پاورپوینت کامل حسینیه شهدا;زودی پرستو شو بیا ۴۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حسینیه شهدا;زودی پرستو شو بیا ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حسینیه شهدا;زودی پرستو شو بیا ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حسینیه شهدا;زودی پرستو شو بیا ۴۸ اسلاید در PowerPoint :

۳۰

این مطلب واقعی است خاطره ای از سعید بنی فاطمی، جانباز شیمیائی

یکی از دور می دوید. تکیه کرده بودم به سنگر، زیر سایه غروب دلگیر آفتاب که سنگر از پرتو آن، سایه اش را کش داده بود تا دور دست. ربیعی بود. رسید لب سایه، زیر نور آفتاب، مثل یک مرد دلواپس. مرد نبود، پسرکی بود در قالب یک مرد جنگی؛ نه بلند نه کوتاه؛ ولی زیبا، نه بور بود، نه سیاه، زیر نور آفتاب می درخشید اما، از بچه های گردان حضرت فاطمه الزهرا(س) از لشکر ۲۵ کربلا. بعد پشت به آفتاب، روبه روی سنگر ایستاد، سرش را چرخاند و اشاره کرد به سایه دراز خودش که روی رمل نقش بسته بود. داد زد: سعید! نه، سایه سنگر! نه، سایه بلند من! هیچ کدام ماندنی نیستیم. شاید هم شما برادر سعید بنی فاطمی! فردا، معلوم نیست، این سایه از کیست؟ شاید…

بچه سن بود و به قول خودش وسط کلاس ریاضی، سر خورد وسط سه راهی مرگ، زیر خمپاره های سر گردان، بعد عشق و حال. گفتم: حال احوال، ربیعی چه خبر؟ گفت: هی بی خبری، مگه من خبرنگارم سعید. گفتم: راستی اصلاً نگفتی بچه کجایی، که این همه تو شجاعی؟ گفت: بچه دهاتمه، بچه دهات! ساروی هستمه، ساروی! گفتم: ربیعی، موج فرکانس تو عوض کن. لخت حرف بزن، جوری که حالیم بشه، ساروی هستمه، ساروی هسمته! که چی؟ گفت: هیچی سعید جون، یعنی یکی از روستا های شهر ساری هستم. جمعی لشکر ۲۵ کربلا، گردان فاطمه الزهرا(س)،… بعد بسیجی، جا افتاد سعید؟ برم حالا؟ گفتم: کجا بچه شجاع؟ گفت: رو اعصابت دیگه. گفتم: بزن خاکی. مگه نگفتی بچه دهاتی؟ ها، ربیعی تا نخوردی آرپیجی. گفت: بی خیال سعید، جدی جدی یه عرضی داشتم. همین طور آمد جلو جلوتر. نزدیکم رسید. دست هایش را روی شانه هایم گذاشت و نیم خیز افتاد روی رمل، گفت: یعنی یک سوال ریاضکی، جدی بگیر، شوخی پوخی رو قاب بگیر. سعید، چند تا هفتاد تا می شه سه هزار تا؟ خوب بگو سعید، تند سریع بگو سعید؟ خیلی هم تند بگو، من هم خیلی تند بی آنکه ذره ای فکر کنم گفتم: چهل و پنج تا ربیعی. چهل و پنج تا، خوب که حالا این یعنی چی؟

گفت: سعید دقیق بگو، بعد من انگشت سبابه ام را چند بار کوبیدم روی گیجگاهم، که یعنی دارم فکر می کنم. بعد نگاهش کردم و گفتم: درسته چهل و پنج تا، فیکس ربیعی. بعد گفت: باشه سعید، آدرس بدم میای؟ میای دهات ما؟ خیلی قشنگه، خیلی، جنگل، آبشار، انار، پرتقال، نارنگی، وای سعید، بهشت بهشت، شیر گاو، پرچین، وای سعید، وقتی برف میشینه رو پرچینا خیلی زیباست. وای که تماشا داره، اوه گنجشگکا، تو برفا، رو پرچینا، تو سرما، جوز می کنند. بعد خودش را جمع کرد و گفت: ببین جوز، به زبان محلی می شه این، بعد دست هایش و خودش را پیچاند و خم شد.

وای که من چقدر دلم براشون می سوزه، نگو سعید. میای؟ جنگ تمام شد، میای؟

گفتم: بذار جنگ تموم بشه، ما زنده بمونیم، تو شهید بشی، من میام… ربیعی.

لاغر بود؛ نه بلند، نه کوتاه، قشنگ بود اما، گفتم: ربیعی چند سالته؟ گفت: پانزده سعید، پانزده. گفتم: خوب بگو؟ گفت: چی سعید؟ چی بگم! آها یادم آمد سعید! گفتم: چقدر سعید سعید می کنی؟ بعد اصلاً چیه این همه مثل پروانه بال بال می زنی؟ سر جات بند نمیای، دل دل می زنی، تو برفا مثه، گنجشگا، ولی خوب خیلی با حالی. خوشم آمده ازت ربیعی! امشب می برمت با خودم کمین، باشه. بعد داد کشید: وای… گفتم: ساکت، هیس..! خوب بگو قصه چیه؟

این چند تا هفتاد تومن چیه؟

زد زیر خنده و پرید رو هوا. ایستاد. با دست انگشت شصت و میانی را کشید به هم و شتلق صدا داد. چند بار حساب کتاب کرد، ضربدر و به علاوه و کم و جمع، چهار عنصر ریاضی را چند بار تکرار کرد و بال های بلندش را توی هوا با نیم تنه اش چرخاند. چرخی زد. چند قدم رفت عقب تر. دوباره مقابلم ایستاد و گفت: سعید دمت گرم، خیلی عالی بود. باز دوباره چرخی زد و پر شد از شوق. گل از گلش شگفت، بعد صدایش را کشید و گفت: این خیلی عالیه، خیلی سعید. بعد خیلی را خیلی کشید. همین طور کشش داد برد یک جایی خیلی دور، تا خط اول جنگ، تا توی میدان مین، از معبر هم گذشت، رو در روی شنی تانک، ولش کرد و برگشت. محکم و استوار، بعد دست هایش را زد به کمرش. سینه را جلو داد و گفت: یک عروسک پلاستیکی برای خواهرم و یک روسری خوشگل برای مادرم می خرم و برمی گردم جبهه. آخه مادرم هیچ وقت روسری نو سرش ندید؛ خواهرم هم هیچ وقت عروسک پلاستیکی تو بغلش!

اشک توی چشمش حلقه زد و من را غم سر گرفت. بعد انگار دل آفتاب هم گرفت. بعد غروب دلگیری ریخت توی دلم، سنگین و کشدار. خسته و سنگین شدم.

بعد پشت کرد به سنگر، به من، رو به غروب دلگیر آفتاب، رفت به طرف تانکر، نشست به وضو. من هم رفتم. کم کم اذان بود و نماز. نمی دانم چه شد که همه عالم هوار شد روی سرم. پهن شدم توی سنگینی غربت و اندوه، بعد دلتنگی. رفتم به نماز، به نیاز به نیایش. زانو زدم، روی سجاده، روی چفیه، زار زار اشک ریختم… نماز و شام و بعد هم یکی یکی سنگر ها را سر زدم. آن شب نوبت من بود و باید بچه ها را به کمین می بردم. تا نبض دشمن، باید پیش می رفتیم. کار هر شبه ما بود.

بچه ها را به خط کردم. راه کمین به طرف سه راهی مرگ، به طرف خط اول دشمن و قرارمان روبه رویی با نیرو های گشت و شناسایی عراقی ها بود. در راه رفت، کم کم خاطرات ربیعی از ذهنم پاک شد و جای خود را به عراقی هایی داد که ساعتی بعد شاید با هم روبه رو می شدیم. شاید هم گرفتار خمپاره های سرگردان، و آرپیچی هایی که هیچ وقت معلوم نشد از کجا شلیک می شود. قناسه چی های بعثی سمجی که از دیدگاه ما گم بودند، اما پیشانی ها پیدا بود و ناگهان بهشت!

نیرو های بسیجی را در نقطه هایی که قرار کمین مان بود کاشتم. توی هر نقطه، دو سه نفر و حدود پنج شش گروه دو سه نفری، بعد باید همه نقطه های کمین را هر از چند دقیقه می رفتم و برمی گشتم. شب، سکوت و سنگین، روبه روی ما خاکریز اول دشمن و میدان مینی که زیاد هم فاصله نداشت. شاید صد متر یا دویست متر بیشتر یا کمتر، اما میدان مین خیلی نزدیک بود. منظم یا نامنظم خیلی نمی دانستم.

یک ساعتی گذشت و کم کم انگار موقعیت مان لو رفته بود و با گشتی های عراقی درگیر و ناگهان صدای مهیبی از کمین بچه ها بعد سروصدا و تا رفتم به خودم بیایم، دشمن آسمان را روی سرمان خراب کرد.

منوری روشن شد و نگاهم به سمت رزمنده ای رفت که داشت به سرعت سمت میدان مین می دوید. من شوکه شده بودم. چرا به طرف میدان مین؟

در لحظاتی کوتاه پر شدم از فکر های گوناگون که هیچ کدامش را نمی توانستم دلیل محکمی برای رفتن رزمنده به میدان مین پیدا کنم. چند قدمی میدان مین، از پشت کشیدمش و هر دو محکم پهن شدیم روی زمین، رزمنده جوانی بود کم سن وسال. نمی شناختمش، اما می دانستم که از بچه های گردان و گروه کمین است. مثل گنجشگ باران خورده رعشه گرفته بود و می لرزید. ارتعاش عجیبی بدنش را گرفته بود. صدای برخورد محکم دندان هایش را در میان آن همه فریاد و صدای گلوله و انفجار واضع می شنیدم. محکم از پشت سر کشیدمش. افتادیم هر دو روی زمین. داشت داد می زد. جلوی دهنش را گرفتم. به طرف خط کمین کشیدمش. در بین راه، پشت سر هم تکرار می کرد: ربیعی، ربیعی رو بردن. ربیعی رفت.

ناگهان به شک افتادم که ربیعی اسیر شده و او داشته به طرف نیرو های عراقی می دویده، ولی چرا توی میدان مین؟

چگونه ربیعی را برده اند، عراقی ها چطور کمین را دور زده اند. مبهم بود و من نمی توانستم بسیجی را آرامش کنم. به شدت می لرزید. پاهایش توان ایستادن نداشت، بسیار کم سن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.