پاورپوینت کامل خیمه;عزیز خدا ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خیمه;عزیز خدا ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خیمه;عزیز خدا ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خیمه;عزیز خدا ۱۱۰ اسلاید در PowerPoint :
۱۰
روایت شگفت انگیزی از یک مادر
کَبل زهرا برای بچه هایش خیلی وقت گذاشته بود، با اینکه خانه اش محل رفت و آمد همسایه و دوست و آشنا بود. هر کس هر گرفتاری و مشکلی برایش پیش می آمد، اول سراغ او می رفت، اما هیچ کدام از این ها نتوانسته بود او را از بچه هایش غافل کند.
البته برای درآمد و گذراندن مخارج خانه مجبور بود خیاطی کند. خیاط مشهوری شده بود و برای تمام امیرکلا(روستایی در یکی از شهرهای شمال کشور) و روستاهای اطراف لباس می دوخت؛ لباس برای عروس ها می دوخت. مردم اعتقاد داشتند دستش سبک است. برایش مهم هم نبود کِی مزد خیاطی اش را بگیرد. هر کس هر موقع برایش امکان داشت، مزد لباس را می آورد. گاهی ماه ها طول می کشید و بعضی هم فراموش می کردند بدهکارند.
از آن جا که کارهای خانه وقت روزش را اشغال می کرد، گاهی مجبور بود شب ها تا دیروقت خیاطی کند. بعد، زمان کوتاهی می خوابید و بلند می شد نماز شب و نماز صبح و دعا و تعقیبات می خواند. خورشید که طلوع می کرد کارهای معمول خانه را انجام می داد و دوباره مشغول خیاطی می شد.
خدیجه، دختر کَبل زهرا و پسرانش(دکتر قائمی و برادرانش) که حالا همه نوجوان و جوان شده بودند با دقت و تدبیر او مورد توجه همه مردم منطقه قرار داشتند. من قصه خدیجه را می گویم، شما او را در آینه مادرش ببینید تا اوج زیبایی زندگی کَبل زهرا برای تان نمودار شود. زندگی زهرا برای دختران ما نمونه ای عملی است که اگر به دقت تفکر در حال و احوال او و دخترش خدیجه بپردازند بسیاری از معضلات و سؤال های زندگی شان را حل خواهند کرد.
خدیجه پانزده سالش شده بود و در همه کاری مهارت داشت؛ هم کار و بار خانه را بلد بود و هم جمع وجور کردن باغ و دوختن لباس و بافتنی کردن را. کنار تمام این ها درس حوزه را در خانه می خواند و درباره تاریخ و سیره اهل بیت(ع) مطالعه می کرد. پدربزرگ را می دید که هر روز در ایوان خانه می ایستد و زیارت عاشورا را بلند می خوانَد و به پهنای صورت اشک می ریزد. او هم کنارش می گریست. خدیجه با همت مادرش و تلاش خودش، در منطقه، دختری متفاوت شده بود. مردم دوست داشتند که خدیجه عروس خانه شان شود، اما خودشان را در حد او نمی دانستند تا اینکه همسایه شان قدم جلو گذاشت. پسرشان هفده ساله بود و با برادران خدیجه همراه بود. زهرا در جواب خواستگار گفت که می خواهد دامادش عالم دین باشد. (با عرض پوزش، الان در خواستگاری از همه چیز می پرسند، جز علم دین. همین علمی که معاملات دنیا و آخرت خدیجه و بچه هایش را تأمین کرد.) داماد درس دینی را شروع کرد همراه برادران خدیجه، یعنی پسران قائمی. مدتی گذشت، دوباره آمدند خواستگاری. زهرا گفت: می خواهد دامادش لباس پیامبر(ص) بپوشد و تبلیغ دین اسلام کند. داماد شد مبلغ دین اسلام.
عروسی گرفتند، نه به سبک زمان طاغوت، بلکه به سبک یک دختر و پسر مسلمان. مراسم شیرین و شادی بود. عروس شانزده ساله و داماد هیجده ساله. داماد اگر قبلاً به عشق خدیجه درس دینی را شروع کرده بود، حالا عاشقانه درس می خواند و خدیجه هم او را همراهی می کرد. وقتی کارِ خانه تمام می شد، کسانی که درد دل و مشکل داشتند از خانه خدیجه می رفتند، نوبت عبادت و مطالعه اش می شد. شب با همسرش بحث می کردند و هر کدام هر چه را در روز یاد گرفته بود می گفتند و یک کلاس دو نفره برپا می کردند که استادش شاگرد بود و شاگردش استاد.
تصمیم برای هجرت به تهران با موافقت خدیجه قطعی شد. پدر دلش می خواست سطوح بالاتر را بخواند؛ یعنی باید از فضای بزرگ خانه ییلاقی شمال دل بکنند و در اتاق های اجاره ای و کوچک تهران زندگی کنند؛ یعنی باید از مادر و پدر و برادر دور شوند و با غربت پایتخت اُنس بگیرند و از راحتی به سختی زندگی بیفتند. خدیجه همه را خوب می دانست، اما این را هم می فهمید که برای خوشی در دنیا باید دل خدا خوش و راضی باشد و رضایت خدا وقتی جلوه گر می شود که در راهش قدم برداری و برای تبلیغ دینش، آن هم در ظلمت عصر محمدرضا پهلوی تلاش کنی.
خدا به آن ها چندتا بچه داد. بچه ها قبل از تولدشان صدای قرآن خواندن مادر را شنیده بودند. با گریه هایش موقع نجوای زیارت عاشورا انس گرفته بودند و صحبت های مادر و پدر را در مباحثاتشان درک کرده بودند. همین هم بود که از همان کوچکی حرف مادر را خوب می فهمیدند. خدیجه که حالا همه به او «عزیز» می گفتند بس که محبت و فداکاری و خوبی اش زیادتر شده بود برای تربیت بچه هایش برنامه داشت. برای شان از قصه های شیرین زندگی اهل بیت(ع) می گفت. برای شان موقع خواب، قرآن می خواند و دعا. مواقعی که مشغول دعا بود، صدایش را بلند می کرد تا بچه ها موقع بازی هم بهره ببرند. سؤال هایی از بچه هایش می پرسید که وقتی جواب می گرفتند به فهم شان افزوده شده بود. بچه ها را هم در کمک کردن به دیگران دخیل می کرد تا بعدها خودشان هم صاحب عمل شوند.
توی شلوغی خانه اجاره ای، آن هم در فضای متفاوت تهران و مردمی که فرهنگشان خیلی فرق می کرد، خدیجه می خواست هم شوهرش رشد کند، هم بچه هایش. همسایه ها می دیدند که خانواده ای به جمع شان آمده که چند بچه قد و نیم قد دارد؛ شوهری طلبه و زندگی ای مثل خودشان ساده، اما شبیه آن ها زندگی نمی کنند. برای خودشان برنامه دارند. بچه ها خیلی متفاوتند و با اینکه بین بچه های دیگر بازی می کنند، ادب دارند و بامحبت. مادرشان با همه مشکلاتی که دارد به همه محبت می کند، مثل بعضی از زن ها اهل غیبت کردن و حق من و کار تو نیست. اگر ببیند کسی از همسایه ها گرفتاری دارد، زود به کمکش می رود و صدای خنده و شادی از اتاق کوچک شان همیشه به گوش می رسد. می دیدند عزیز برای بچه هایش حرف می زند و قرآن یادشان می دهد.
همسایه ها هم شدند مرید عزیز. تا مشکلی داشتند، دردِ دل و کمبودی یا دعوا و نزاعی، راهی اتاق عزیز می شدند. عزیز زنی بود که ۲۵سال بیشتر نداشت.
در تهران هم خیاطی می کرد؛ با دست برای بقیه لباس می دوخت و با مزد کمی که می گرفت اجاره منزل را درمی آورد. بعضی نمی توانستند همین مزد کم را هم بدهند. عزیز می گفت: «به جایش برای عاقبت به خیری و آخرتم دعا کنید.» چهارسال بعد، توانست یک چرخ خیاطی بخرد. چرخ خیاطی را در اختیار دیگران هم قرار می داد و خیاطی هم یادشان می داد.
خرج شان با درآمدشان برابری نمی کرد. شهریه کم طلبگی و اجاره منزل و خرج های زیاد تهران و چند بچه کوچک، پدر و مادر را به تدبیر زندگی انداخت. یک مدرسه بود که مخصوص متدینین آن زمان بود به نام «مدرسه اسلامی» زیر نظر «جامعه تعلیمات اسلامی». پدر آن جا مشغول کار شد و مادر هم علاوه بر کارِ خانه، تربیت بچه ها، خرید منزل را هم بر عهده گرفت. بین میوه ها، ریزها را می خرید تا ارزان تر باشد. بچه ها گاهی اعتراض می کردند. عزیز هم برای شان توضیح می داد: «میوه، میوه است. حالا کمی کوچک تر، به جایش دور هم می نشینیم و با شادی می خوریم و من برای تان قصه می گویم.» دانه انگور می خرید و می گفت: «به قول آقای بهشتی، دانه انگور از خوشه اش شیرین تر است.» و واقعاً هم بچه ها همین را حس می کردند. یاد آن هایی می کرد که فقیرتر هستند و همین میوه را هم نمی توانستند بخرند. بچه ها هم به مرور زمان دریافتند که خوشبختی و سربلندی به خوراک و پوشاک و خانه و ماشین عالی نیست، بلکه به همان عواملی وابسته است که در وجود بابا و مامان تجلّی کرده است.
بابا، منبری خوش صحبتی بود. خدیجه هم مشوق خوبی برای شوهرش بود. شب ها با کمک هم مطالب منبر را آماده می کردند. احادیث و حرف هایی که مفید است گفته شود را مرور می کردند و حتی آخرش روضه ای هم می خواندند؛ روضه ای که بابا فردا بالای منبر می خواند و مردم نجوا می کردند. هیچ وقت برای منبرهایش درخواست پول نمی کرد، اما گاهی مردم صله می دادند. عزیز به این پول ها خیلی اهمیت می داد. می گفت: «برکتی است که از روضه و خانه اهل بیت(ع) رسیده.» آن ها را فقط خرج خورد و خوراک می کرد تا ذره ذره محبت اهل بیت(ع)، گوشت و پوست بدن بچه ها بشود؛ یعنی همه وجودشان از برکت اهل بیت(ع) رشد کند.
زن های همسایه از دست شوهران شان شکایت داشتند؛ از اینکه آن قدر درآمد ندارند که حتی یک لباس نو برای عید بچه های شان بخرند. عزیز به همه شان گفته بود که تکه پارچه هایی که دارند یا لباس های بافتنی قدیمی، همه را بیاورند و به یکی یکی شان یاد داد که به جای ناشکری و دعوا، با همین پارچه ها لباس های قشنگی برای بچه ها بدوزند؛ بافتنی را بشکافند و از نو با مدل دیگر ببافند و به زیر دستان شان نگاه کنند، نه به مردمی که از نظر آن ها خوش بختند و…
از وقتی که در تهران ساکن شده بودند، مدام از شمال برای شان مهمان می آمد. هر کس در تهران کاری داشت، می آمد خانه آن ها ساکن می شد. همیشه درِ خانه به روی همه باز بود و هیچ وقت از اهل خانه بی احترامی دیده نشد. همه دوست داشتند مهمان خانه آن ها باشند تا غم دل شان برود و شادابی و نشاط جایش را بگیرد.
عزیز، هر بار که مقدار کمی از خرجی زیاد می آمد، کنار می گذاشت و بعد هم تکه های کوچک طلا می خرید. می گفت: «طلا هم سرمایه است و هم زینت زن.» وقتی زیاد می شد، آن طلا ها را می فروخت. عزیز قناعت کرده بود و توانسته بود پولی پس انداز کند. دوست داشت با این پول مسافرت بروند. اگر از بچه ها که حالا شش تا بودند پرسیده می شد دوست دارند کجا بروند؟ همه می گفتند کربلا. از کوچکی آن قدر قصه های کربلا را شنیده بودند، آن قدر روضه های پدر و اشک مادر را دیده بودند که مشتاق آن جا شده بودند. بار سفر بسته شد. پتو و متکا، لباس و خوراکی ها را پای ماشین بردند و عازم شدند. بچه ها حالا که چهل پنجاه ساله هستند، شیرین ترین سفر مادرشان را همین سفر سخت کربلا می دانند؛ آن هم سفر پنجاه سال پیش. تصور نوع ماشین، گرمای کربلا، کمبودهای آن جا و… پدر و مادر آن قدر این سفر را با قصه های شان با بازی کردن های شان، با راحت نگاه کردنشان به زندگی، با صبر و حوصله ای که به خرج داده بودند، برای بچه ها راحت کرده بودند که بچه ها از آن زمان تا حالا بهترین مسافرتی که در طول سال می خواهند داشته باشند، سفر به عتبات و مکه و مدینه است.
اعمال مسجد کوفه و سرداب مقدس، زیاد بود؛ یعنی برای بچه ها خیلی سنگین بود، عزیز دلش می خواست بچه ها با میل و رغبت اعمال را انجام بدهند. به همین خاطر هم خیلی حوصله به خرج داد. برای تک تک شان وقت گذاشت. کلمات دعا را آرام ادا کرد. قصه ها را گفت و دلیل اعمال را؛ نگاه خدا و فرشته ها را؛ ثوابش را؛ خلاصه، آ ن قدر آرام و مهربان برخورد کرد که همه، اعمال را انجام دادند. بعد هم جایزه شان این شدکه پدر و مادر با اینکه خسته بودند، گوشه ای بنشینند تا بچه ها اطراف مسجد و میان همان فضای خاکی بازی و شادی کنند.
با تلاش پدر و قناعت های عزیز، یک خانه هشتاد متری دو طبقه خریدند. خانه دوتا اتاق پایین داشت و دو اتاق هم بالا. بابا پشت بام را نرده زد و تابستان ها پارچه می کشید دورتادور پشت بام را تا بتوانند شب ها برای خواب به بام بروند. آشپزخانه و حمام هم در حیاط بود؛ زیر باد و باران و برف. عزیز از داشتن این خانه آن قدر شاد و شاکر بود که انگار خانه هشت صدمتری دارند. بچه ها حالا کمی بزرگ تر شده بودند، ولی به خاطر فضای بد تهران، همه در خانه بازی می کردند. عزیز خیلی صبوری به خرج می داد تا فضای خانه برای بازی آماده باشد و بچه ها هوس بیرون رفتن نکنند. فقط گاهی که خسته می شد، یک تشر کوچک می زد. بچه ها چند دقیقه ای ساکت می شدند و بعد دوباره روز از نو، روزی از نو، صدای بازی بچه ها بود و صبر عزیز مهربان.
دوران انقلاب بود و اوج تظاهرات و پخش اعلامیه ها. پدر کارهای ضدرژیم و انقلابی خود را مخفیانه انجام می داد بچه ها هم در راهپیمایی شرکت می کردند؛ همه، حتی عزیز. فقط یک نکته به همه سفارش می شد که مواظب باشید گیر نیفتید. تا بتوانید کار انجام دهید؛ یعنی زیرک و فرز و چابک باشید. پسرها با هم می رفتند تظاهرات و با گاردی ها درگیر می شدند؛ راه آن ها را با آتش زدن لاستیک و ماشین بند می آوردند؛ اعلامیه های امام را تکثیر و پخش می کردند و خلاصه، هر کاری می شد، انجام می دادند و هیچ وقت دُم به تله نمی دادند.
جوّ فرهنگی بد زمان طاغوت، عزیز و آقاجان را به فکر انداخته بود تا برای بچه ها برنامه ای داشته باشند. جوان های فامیل زیاد بودند و می شد با جمع کردن شان و برنامه های متنوع، بی نیازشان کرد. اردوهای زیارتی فامیلی راه انداختند. اول هم از زیارت شاه عبدالعظیم(ع) شروع کردند. غذای ساده و ماشینی که بیشتر از ظرفیتش پر شده بود و میوه و زیرانداز و…
آقاجان به هر جوانی هم مسئولیتی داد تا دنبال کار برود و شور داشته باشد و مسئولیت پذیر هم بشود؛ سعه صدر پیدا کند و آینده نگر بار بیاید. کاروان راه افتاد و خیلی ساده سفر شکل گرفت. همه که زیارت کردند، قصه شاه عبدالعظیم(ع) را هم شنیدند؛ کراماتش و برکت زیارتش را. بعد هم همه آزاد بودند. جمع آن قدر باصفا بود که قرارها برای سفرهای بعدی گذاشته شد. سفر بعدی به قم، آن هم برای ۲۸صفر بود. بعد هم مشهد و کربلا و مکه را هم در برگرفت. آقاجان مدیر کاروانی شد که تمام سختی کارها، خبر کردن ها و تهیه لوازم و تهیه خوراکی، همه بر عهده او و عزیز بود. (آن زمان ها کاروان داری به راحتی حالا نبود. باید لباس و غذا و مواد اولیه را مدیر کاروان برای همه تهیه می دید. آقاجان و عزیز، تمام این سختی ها را تقبل کرده بودند، اما جوّ فامیلی و اطرافیان را دور از عوامل فساد و مشکلات نگاه داشته بودند.) زیبایی کار آن جا بودکه کسانی از فامیل که بضاعت مالی نداشتند با کمک بقیه، همیشه در این مسافرت ها همراه بودند و هیچ کس هم منتی بر کسی نداشت، بلکه همه زیر منت اهل بیت(ع) بودند که مهمان نوازی می کردند و همه را می پذیرفتند.
این سفرها خرج داشت و بچه ها هم چون لذت می بردند، همیشه طالب رفتن بودند. عزیز و آقاجان قرار می گذاشتند که هر کس پول خودش را بدهد، حتی بچه ها. بعد تعیین می کردند که اگر فلان مقدار قرآن حفظ کنی یا فلان دعا را و… جایزه می دهیم. جایزه اش هم پولی بود که خرج سفرشان می شد. همین باعث شده بود که بچه ها با دعا و قرآن مأنوس و همراه بشوند.
خانه شان پاتوق کسانی بودکه از شمال می آمدند و مشکل کاری داشتند. گاهی برای هدیه، همراه خودشان خوراک و وسیله ای هم می آوردند. بچه ها می دانستند که نباید از این وسایل استفاده کنند تا عزیز و آقاجان اجازه دهند. دقت آن ها در اینکه از پولی که خمسش داده شده است یا نه، در بچه ها هم اثر کرده بود. اول خمس آن را می پرداختند و بعد در زندگی وارد می کردند. همین هم شده بود که با آنکه نوجوان و جوان بودند، در مورد حلال و حرام، خوب و بد و… حساس بودند و سؤال می کردند.
گاهی می شد دوستی از شمال می آمد تا کار پیدا کند، اما در مدتی که بیکار بود میهمان آن ها بوده با این که در مضیقه مالی بودند، خیلی دقت می کردند که به آن ها سخت نگذرد. عزیز، غذا که می پخت به بهانه سر زدن به خانه آن ها مقداری غذا هم می برد یا به بهانه سرزدن به بیمارشان، قسمت خوب غذایش را جدا می کرد و می برد. آن قدر عادی این کار را انجام می داد که طرف احساس خجالت و حقارت نکند. عزیز از چشمان او می فهمید که غذا خورده اند یا نه. همین هم باعث می شد که به آقاجان بگوید و او هم در انجام این کارش مشوق عزیز می شد.
خیلی دوست داشتند ذکر اهل بیت(ع) در خانه پخش شود. غیر از اینکه برای بچه ها از روی مفاتیح و منتهی الآمال و زادالمعاد می خواندند و قصه های اهل بیت(ع) را می گفتند، گاهی در اعیاد یا شهادت اهل بیت(ع) که می شد، همسایه ها را هم دعوت می کردند و برای شان صحبت می کردند و روضه می خواندند. البته بچه ها هم روضه ها را بلد بودند. شعرها را به صورت مداحی می خواندند. آن وقت صدای گریه عزیز تمام خانه را پر می کرد.
سینماهای تهران فعال شده بود و فیلم های نادرست نشان می داد. زمان طاغوت بود و همه تلاش ها این بود که جوان ها را به فساد بکشانند تا بتوانند مقابل دین و شور آن را بگیرند. آقاجان یک آپارات تهیه کرد و از مهمانی ها و عروسی ها و اردوهای فامیلی فیلم می گرفت. بعد یک پارچه سفید آویزان می کرد و بچه ها و جوان ها را می نشاند تا به جای فیلم های مبتذل، فیلم های زیبا و شاد خودشان را ببینند. شاید هم یادآوری از قیامت بود که همه لحظات و سکنات شما نزد خداوند ضبط است و در روزی نشان تان می دهند.
یا اینکه برای جوان ها یک استخر در باغ شمال ساخته بود و می گفت: کنار دریا نروید. همین جا بیایید در باغ آزادید. جوان ها دور هم جمع می شدند و آقاجان با دقت آن ها را زیر نظر داشت. صدای شادی و بازی جوان های فامیل همه جا را پر می کرد. عزیز هم برای اینکه این شادی تکمیل شود برای آن ها غذا درست می کرد. گاهی که وسع مالی نمی رسید، نان خشک را خیس می کرد و با کمی شکر و روغن در ماهی تابه تفت می داد. یا حلوا درست می کرد و برای آن ها می برد. آقاجان و عزیز در شما
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 