پاورپوینت کامل کوله پشتی;پیرمردی را که کمکم کرد نمی شناختم! ۴۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کوله پشتی;پیرمردی را که کمکم کرد نمی شناختم! ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کوله پشتی;پیرمردی را که کمکم کرد نمی شناختم! ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کوله پشتی;پیرمردی را که کمکم کرد نمی شناختم! ۴۶ اسلاید در PowerPoint :
۲۲
بخشی از خاطرات مرتضی عرب از جبهه ه
بچه های خیلی از شهرها در روایت هایی که از جنگ شده، از قلم افتاده اند؛ خصوصاً شهرهایی که خودشان تیپ و لشگر مستقل نداشته اند و با شهرهای دیگر اعزام می شده اند. یکی از این شهرها شاهرود است که ده ها شهید تقدیم انقلاب کرده است. میهمان حاج مرتضی عرب شدیم تا خاطرات او از جبهه و جنگ را بشنویم. شاید که انعکاس آن، نمایاننده گوشه ای از مظلومیت دلاوران شهرستانی باشد.
حکومت خودمختار لب مرز!
در نوبت اول اعزام، از سردشت سر درآوردیم. در پادگان امام حسن(ع) تهران، دو سه روزی معطل بودیم، بعد یک کارت جنگی صادر شد که پشت آن مهر قرمزی می خورد که غرب یا جنوب. همه دوست داشتند بروند جنوب! ولی برای من غرب افتاد و یک دوره سه ماهه به سردشت رفتیم و در یکی از روستاهای لب مرز به نام بیژوه ماندیم. درگیری شدیدی نداشتیم. اوایل انقلاب بود و آنجاها هنوز بخشداری و فرمانداری نداشت و برای مردم آنجا که لب مرز بودند، ایران و عراق فرقی نمی کرد. ما هم به مردم روستا می گفتیم که نماینده جمهوری اسلامی هستیم. امکانات روستا خیلی کم بود، چون با عقبه ارتباط مان قطع بود. شده بودیم یک حکومت خودمختار که غذا و همه چیز را خودمان درست می کردیم! یک ارتفاع بلندی بود که بچه های ارتش روی آن مستقر بودند و ما هم هیچ پادگان یا پایگاهی نداشتیم و میله مرزی هم معلوم نبود. برای سکونت دو سه تا از خانه های روستا در اختیارمان بود.
اجاق های گرم کننده و سازنده
آقای اسماعیل قاسم پور فرمانده گردان مان بود. حدود دویست وپنجاه، سی صدنفر در گردانی به نام «محرم» بودیم که همه بچه شاهرود بودند. فرمانده گروهان مان یادم نیست، ولی فرمانده دسته مان معاون کمیته انقلاب شاهرود بود به نام محمد موحدی که در قید حیات اند. در آن میان جمعی بود که بیشتر با هم بودیم که البته خیلی های شان شهید شدند و عده اندکی شان زنده اند! دو تا روحانی هم شاهرود دارد که خیلی همراه بچه ها در جبهه بودند. یکی که به ایشان می گویند «دایی رضا بسطامی» و یک روحانی دیگر به نام حاج غلام قندهاری که هر دو زنده اند. آن ها مدتی پیش ما بودند و حضور این دو نفر در آنجا خیلی سازنده بود. همان روحیاتی که ما خیلی هم با آن آشنا نبودیم و اولین بار آنجا می دیدیم! عده ای از بچه ها هم که اعزام مجددی بودند یعنی قبلاً جبهه آمده بودند، این ها اجاق هایی بودند که روشن می شدند و فضا را گرم می کردند، مانند آقای محمد محمدی که از روستاهای شاهرود آمده بودند و بعدها طلبه شدند و در عملیات بعد هم شهید شدند یا آقای علی بسطامی و برادر آقای قاسم پور.
شلنگ های یخ زده حمام
حتی حمام هم نداشتیم. یک کلبه ای بود که روی سقف آن اتاقکی درست کرده بودند با یک بشکه دویست وبیست لیتری! از این باب امکانات را می گویم چون می خواهم فضای آنجا شفاف تر در ذهن تان بیاید. این بشکه را از طول نصف کرده بودند و گذاشته بودند کنار هم و دو سه تا آجر زیرش بود و هیزم. یک شلنگ بود و یک ظرف و یک شیرفلکه و آب این ها هم توسط شلنگ هایی از یک چشمه ای تأمین می شد که شاید دو کیلومتر از آنجا فاصله داشت. چون کردستان سرد بود، برخی صبح ها می دیدیم آب نمی آید یا آب در بشکه ها نیست و مصرف شده و شلنگ ها هم یخ زده اند! مجبور می شدیم یک چوب برادریم و این دو کیلومتر را بزنیم توی سر شلنگ ها! یا سر شلنگ ها را در می آوردیم و فوت می کردیم تا باز شوند و این کار را هر ده متر تکرار می کردیم! تا اینکه یخ شلنگ ها خارج می شد و دوباره ارتباط با چشمه پیدا می شد.
زندان کومله ه
ارتباط مردم روستا با ما خوب بود. حتی بعضی شان می آمدند و برای پیش مرگ شدن ثبت نام می کردند یا عده ای شان می آمدند و زیر نظر ما آموزش می دیدند و مسلح می شدند و خودشان هم داخل روستا جایی داشتند کنار مسجد که به آن می گفتند مقر کوموله! با اینکه کومله دشمن آن ها بود، اسمش را گذاشته بودند کومله. یک چیز عجیب اینکه روستای ما با اینکه از محروم ترین روستاها بود، در پایین تر از روستا یک ماشین بنز سواری دیده می شد و جالب اینکه فقط نصف ماشین مانده بود! باز بالاتر از روستای ما سوله ای بود که می گفتند زندانی بوده که کومله ها ساخته بودند. زنجیرهایی از سقف آن آویزان بود که معلوم می شد زندانی ها را از سقف آویزان می کردند! فکر کنم این مناطق دست نیروهای ضد انقلاب بوده و ارتش عملیاتی کرده و آنجا را گرفته بود و ما برای تثبیت آن رفته بودیم.
در تیررس مستقیم
در اعزام بعدی، ابتدا به تبریز رفته و آموزش شنا دیدیم و بعد به اهواز رفتیم و آموزش بلم رانی دیدیم. به خاطر آموزش ها، جزء نیروهای خط شکن شدیم و مدام توی آب بودیم. یادم هست در آن آموزش ها بعضاً چندین شبانه روز در بلم ها می ماندیم و همان داخل آب می خوابیدیم! با بلم، پنج شش ساعت پارو زدیم تا ساعت نه شب به نزدیکی های کمین دشمن رسیدیم. عملیات شروع شد و سکوت آرام شب تبدیل به غوغایی از سروصدای تیر و تفنگ شد! حدود دویست متر مانده بود به خاکی برسیم که یک باره منوری مثل چهل چراغ بالای سرمان روشن شد و بعد تیربارچی عراقی، ابتدا به لهجه عراقی چیزهایی گفت و شروع به تیراندازی کرد! هفت هشت بلم بودیم که در هر بلم سه یا چهار نفر بودند. چند دقیقه قبل از شروع عملیات، من در بلم آخر بودم که بلم ها دور زدند و بلم ما شد اولین بلم و من هم دقیقاً برای هدایت بلم جلوی بلم نشسته بودم! تیرباران را که شروع کرد چون تیرها رسام بود دیده می شد که با سرعت از کنار ما رد می شدند و ما هم به حالت سجده به کف بلم چسبیده بودیم. دوتا از بچه ها همانجا تیر خوردند: یکی علی مردان بود که از همکلاسی های خودم بود و دیگری شهید عمودی بود که تا تیر خورد صدای الله اکبرش را همه شنیدند.
پیرمردی که نشناختمش و کمکم کرد
فرمانده گفت همه برید توی آب! چون در غیر این صورت همه سیبل تیرها می شدیم. همه پریدیم داخل آب و این دویست متر باقی مانده را شناکنان رفتیم. در آخرین نقطه که می خواستیم به خشکی برسیم، ارتفاع آب خیلی زیاد شد و مشخص بود که این ها در زیر آب کانال بزرگی را کنده بودند. من هم کوله پشتی پر از گلوله آرپی جی پشتم بود که خیلی سنگین بود. وقتی به اینجا که عمق زیاد شد رسیدیم، به زیر آب رفتم و کلاهم روی آب ماند! در حال غرق شدن بودم که به سمت پشت برگشتم و آن کوله از پشتم افتاد و سبک شدم و خودم را کشاندم بالا! به غیر از غواص ها که حرفه ای تر بودند و باری هم نداشتند، اسلحه بیشتر بچه ها در آب افتاده بود و بدون تجهیزات به خشکی رسیده بودند! همراهم چندتا نارنجک بود که یک باره به خودم آمدم و دیدم ضامن نارنجک در یک دست و خود نارنجک در دست دیگرم است که فوراً آن را پرتاب کردم، ولی منفجر نشد!
در حین آمدن به خشکی در آب، پیرمردی را دیدم که به من گفت دستت را بده به من تا کمکت کنم. نمی شناختمش. پنج شش بلم بیشتر نبودیم، همه همدیگر را می شناختیم. فقط یک تعداد بچه های اطلاعات عملیات بودند که همه لباس غواصی پوشیده بودند و کمی جلوتر از ما بودند که یکی شان هم یادم هست به نام احمد قاسمی که گلوله مستقیم آرپی جی خورد و سرش از بدنش جدا شد! او را بعداً ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 