داشت و ساقه هایش ملتمسانه به خاک توسل می جست. فانوس های سنگرت، چون خورشید می تابید، اما نیافتم شان! افسوس که مردمک های چشمم را وسوسه های زندگی دنیا آن قدر تنگ نموده بود که نتوانست عکس هایت را به نظاره بنشیند و آن قدر آثار گناه در صورت سیاهم هویدا بود که شرمم شد به سپیدی پارچه ای که می گفتند تو در آن پیچیده شده ای بنگرم! می روم و با خود می گویم رسمش نبود، اما یک دعا از تو طلب می کنم: اگر زنده ماندم و دوباره به این سرزمین مقدس بازگشتم، از بوسه زدن به شیشه قاب عکست شرم نداشته باشم! باور کن خجالت کشیدم چفیه ام را به پارچه کفنت تبرک نمایم! آن را بیرون از جایگاه در حالی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.