پاورپوینت کامل کوله پشتی;حماسه ۲۵ مجنون کربلایی لشکر ۲۵ کربلا ۸۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کوله پشتی;حماسه ۲۵ مجنون کربلایی لشکر ۲۵ کربلا ۸۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کوله پشتی;حماسه ۲۵ مجنون کربلایی لشکر ۲۵ کربلا ۸۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کوله پشتی;حماسه ۲۵ مجنون کربلایی لشکر ۲۵ کربلا ۸۰ اسلاید در PowerPoint :
۱۸
خاطرات جانباز شیمیایی،حاج تقی ایزد، فرمانده خط شکن
بهانه ای شد و حاج تقی را دعوت کردم و تبرکی شد نفس های ماندگارش به اتاق ما… هرچند پله ها نفسش را بند آورد و نقش بر زمین شد و ما حسابی شرمنده اش، حیف شد هیچ چیزی نتوانست بخورد…. هر چه تعارفش کردیم، گفت حنجره مسدود.
همین ها برای ما می ماند. دنیادارها چیزی را با خودشان نمی برند. به خودم می گویم این ها نصیب هر کسی نمی شود.
پسرکی چهارده ساله بودم، اهل روستای جلین گرگان، مثل یک خواب می ماند. «شب ۲۲ بهمن۵۷ پریدم روی دیوار بلند پادگان لشکر ۳۰ گرگان، حاج غلام صادقلی، دستم را گرفت و مرا بالا کشید. با هم پریدیم وسط پادگان لشکر، همه بودند، پانزده ساله ها، بیست ساله ها، سی ساله ها هم آمده بودند. همه با هم پادگان را تصرف کردیم. امام که فرمان داد، دلدادگی آغاز شد. بسیجی شدم. حاج غلام فرمانده ام، فرمانده تدارکات لشکر ۲۵ کربلا، یک قبضه کلاشینکف توی بغلم گذاشت و از دیوارهای بلند جنگ بالا رفتم. پابه پای جنگ، همراه همرزمانم، جنگیدم. دفاع کردیم، گلوله خوردم، ترکش خمپاره، شیمیایی شدم، با لباس فرم سپاه و سربند یازهرا وقتی مرا به نام خواند: تو بیا، انت تعال اهنا، تعال تعال! فقط تو بیا، با آن افسر بعثی، رو در رو ایستادم. به فاصله یک متر، ما ۲۵ نفر و تا چشم کار می کرد، نیروی های بعثی، وسط مجنون جنوبی، ساعت یازده صبح، به بچه ها گفتم: هرکس از پشت تیر بخوره، شهید نیست، هرکی فرار کنه امام حسینی نیست، هرکی بره زهرایی نیست، هرکی فرار کنه از ما نیست. اگر می خواهیم ثابت کنیم! میدان جنگ اینجاست. کربلا اینجاست، عاشورا اینجاست. ایستادیم به قامت، استوار و مردانه جنگیدیم، شهید شدیم و زخمی، اسیر و جانباز، اما هرگز فرار نکردیم. به کربلا پشت نکردیم. آری، حالا آن پسر چهارده ساله بسیجی، امروز معلمی است ساده روستایی، مردی است سفید موی، شیمیایی، اما هرگز ذره ای از هویت و آرمان خویش، همراه ارزش ها و آرمان های امام زیر سایه ولایت، آن فرمانده گردان مسلم و مالک، دست از ولایت و امام خویش بر نداشته، هرگز…
آری، زیر سایه ولایت، دفاع همچنان باقی ست….
خیلی از نیروها، بیش از سه ماه به مرخصی نرفته بودند. خستگی در چهره آن ها موج می زد و من همه احساسم این بود که شاید تحمل این همه رنج و سختی و فشار جنگ را نداشته باشند. هر روز تهدیداتی را از عراق و صدام می شنیدیم که به کجا حمله خواهد کرد. عراق به شدت خودش را تجهیز کرده بود. از طرفی آمریکا عملاً وارد معرکه جنگ شده و غرب و شرق هم به شدت برای تجهیز ادوات جنگی عراق تلاش می کردند و ما شاهد حضور خیلی از ادوات جنگی غرب، حتی بدون استتار بودیم. دیگر کار جنگ از این حرف ها و پنهان کاری ها گذشته بود. صدام به ذلت کشیده شده و استوانه غرب در حال فروپاشی بود.
اواخر خرداد بود و تابستان داشت شروع می شد. هوا خیلی گرم بود. توی سنگر در حال استراحت بودم که بی سیم مرا صدا زد، آن طرف خط فرماندهی لشکر بود. سریعاً به ستاد فرماندهی «لشکر ۲۵ کربلا» احضار شدم. به محض ورودم سردار مرتضی قربانی گفت: گردان را آماده کن. برو جزیره مجنون را از لشکر ۹۲ زرهی اهواز تحویل بگیر. یکی از بهترین خصلت های ما بچه های جنگ، همین اطاعت از فرماندهی بود. همه به این موضوع مثل واجبات دینی نگاه می کردند، و در عمل نیز این چنین بود. روحیه اطاعت پذیری رزمنده از فرمانده که همین طور سلسله مراتب به حضرت امام می رسید. اطاعت امر کردم و به مقر گردان برگشتم. برای نیروهای کادر و فرماندهان گروهان ها و دسته ها دستور را ابلاغ کردم. ناگهان صلواتی بلند برپا شد و همه عازم مقر گروهان ها و دسته ها شدند تا خود را آماده عزیمت به جبهه مجنون نمایند.
گردان به صف شد و نیروها نسبت به موقعیت و وضعیت جزیره مجنون توجیه شدند. مثل عصر عاشورا، بچه ها را گفتم هر کس قصد زنده ماندن و زندگی دارد، جزیره را انتخاب نکند که بازگشتی در کار نخواهد بود؛ نه اینکه بخواهم شما را به قتلگاه ببرم، ببینید عزیزان من، آنجا شرایط سخت تر از همه عملیات هایی است که تاکنون شرکت کردید. حرفم این نیست که خدای نکرده شما می ترسید و اهل دنیائید و زندگی دنیایی را بهتر می پسندید. می دانید عاشورائیان نیز در چنین شبی چون شما سر بر آستان الهی سپردند و به معراج رفتند. به همه شما سبکبالان عاشق که تاکنون مانده اید، ایمان دارم که شما اگر نبودید، من فرمانده گردان مسلم، این گردان همیشه خط شکن، اصلاً حرفی برای گفتن نداشتم. فرمانده را شما فرمانده می کنید. من به تنهایی از خودم چه دارم که بگویم؟ پس دعا کنید فردا نزد خدا روسفید باشیم. ناگهان همهمه بلند شد و دل ها به شیون کشیده شد. گفتم: می مانید یا می روید؟ اگر بمانید بازگشتی برای رفتن نیست. ناگهان هق هق گریه ها و فریاد «یاحسین شهید» و «یازهرا»یی غریب بلند شد.
گردان را به یک ستون در دل شب به نقطه ای امن کنار یک رودخانه پُرآبی انتقال دادیم و آنجا مستقر شدیم و آموزش فشرده غواصی را در آنجا آغاز کردیم. بچه ها دل سپرده بودند و کار ها خودبه خود آسان می شد. در طول سه روز نیرو ها غواصی در آب را آموختند و با شرایط ناهمگون منطقه هور کاملاً توجیه شدند. سختی ها از دست می رفت و جای سختی و مشقت عشق می نشست. بین بچه ها سرخوشی عاشقانه عاشورایی، پر شده بود.
سی ام خرداد ۶۷ با هماهنگی لشکر، خط را به مسافت ۱۷۰۰ متر تحویل گرفتیم و بلافاصله شروع به کانال کنی و سنگرسازی کردیم. دقیقاً به خاطر دارم، همان زمان رادیو و تلویزیون عراق نوید جنگی دیگر در جزیره مجنون را در ساعت ۳:۱۵ دقیقه چهارم تیرماه ۶۷ می داد. از ساعت تحویل خط تا ساعت ۱۲ شب سوم تیرماه، کانال کنی و سنگرسازی ادامه داشت. با توجه به اطلاع از حمله دشمن، سه ساعت نیروها استراحت مطلق داشتند. نیروها وسیله دفاعی شان کلاش بود و تیربار و آرپی جی و در کنار تجهیزات سخت جنگ، تجهیزات نرم، چون ایمان و تقوا و اعتماد و اعتقاد و اطمینان، به هدفی که برایش می جنگند و دفاع می کنند.
چه سعادتی ابدی است که اگر در این مبارزه علیه کفر شهید بشویم. یعنی همه انس و محبت و عشق و شور آخرین دم انسان، در چگونه پریدن نهفته است. چه سخت است برای یک رزمنده جنگ که عاقبت جان خویش را غیر از شهادت به عزرائیل بسپارد. پس دنیازدگی را رها، دل به عاشورا باید سپرد. به لفظ دنیایی تغذیه مناسب نبود، اما تن خاکی نیز در آنجا وجود نداشت، که بچه ها از این دست سختی ها رنج ببرند. همه از همه تعلقات به دنیا و خاک رها بودند.
روحیه بچه ها در غروب روز سوم تیرماه بسیار عالی و خوب بود و حضور آیت الله نورمفیدی، نماینده حضرت امام در خط موجب شادی و ایجاد روحیه بسیار خوب در نیروها گردیده بود.
پس از استراحت و یک وقفه کوتاه نیرو ها را آماده باش صددرصد دادم. جنگ در روبه رو به سوی ما پیش می آید. آماده نبرد باشید. و در کمین دشمن. وقت موعود فرا رسیده، بچه ها سربند ها را محکم کنید. بند دل ها را بکشید. وقت رزم فرا رسید. هل من ناصر ینصرنی…
ساعت دقیقاً۳:۱۰ دقیقه بامداد بود. هیاهوی دل ها بیداد می کرد. ذکر بود و مناجات. دل بود با شهید کربلا، یکی سر در آستین دل، اشک می ریخت. و آن دیگری فرصتی یافته بود تا سر بر سجود نهد. شهدا پا به پای بچه ها، همه آمده بوند، همه آماده رزم، دفاع، همه بودند… حال عجیبی بود…
آری حال عجیبی داشتیم. شهید سیداحمد حسینی، از خانواده پنج شهید اوزینه؛ شهید قاسم اکبرنژاد؛ جانباز سیدحمید میرآئیز؛ شهیدعباس سلامتی ؛ غلام حسین و محمدرضا ایزد؛ حسین تازیکی؛ جانباز رسول ولیعی؛ آزاده علی اکبر فندرسکی در گروهان میثم و اراده مستحکم و قوی شهید جاویدالاثر احمد مؤمنی ؛ حسن زاده (یادگار شهیدسیدعلی دوامی و شهید مجتبی علمدار) و شهید علی محمد شریعتی ؛ شهید لاغری ؛ آزاده عزیز عقیل عرب؛ شهید جعفر نظری؛ شهیدقاسم تفکر ؛ شهیدجعفری؛ شهید نوچمنی؛ شهید بروگردی، در گروهان سلمان فارسی؛ و وفاق و همدلی احمد گنجی و مجتبی نظری؛ شهید شریعتی؛ شهید کمیزی؛ شهید آزاده صادق علی شکری ؛ قربان ایزد؛ رمضان عرب مفرد؛ پاسدار شجاع اسکندر اصغری بابلی؛ حسن عابدینی؛ شهید نوید خسروی؛ شهیداحمد نجفی؛ و همراهی فرمانده تیپ، حاجی علی میرشکار، نوید یک دفاع جانانه را می داد. و می رفت که وسط معرکه کرببلا، باز کربلا جان بگیرد.
دقیقاً ساعت ۳:۱۵ دقیقه هوا مثل روز روشن شد. حتی می شد سوزن را از روی زمین پیدا کرد. توپخانه، موشک، خمپاره و انواع سلاح های منحنی زن شروع به شلیک و انفجار کردند. قلب زمین منفجر شد. دل آسمان سرخ، بر تن زمین رعشه نشسته بود. هر چه در دل زمین وجود داشت، تنش می لرزید، از این همه انفجار، تو گویی یکی یکی سیاره های آسمانی در وسعت کم استقرار ما می افتاد و متلاشی می شد و صدایش همه کره زمین را در بر می گرفت. فراتر از مرگ چیست؟ که به استعاره اش بیاورم. من! عاجزم از این واقعه، که توصیفش کنم. نه در تحمل می گنجد و نه تاب دل به شنیدنش، آن حال به وصف نمی آید و در تحمل نمی گنجد و عاقبت فهمیدن از آن نیز عاجز است.
لحظاتی دشمن در روی سر نیروهای ما منطقه را بسیار خشن و طاقت فرسا و هولناک کرده بود. همه ذکر به لب و با فریاد الله اکبر آمادگی خود را برای مقابله با نیروهای زمینی دشمن اعلام کردند.
فریاد زدم همه جان پناه بیابند. بگذارید دشمن خودش خسته و ناتوان دست از این همه خشونت خواهد کشید، بچه ها در جان پناه ها بمانید تا دشمن خسته بشود.
مهمات اندک بود و فرصت ها غنیمت، داد زدم فقط با فاصله پنجاه متر گلوله به گلوله، وسط سینه ظلم، مهمات را الکی هدر ندید. گلوله ها اینجا ارزشمند هستند. هر گلوله می تواند یک خط دشمن را بشکند. مبادا که الکی بی توجه ایی کنید. هر تیر که می زنید فقط خدا را در نظر بگیرید. برای رضای خدا دل به شلیک به وسط قلب دشمن بسپارید. خدا با ماست.
با هر گلوله یک دشمن را ساقط کنید تا خدا از شما راضی باشد. هر گلوله یک فریاد رسای الله اکبر بود که قلب دشمن را می درید. در دل تاریکی وقتی دشمن را نشانه می رفتند و با فریاد الله اکبر و یاحسین شهید شکلیک می کردند، نعره کشته شدگان عراقی بلند بود.
گردان مسلم با اندک مهمات کاملاً دشمن را تحت سیطره خود داشت. وقتی که عراقی ها به عجز افتادند. و اراده باطل شان سنگ شد و پاشید و تلفات سنگینی را متحمل شدند. من از جا بلند شدم. می دانستم دقایقی بعد دست به زشت ترین عمل وحشیانه خواهند زد. عراقی ها هر جا کم می آوردند و در آستانه شکست قرار می گرفتند، دست به هر چه نامردی در عالم هستی بود، می زدند.
سنگر به سنگر حفره به حفره دویدم و داد کشیدم، ماسک هاتون را بزنید، ماسک هاتون را بزنید، بچه ها شیمیایی زدند شیمیایی زدند، پیش دستی کردم می دانستم که چه اتفاقی در راه هست. و خودم برای اینکه نیرو ها را توجیه کنم باید آخرین نفری می شدم که ماسک را به صورتم می زدم. باید دم به دم فریاد می کشیدم و بچه ها را از عاقبت نیت شوم دشمن آگاه می ساختم. هنوز به ته خاکریز نرسیده بودم که بمب های شیمیایی یکی پس از دیگر در میان هجمه سنگین آتش دشمن روی سرمان هوار شد.
کم کم هوا در حال روشن شدن بود و به شدت منطقه آلوده شده بود. ناگهان قایق های دشمن مقابل ما ظاهر شدند. همان لحظات اولیه هجوم وحشیانه عراقی ها، کمین شهید علی محمد نقدی، که با رشادت تا آن لحظه مقاومت می کرد. در حال تصرف دشمن بود. بسیم چی ام داد زد و زانو زدم پای بی سیم، سیدابوالفضل حسینی، با حالی غریبانه، پشت بی سیم داد زد: تقی خداحافظ، تقی خداحافظ، در میان صدای مهیب قایق های عراقی و رگبار گلوله، سید تند تند می گفت: خداحافظ، خداحافظ… دیدار ما بهشت… بهشت…. بهشت،… بهشت. صدای سید خاموش شد، دل آسمان را غم فرا گرفت و آسمان با همه دلتنگی ها و فراقش هوار شد توی دلم، دردم به وسعت آسمان دلم را غریبی و غربت سر گرفت…. فراق یاران … سید خاموش.. من غریب…
صدای سیدابوالفضل که قطع شد. بی سیم از دستم افتاد، لحظه ای سست و بی حال، صدای دل نشین سید روح ام را گداخت، جان و دل و روانم را به آتش کشید. و از درون می سوختم، خدایا عاقبت بچه ها چه خواهدشد.
سه چهار دقیقه بعد قایق های عراقی از کمین سید عبور کردند. و سید را در پشت سر وانهادند. خدایا بر سر بچه ها چه آمده است. سی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 