پاورپوینت کامل کوله پشتی;در سوئیس لباس های مان را آتش زدند ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کوله پشتی;در سوئیس لباس های مان را آتش زدند ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کوله پشتی;در سوئیس لباس های مان را آتش زدند ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کوله پشتی;در سوئیس لباس های مان را آتش زدند ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint :
۶
خاطرات خواندنی جانباز شیمیایی ، محمدصادق روشنی
پس از واژه های از خط گذشته ام، کارم سرک کشیدن به دالان خصوصی بچه های جنگ است. کوله پشتی محمدصادق را گشتم. دست نوشته هایی بود. محرمانه… ماییم دیگه… متوجه شدم صادق بیش از دویست ویازده روز از سال را روزه است. بیشتر که ورق زدم. حیرت کردم… سخت و سنگین متوجه موضوع خیلی مهمی شدم. پس از شیمیایی شدن محمدصادق، برادرش محسن روشنی، در شب اربعین حسینی، گلوله می خورد درست وسط حنجره اش. گلوله دو زمانه که منفجر شد، پری شد برای پرواز محسن. اکنون ما نیز منتظریم محمدصادق یکی از همین روزها که خیلی دور نیست، وسط همهمه و شلوغی شهر، کی پروانه می شود. شما چی؟
سه برادر بودیم: علی اصغر، محمدصادق، محسن. علی اصغر برادر بزرگ ما و عضو رسمی سپاه در جبهه ها بود. محسن هم که سه سال از من کوچک تر بود. نوروز سال ۶۰ به خاش، محل مأموریتم آمد و از من اجازه خواست به جبهه برود. رفت و ۲۷ ماه در جبهه ها بود و در سحرگاه بیست ویکم مهرماه ۱۳۶۶ مصادف با اربعین امام حسین(ع)، یک گلوله دو زمانه به حنجره اش خورد. گلوله در حنجره منفجر شد و محسن به شهادت رسید.
من هم بیستم خرداد ۱۳۴۰، در روستای یساقی گرگان به دنیا آمدم و چه زود گذشت دوران کودکی و دبستان و تحصیل و… آدم خودش هم نمی فهمد کی این مسیر پر فراز و نشیب را طی می کند. توی کوچه های کودکی دویدن، سُرخوردن پشت نیمکت دبستان و داری «بابا آب داد» را ورق می زنی، بعد ناگهان متوجه می شوی که روی سجاده ای و به نماز ایستاده ای و من داستان زندگی ام از اینجا آغاز می شود.
قسم خوردم من نبودم
هفت ساله بودم از اداره برق آمده بودند روستا که تیر برق کار بگذارند. تیرها آهنی بود. من هم با برادر بزرگم رفته بودیم از نزدیک ببینم چه خبر است. کمی نزدیک تر رفتیم. یک سرباز، سر ما داد زد که از اینجا برید و کمی دنبال ما دوید. اصلاً ما کاری نکرده بودیم، حرفی هم نزده بودیم. من هم ترسیدم و فرار کردم، (در آن روزگار مردم خیلی از نظامی ها می ترسیدند. به این دلیل که آن ها خیلی خشک بودند و با تنگ نظری با مردم برخورد می کردند.) این سرباز با دو نفر دیگر آمدند روستا و گفتند این ها پیچ و مهره های ما را دزدیدند! به هیچ وجه این خاطره و تهمت دزدی که به من زده شد، از یادم نمی رود. خدایا، حتی فکرش را هم نکردم، چه برسد به آن ها دست بزنم. تازه پیچ و مهره می خواستم چه کار، نه تراکتوری نه تیلری! ارابه پدرم که پیچ نمی خواست! پریشان بودم. رفتم یک گوشه زار زار گریه کردم. مردم توی روستا جمع شده بودند. رفتم خانه پدربزرگم و پنهان شدم. هم از ترس اینکه مورد عتاب مادرم قرار بگیرم و هم اینکه اصلاً این کار را نکرده بودم. یادم نمی رود حتی خانه خودمان هم هیچ وقت بدون اجازه مادرم غذا نمی خوردم.
مردم جلوی خانه پدربزرگم که وسط محل بود، جمع شده بودند. همه فهمیده بودند که مأموران شاه دنبال صادق روشنی، این بچه دبستانی هفت ساله می گردند. از درز در نگاه می کردم و هِق می زدم. ناگهان مادرم وسط جمعیت جلوی سربازها با صدای بلند گفت: صادق چنین کاری نکرده و حاضرم قسم بخورم. مردم و بزرگ ترها هم دخالت کردند. دلم قرص شد. اشک چشمانم را پاک کردم و از در بیرون آمدم؛ دامن مادرم را چسبیدم و گفتم: مادر به این ها بگو من دزدی نکردم. این ماجرا را هیچ وقت فراموش نکردم. همیشه مواظب بودم تا مورد چنین تهمت هایی قرار نگیرم.
پدرم مقید بود که باید بچه ها نمازشان را در مسجد و به جماعت بخوانند. اول ابتدایی بودم که پایم به مسجد و نمازجماعت و احکام دینی باز شد. روزها می گذشت و بیشتر با مسجد اُنس می گرفتم. کلاس سوم ابتدایی بودم، سال ۱۳۴۷، یک روز در مسجد که شاگردهای کلاس همه آمده بودند و مسجد شلوغ شده بود، معلم دستم را گرفت برد جایی که پیش نماز مسجد، سجاده اش پهن بود و گفت: روشنی اذان بگو! جاخوردم. چی آقا معلم؟ اذان بگم! حال خاصی پیدا کردم. هنوز نشده بود در مقابل جمع خوب حرف بزنم. از بزرگ تر ها خجالت می کشیدم. اذان گفتم؛ آن هم با صدایی خوش، بعد معلم جلو آمد، دستی روی سرم کشید. مدتی گذشت و از طریق جلسات محرمانه برادر بزرگم، با شهید علی پاسندی، وارد دنیایی جدیدتر شدم و با نام امام خمینی اُنس گرفتم. روزهای نوجوانی با بچه هایی آشنا می شدم که بعداً خاطرات عجیبی در دفتر زندگی ام ثبت شد. انقلاب پیروز شده بود و من در صف اول عاشقان حضرت امام خمینی قرار گرفتم. بعد بسیج شکل گرفت و فرصت را از دست ندادم و بسیجی شدم. در همین بین یکی از برادران پاسدار به نام اکبر پاسندی پیشنهاد داد که به بلوچستان برویم؛ البته آن موقع هنوز جنگ شروع نشده بود. به بلوچستان رفتم. اوایل انقلاب بود و مرزها ثبات نداشت. در شرق کشور می طلبید که یک خط پدافندی یا هجومی علیه ضدانقلابیون که قرار است از آنجا تحرکاتی کنند ایجاد گردد. همان جا لباس مقدس پاسداری پوشیدم.
گفته جنگ است نه مهمانی
جنگ نیز آغاز شده بود. از طرفی چون تمام نیروهای سپاهی بلوچستان غیربومی بودند، بچه ها را به سختی به جبهه می فرستادند. اولین بار که شفاهی به فرماندهی سپاه گفتم موافقت نکردند. چندبار گفتم که اجازه بدهید بروم جبهه. نهایتاً بختم باز شد و راهی جنگ شدم. جنگ نه، دفاع.
چند ماه از جنگ گذشته بود. شب عید سال ۶۰ را در جبهه ماندم، برنگشتم. از طرفی چون عضو شورای سپاه بلوچستان بودم، مدام پیغام می فرستادند که برگردم. مجبور شدم چند روزی را بروم بلوچستان تا تکلیف خودم را روشن کنم و یک نفر را جایگزین خود بگذارم و برگردم. دوباره با یک گروه شانزده نفره پس از تجهیز با قطار به سمت جنوب حرکت کردیم. اولین مقصدمان پادگان منتظران قائم بود. پس از استقرار لباس سپاه را عوض کردیم و لباس بسیجی پوشیدیم. صبح اولین روز به خط شدیم برای سازماندهی و آنگاه دویدن برای آمادگی جسمانی شروع شد. هفده کیلومتر دویدیم. روز اول ما هم بود، گفتم، چه حکایتی بود، چه پذیرایی ای گذاشتند، لااقل نگذاشتند یکی دو شب مهمان باشیم. گفتند جنگ است اینجا، نه مهمانی، پس باید هر لحظه آمادگی برای هر نوع عملی و سختی را داشته باشید. گرسنگی، تشنگی و شرایط بد آب و هوایی، باید از هر لحاظ آمادگی داشته باشید.
دبیرخانه هم بوی شهید می داد
اولین آزمون را پشت سر گذاشتیم. بعد جایی که نمی دانستیم کجاست صبحانه را خوردیم. ناهار بود و صبحانه، ظهر هم گذشته بود. با فرماندهان، موقعیت مکانی که در آن مستقر شده بودیم و وضع دشمن آشنا شدیم. روز بعد ما را حرکت دادند به طرف سوسنگرد، پانزده روز بیشتر خط ها و محورها را گشت زدیم. بعد از پانزده روز برگشتیم به سپاه زاهدان، خیلی ناراحت بودم از این طرز جبهه رفتن. خوب این چه کاری بود! رفتیم محورها را دیدیم و برگشتیم، این حالا یعنی چه؟ اعتراض کردم و فرماندهی ستاد گفت: روشنی، غصه نخور برات مأموریت دارم.
عازم شدم و یک راست رفتم به فرماندهی لشکر ثارالله، حاج قاسم را دیدم. گفت: باید در دبیرخانه بمانی. یادت باشد، به سرت نزند که شب عملیات دبیرخانه را رها کنی. متوجه شدم که چرا می گویند «دبیرخانه شهید حجت». این برادر حجت که مسئول دبیرخانه بود، شب عملیات دبیرخانه را رها می کند و قاطی بچه های گردان خط شکن به خط می زند و شهید می شود. برای همین دکتر سبحانی و حاج قاسم تأکید کردند که شب عملیات، دبیرخانه را رها نکنم. فردای آن روز موتوری دادند و نامه های محرمانه ای که باید می بردم به فرماندهان گردان ها در خط اول جبهه تحویل می دادم. فقط می دانستم مناطقی که بچه های لشکر ثارالله(ع) مستقرند، در محدوده پاسگاه زید هست. اصلاً نگفتم نمی توانم و بلد نیستم. از کجا بروم؟ پیش کی بروم؟ نگفتم نمی دانم، نمی توانم. مسیرها را هم بلد نبودم. نمی شناختم. همه جا زیر آتش دشمن بود و این منطقه وسیع را باید از یک نقطه شروع می کردم.
با توکل به خدا حرکت کردم رفتم توی یکی از خط ها، زیر آتش سنگین دشمن گم شدم. واقعاً هم گم شده بودم. هوا تاریک بود. ایستادم کنار یک تانکر که از خاک بیرون آوردند، وضو گرفتم. نماز که خواندم به دلم افتاد همین مسیر قبله را بگیرم و بروم. حالا هرچه بادا باد. آخرش می روم توی دل عراقی ها. از این بیشتر که نیست. بلند شدم، حرکت کردم. چشم دوختم به اولین خاکریز و مستقیم رفتم توی محور. اصلاً هم به دلم راه ندادم که شاید عراقی ها باشند. یک بسیجی جلویم ایستاد. شب بود و خیلی راه رفته بودم. خسته و تشنه نگاهش کردم و گفتم: برادر، سنگر فرماندهی؟ او سلام کرد و گفت: خسته نباشید. توی دلم گفتم: عجب سوتی دادم! بعد گفتم: مخلصیم برادر و به طرف سنگر فرماندهی رفتم. مأموریت انجام شد و پیش خودم گفتم حالا چطوری برگردم. بعد ادامه دادم: پسر اینکه چطور نداره، همان طور که آمدی برگرد. پریدم روی موتور و بسم الله… سه ماهی دبیرخانه را تجربه کردم. امر کردند بروید قرارگاه نجف که پیک قرارگاه باشم. نمی رم و نمی تونم و برای چی برم نداشتیم. اطاعت از فرماندهی اصل اول بود. از قرارگاه ثارالله(ع) زدم بیرون و رفتم طرف قرارگاه نجف. وسط های راه نرسیده به یک پاسگاه نظامی ارتش، موتور قفل کرد. هِن هِن کنان کشیدمش تا دم پاسگاه. استراحت کوتاهی کردم و عقب یکی از ماشین ها سوار شدم و به طرف قرارگاه نجف حرکت کردم. سه ماهی نیز آنجا بودم، برگشتم بلوچستان، چند روزی گذشت. گفتند: یک گروهان نیروی رزمنده را ببرم به قرارگاه ثارالله(ع)و بردم. بعد گفتند که بروم به پادگان شهید عبادت در کردستان و مریوان، که بچه های اطلاعات و شناسایی مستقر بودند و باید به آن ها می پیوستم. برگه مأموریتم را مهر کردند و آن ها نیز هدایتم کردند به سمت مقر اصلی بچه های اطلاعات شناسایی. زیر تپه های قوچ سلطان، حدود پنجاه نفری بودند از بچه های بندرعباس و کرمان و بلوچستان و من مازندرانی. خیلی زود با هم اُنس گرفتیم. شهید یوسف الهی بود که خیلی به دلم نشست، هم آشپزی می کرد، واکس می زد، آرایشگاه صلواتی و کلاس اخلاق. علاوه بر آن، فرمانده و مسئول اطلاعات شناسایی بود. دو سه روزی گذشت. در یک نیمه شب برای شناسایی حرکت کردیم و بنا شد نماز صبح را توی یکی از محورهای ارتش بخوانیم و بعد برویم شناسایی.
پوشیدن کتانی برای فرار
قبل از رفتن، یوسف الهی گفت: «به جای پوتین، کتانی بپوشید». برایم سؤالی پیش آمد. خُب چرا کتانی؟! توی این هوای سرد، پوتین بیشتر پا را در مقابل سرما محافظت می کرد. رفتیم، توی مسیر پرسیدم: حکایت کفش کتانی چیه؟ گفت: الان تازه آفتاب زده، وقتش که شد می گم. ان شاءالله که کار به آنجا نمی کشه. البته به موقع خودت متوجه می شی. پیش خودم گفتم شناسایی نباید توی روز روشن باشه! عراقی ها را به خوبی با چشم می دیدیم که توی محور خودشان راه می روند، جابه جا می شوند. اصلاً اسلحه ای که دست شان بود قابل تشخیص بود؛ یعنی این قدر نزدیک شده بودیم! رفتیم توی مسیر شناسایی و تا نزدیک شهر سومار را شناسایی کردیم و نشستیم نقشه و طرح جاده ها و محورها، استعداد دشمن، تانک ها و قدرت دفاعی دشمن را شناسایی کردیم. این مدت توی حاشیه محور استقرار عراق می رفتیم. پیش خودم گفتم: «همین الان اگر این عراقی اسلحه اش را بیندازد و ما را دنبال کند، ظرف سه سوت ما را می گیرد». مانده بودم که بچه های شناسایی واقعاً تا دل دشمن تا عمق استقرار دشمن می روند؟ «وجعلنا» را مرتب می خواند و ما هم از ته قلب تکرار می کردیم. خیلی به ما توجه داشت که توی مسیر شناسایی به جزئیات بیشتر از کلیات توجه کنیم. به جاده های باریک یا مال روها؛ حواس پنج گانه اش به همه چیز بود. می گفت: «باید مثل دوربین فیلمبرداری همه چیز را ضبط کنید». یعنی ذهن شما باید همه جزئیات را در خودش جذب کند. خودش یک آموزش بود برای مراحل بعدی شناسایی. نزدیک ظهر بود؛ تشنه بودیم. توی یک گودال، محورهای شناسایی شده از قبیل مواضع، موانع، سیم خاردارها و سنگرها را روی نقشه آورد و گفت: «یا علی، از اینجا رفتیم بیرون توقف نکنید! بچه ها دیگه پشت سرمون را نگاه نمی کنیم. متوجه شدید؟!» من تازه متوجه شدم که حکایت کفش کتانی در وقت اضافی چی هست! گفتم: یوسف الهی، وقت اضافی یعنی همین دویدن؟! خندید و گفت: «یا مهدی ادرکنی» از گودال بیرون آمدیم. پشت به دشمن و رو به سنگرهای خودی. حالا بدو، کی بدو. توی دویدن آن هم با سرعت بالا گفتم: یوسف الهی! همینه! از ته دل خندید و گفت: «فاصله هاتون را حفظ کنید. تو یک مسیر ندوید و مسیر ها رو منحنی کنید، چون تو تیررس دشمن هستیم». وقتی گفت توی تیررس دشمن هستیم، انگار این وقت اضافی را داشت می شمرد. خُب از سر تجربه هم بود.
آتش دشمن هم شروع شد. درهم می زدند. آرپی چی، خمپاره شصت، تیربار؛ چون نزدیک شان بودیم. دیگر مانده بود یک هواپیما بفرستند دنبال ما! تا جان داشتیم دویدیم. رسیدیم توی فرو رفتگی. نفس های مان بنده آمده بود. روی زمین دراز کشیدیم، بلند شدیم و دوباره دویدیم تا جایی که ارتشی ها بودند. کمی استراحت کردیم. چای داغ توی اون سرما خیلی چسبید. فرمانده پایگاه ارتش، خودش چای آورده بود. یکی از نعمات دفاع مقدس همین بود که فاصله ها از بین رفته بود، یعنی آشپز فرمانده بود، فرمانده آبدارچی بود، آبدارچی شهردار بود، شهردار آرپی چی زن بود. همه چیز بوی اخلاص و یک رنگی داشت. برادری حرف اول بود. همه با هم برادر بودند. فرمانده ارتش گفت: «شما که الان می روید. ولی جای پای شما را این بعثی ها این قدر خمپاره می زنند و ما را حسابی به مهمانی خودشان دعوت می کنند.»
حاج آقا پتو را برداشته بود
کار شروع شده بود و باید هر شب می رفتیم شناسایی. دو سه شب می خواستیم برویم شناسایی. یک روحانی که تازه وارد هم بود خیلی اصرار داشت که با ما بیاید شناسایی. یوسف الهی گفت: حاج آقا شناسایی با زدن به خط کلی فرق داره. توی مسیر به هیچ چیز دست نمی زنی. حاج آقا قبول کرد و راه افتادیم. شب بود که رسیدیم پشت سیم های خاردار. یک پتو روی سیم خاردار پهن بود. از کنارش که رد شدیم این روحانی پتو را به خیال اینکه شاید در هوای سرد لازم شود برداشت و انداخت روی دوشش و چون ته ستون بود، ما متوجه برداشتن پتو نشدیم. یک کیلومتر که راه رفتیم، یوسف الهی که فرمانده گروه بود، پتو را روی دوش او دید. پرسید: «حاج آقا پتو را از کجا برداشتی؟» پتو را قبلاً دیده بود و کاملاً جزئیات مسیر ها را می شناخت امر کرد که حتماً به لحاظ امنیتی باید پتو را برگردانی به جایی که برداشتی و همان طوری که بوده عین خودش پهن کنی. این دستوره! شما با این کار موقعیت مان را لو می دید. ما همان جا ماندیم. این روحانی هم پتو را به تنهایی برد و سر جایش گذاشت. وقتی رسید سرخ شده بود از بس دویده بود. می خندید و می گفت: «عجب حکایتی داشت این پتو! فکر نکنم خاطره این پتو هیچ وقت از ذهنم پاک بشه».
گفتم: خداجون نوکرتم
مدتی گذشت و رفتیم اهواز، پادگان کوت عبدالله. یک ماه آموزش فشرده تکمیلی کالک و نقشه خوانی و تخریب و انفجار را با توجیهات در حواشی این امر آموختیم. حاج قاسم سلیمانی به بنده دستور داد همراه یکی از بچه های رفسنجان بریم شناسایی.
هوا تاریک شده بود. نماز مغرب و عشا را خواندیم. فرمانده گفت: «حتماً باید با چراغ خاموش بری». هوا ظلمانی و تاریک بود. توکل کردیم به خدای سبحان و راه افتادیم. از طرفی چون منطقه زیاد تردد شده بود؛ خاک زیادی جاده را پوشانده بود. می دانستم کجا قرار است برویم. توی تاریکی مگر می شد بدون چراغ موتورسواری کرد. ذهنم به سوی مضمون آیه ای از قرآن پرواز کرد. آنجا که خداوند در قرآن به پیامبر(ص) می فرمایند: «این تو نیستی که کارها را انجام می دهی، بلکه من هستم». سر پیچ ها چند بار زمین خوردیم. رو کردم به آسمان و گفتم: «خداجون! نوکرتم یک کمی مراعات حال ما را بکن. می دونیم خداجون این تویی! پس خودت هوای ما را داشته باش». رفتیم تا محوری که بچه های ما بودند کار شناسایی را انجام دادیم. فرمانده محور را پیدا کردیم، سفارش و نامه را تحویل دادیم. ساعت دو و نیم شب بود که برگشتیم مقر. از بس سر و صورت مان خاکی شده بود، کسی ما را نمی شناخت. لباس ها را عوض کردیم و سر و صورت مان را آبی زدیم و خوابیدیم.
هواپیماها پیدای مان کردند
عملیات هنوز آغاز نشده بود و ما وظیفه داشتیم در مدتی کوتاه، منطقه عملیاتی را شناسایی کنیم. کار که تمام شد در مقر ماندگارشدیم. صبح هفتم اسفند ۶۲ بود. حاج قاسم با علی رضا رزم حسینی، آمدند چادر ما. در قرارگاه تاکتیکی لشکر۴۱ ثارالله(ع) در منطقه جنوب، دقیقاً پشت طلائیه مستقر بودیم. به حاج قاسم تعارف کردیم، نشست و برای شان چای ریختیم، خیلی متواضع بود و هیچ فرقی با یک بسیجی ساده نداشت. جزئیات نقشه را برای شان تشریح کردیم؛ علی رضا رزم حسینی با حاج قاسم، هم نیم ساعتی محرمانه گوشه ای نشستند و روی نقشه ها بحث کردند. ما هم سعی نکردیم چیزی از گفته های شان بشنویم. من و حسن مرادی از بچه های بندرعباس را برای تهیه یک کالک به اندازه کف دست خواسته بود. کالک را سریع آماده کردیم و حاجی کالک را گرفت و با ما خداحافظی کرد. چند ثانیه گذشت. حاج قاسم بیست متری دور شده بود که ناگهان صدای هواپیما ما را به خودش آورد. همین طور که هواپیما داشت نزدیک می شد، به همین فاصله هم حاج قاسم از ما دور می شد. کنار خاکریز دراز کشیدم، هواپیما همین طور آمد پایین روی سر ما. هواپیما با آن اندام وحشت انگیز و غول پیکرش بالای سر ما بود و ما هم منتظر انفجار بودیم. هنوز صبحانه نخورده بودیم. بچه ها داشتند توی همان لحظات کوتاه شوخی می کردند که عراقی ها دل شان برای ما سوخته بود و برای مان صبحانه فرستادند.
اول نَفَس ها مون گرفت
هواپیمای عراقی درست روی سرمان پایین و پایین تر آمد. همه چسبیدیم به زمین و منتظر انفجار شدیم. خیلی پایین آمده بود. فاصله اش سی چهل متر بیشتر نبود. غافل گیر شده بودیم. اسلحه هم نداشتیم. پدافند هیچ گلوله ای شلیک نکرد. اول گمان کردیم هول کرده، بعد متوجه شدیم گیر دا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 