پاورپوینت کامل قصه;تولد یک پروانه در میان آتش ۲۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قصه;تولد یک پروانه در میان آتش ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه;تولد یک پروانه در میان آتش ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه;تولد یک پروانه در میان آتش ۲۷ اسلاید در PowerPoint :
۲۶
با صدای فریاد یک زن، سراسیمه از خواب پریدم. به اطراف نگاه کردم. کسی داخل چادر نبود. فکر کردم خواب دیده ام. نور یک لامپ به درون چادر نفوذ کرده بود. دوباره همان صدا را همراه با ناله ای دلخراش شنیدم. صدا درست شبیه فریاد کسی بود که گوشت بدنش را با قیچی قطعه قطعه می بریدند. توی رختخواب نشسته بودم. قدرت هرگونه حرکتی از من گرفته شده بود. صدای همهمه مردم را می شنیدم. اندکی بعد مادرم وارد شد. جمعیت زیادی در بیرون تجمع کرده بودند. وقتی علت را از مادرم پرسیدم، سربسته به من فهماند که در چادر مجاور زنی در حال زایمان است. خیالم راحت شد. اما صدای مادر مضطرب بود. با گوشه ملافه عرق صورت و گردنم را خشک کردم و از روی دلسوزی گفتم: «مادر! چرا او را به بیمارستان نمی برند؟»
مادرم در حالی که لامپ را داخل سرپیچ می چرخاند، زیر لب زمزمه ای کرد و گفت: «…الله ولیّ الذین آمنوا… می گویند در این شرایط از دکتر خبری نیست. اما پیرزن ها جمع شده اند تا یک جوری مسأله را رفع و رجوع کنند.»
چادر روشن شد. چهره مادر پریشان بود. تسبیح سیاه رنگش زیر نور لامپ برق می زد. او داشت بقچه لباس ها را زیر و رو می کرد. زن همچنان می نالید و ناگهان فریاد می کشید. ملافه را کنار زدم و گفتم: «مادر ساعت چند است؟»
مادر بدون آنکه سرش را برگرداند، صلواتی فرستاد و گفت: «…بیرون شنیدم که می گفتند یک ربع از سه گذشته است.»
دلم به حال زن زائو می سوخت. مادر از داخل بقچه، پارچه سفیدی برداشت و چادر را ترک کرد. من هم برخاستم و پشت سرش از چادر خارج شدم. محوطه پر از جمعیت شده بود. همه جا عین روز روشن بود. نخل های اطراف پارک مانند سربازان بلندقامت، ما را محاصره کرده بودند. هر کسی چیزی می گفت. چند نفر از بچه هایی که تازه با آن ها آشنا شده بودم در میان جمعیت بودند. عطر خنک و مطبوع درختان اکالیپتوس به مشام می رسید. یکی گفت که از دست کسی کاری ساخته نیست. به طرف صدا سر برگرداندم. چند مرد داشتند با هم صحبت می کردند. مردم با نگرانی منتظر یک حادثه بودند. مادرم داشت با راحله خانم حرف می زد. راحله خانم می گفت که باید صبر کرد. او مادر قادر است. چند روزی است که با قادر آشنا شده ام. او مثل من در کلاس سوم راهنمایی درس می خواند. چند هفته ای از شروع مدارس می گذرد اما در اینجا از درس و مدرسه خبری نیست. دلم برای دوستان و همکلاسی هایم تنگ شده است. بزرگ ترها می گفتند که هویزه دیگر جای ماندن و زندگی کردن نیست. من و مادرم چند روز پیش با گروهی از مردم به رامشیر آمده ایم. دوست داشتم پیشش داداش احمد بمانم. او و چند نفر از جوانان هویزه در شهر ماندند. برادرم موقع خداحافظی به من سفارش کرد از مادرم مواظبت کنم و گفت که می ماند تا انتقام پدر و برادر کوچکم حامد و دو خواهرم را از دشمن بگیرد. آن ها زیر آوار مانده و شهید شده بودند. محوطه پارک شبیه یک اردوگاه جنگی بود. پر از چادر نظامی داخل هر چادر هفت هشت نفر زندگی می کردند. مادر قادر می گفت که زن زائو با پدر پیرش زندگی می کند. او تنها فرزند خانواده است. شوهر و کودک چهار ساله اش شهید شده اند و مادرش هم دوسال پیش از دنیا رفته است. صدای گریه چند کودک به گوش می رسید. به خیابانی که از کنار پارک می گذشت چشم دوختم؛ ساکت و آرام بود. نور ضعیف چند مغازه پیاده رو را روشن کرده بود. صدای توأم با گریه یکی از پیرزن ها از داخل چادر به گوش رسید:
مادرجان! بگو یا فاطمه زهرا(س) مادر! بگو یا زینب کبری(س)! بگو مادر! بگو مادر ان شاء الله زودتر فارغ می شوی!
پیرزن بلندبلند گریه می کرد و یا فاطمه(س)، یا زینب(س) می گفت. مردم یکپارچه اشک ریختند. بغضی سخت گلویم را فشرد. اشک سرازیر شد. از مادرم خجالت کشیدم. خودم را در میان انبوه جمعیت گم کردم. نام فاطمه(س) و زینب(س) ورد زبان مردم شده بود.
کنار نرده های آهنی حوض وسط پارک نشسته بودم. داخل حوضچه خالی از آب، آتش روشن بود و سه قابلمه روی آن قرار داشت. بچه ها هر روز داخل حوض بازی می کردند. سرگرمی خوبی بود. لااقل دل مان کمتر تنگ می شد؛ برای شهرمان، برای خانه و برای آن ها که شیهد شهده بودند. یکی از قابلمه ها را به طرف چادر بردند. دلم می خواست می توانستم یک جوری کمک کنم.
زن فریاد کشید و یا فاطمه زهرا(س) گفت. دو سه زن در تلاطم بودند. در همین
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 