پاورپوینت کامل دیده بانی;نور مضاعف در کارستان شهیدان ۶۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دیده بانی;نور مضاعف در کارستان شهیدان ۶۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دیده بانی;نور مضاعف در کارستان شهیدان ۶۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دیده بانی;نور مضاعف در کارستان شهیدان ۶۸ اسلاید در PowerPoint :

۴

حاشیه های حضور غرورآفرین رهبر، در جمع راهیان نور

قبل از حرکت نمی دانستم کجا می رویم. یعنی نمی دانستم کجای خوزستان می رویم. یک نفر هم از شلمچه زنگ زد که اینجا شایع شده رهبر آمده شلمچه. فقط می دانستم می رویم جنوب، همین. سوار مینی بوس که شدیم موبایل ها را جمع کردند و دیگر خودمان بودیم و خودمان.

هواپیما بلند شد و موقع نشستن مهماندار گفت: به فرودگاه دزفول خوش آمدید. آن موقع به دست و پا افتادیم و مناطق عملیاتی نزدیک دزفول را بررسی کردیم ولی به نتیجه ای نرسیدیم.

هوا گرم بود، آن موقع شب ۲۷ درجه. با اتوبوس رفتیم به هتل. من که پدرم یک عمری افسر نیروی هوایی بود، می دانستم پایگاه های نیروی هوایی چیزی به اسم هتل ندارند. جاهایی هست که مأمورین را یا کادر نیروی هوایی که مسافرت می کنند را اسکان می دهند ولی هتل نیستند. حداکثر چیزی شبیه مسافرخانه اند.

بقیه ولی خوشحال بودند که نمرده اند و یک بار هم همراه رهبر رفته اند جایی و شب را در هتل می مانند! راهنمایی شدیم به طبقه چهارم، بی آسانسور. اتاق های دو نفره ای که فقط دو تا تخت داشت و دو تا پتو و قالیچه ای کوچک و یک جا لباسی سرپایی. دو جفت دمپایی پلاستیکی هم بود که یک جفتش لنگه به لنگه بود. دستشویی و حمام هم به صورت مشاع در راهرو. رفقایی که سربازی رفته اند می دانند این چیزهایی که ما دیدیم تقریباً همان سربازخانه است فقط تخت ها دو طبقه نبود!

یکی از رفقا قرار بود با سردار باقرزاده مصاحبه ای بکند برای سایت. او از همه اعصابش داغان تر بود. نمی دانست خودمان کجاییم، باقرزاده کجاست. با هر ترفندی بود با سردار تماس گرفت و راهی شد به آدرسی در بیابان تا سردار پیدایش کند و جایی برای مصاحبه پیدا کنند. رفیق مان رفته بود و در تاریکی شب وسط بیابان، رسیده بود به جایی که چند نفر از بچه های ستاد راهیان نور برای دیدار رهبر داربست می زدند و ساعت ۵/۱۲ شب برای شامِ آن بچه ها، سمبوسه آورده بودند و البته با سردار باقرزاده مصاحبه اش را انجام داده بود. می گفت باقرزاده از شدت خستگی وسط مصاحبه دو سه بار چشمانش رفت و برگشت و آنجا فهمیده بود دیدار، در منطقه عملیاتی فتح المبین است، دیدارِ فردا صبح. ما شنیده بودیم رهبر شاید برود طلاییه اما انگار رهبر گفته بودند «من از منطقه فتح المبین خاطره دارم و خودم آنجا بودم؛ برویم آنجا».

خلاصه هر طور بود آن شب را با صدای جیرجیر تخت های اتاق ۴۲۳ هتل پایگاه هوایی به صبح رساندیم. اتاق هایی که ساعت نداشت. ما هم که به خاطر داشتن موبایل، ساعت نمی بستیم. و حالا هم که موبایل نداشتیم، هر وقت می خواستیم بفهمیم ساعت چند است یا باید در ِ یکی دو اتاق دیگر را می زدیم یا لپ تاپ رفیق مان را روشن می کردیم و ساعت را می دیدیم. به هر حال صبح نماز خواندیم و راه افتادیم.

نیم ساعت از کسر خوابم را در اتوبوسی که به محل دیدار می بردمان، جبران کردم. اتوبوس که ترمز زد بیدار شدم. هیچ اثری از پلاکارد و خوش آمدگویی به رهبر آنجا نبود. هنوز مطمئن نبودم که آمده ایم همان جا که باید می آمدیم! کاروان ها از اتوبوس های شان پیاده می شدند و جوان ها و نوجوان ها شعرخوانان می رفتند سمت محوطه. یک پاسدار هم یک بلندگوی دستی روی دوشش انداخته بود و می گفت: دوربین عکاسی، موبایل، ناخن گیر، چاقو، اشیای ممنوعه، ممنوعه. تحویل بدید لطفا. اگر ببرید همراهتان، برتان می گردانند. میکروفونِ بلندگو را هم از جلوی دهانش کنار نمی برد: آهای دوست عزیز مگر نگفتم موبایل نبر؟ ببین برای اون جا ترافیک درست کردی.

همراهان ما هم از اتوبوس پیاده شدند با دوربین های عکاسی و فیلم برداری و سه پایه و وسایل جانبی دیگر. جمع شدیم و حرکت کردیم به سمت ورودی محوطه. پاسداری که با بلندگوی دستی اطلاع رسانی می کرد تا ما را دید از همان پشت بلندگو گفت: دوربین، موبایل… ئه ئه! آقایون شما دیگه خیلی ممنوع هستیدها.

وسایل مان از خودمان بیشتر بود. از جای دیگری وارد شدیم و پیاده گز کردیم تا محل یادمان شهدای فتح المبین که مردم و جوان ها ایستاده بودند در صف بازدید بدنی. نوجوانی به دوستش با زبان ترکی گفت: حالا این قدر لفتش می دهند که آقای خامنه ای می یاد و ما نمی بینیمش. به یکی از دوستان گفتم: این ها می دانند که رهبر قرار است بیاید اینجا؟

گفت: نه، حدس می زنند. پیش خودم فکر کردم چرا ما نتوانستیم حدس بزنیم ولی اینها حدس زده اند.

پسربچه ۱۰ ۱۱ ساله دیگری بلند به آن هایی که مردم را بازدید بدنی می کردند گفت: بابا تیر غیب که با خودمان نداریم، بذار بریم. مردی هم که دختر حدوداً سه ساله اش را بغل کرده بود به او می گفت: الان می ریم باباجان عجله نکن، الان می ریم آقا را می بینی.

تقریباً همه کسانی که توی صف ها بودند می دانستند رهبر قرار است بیاید!

وسایل مان را از دستگاه رد کردیم و داخل شدیم. آنجا دیدم همان مرد دارد دختر بچه اش را آرام می کند. دختر گریه می کرد و وسط گریه هم چیزهایی می گفت که فقط پدرش می فهمید. مرد گفت: باباجان اشکال نداره، مگه نمی خوای آقا را ببینی خوب باید عروسکت اینجا بمونه. بریم یکی دیگه برات می خرم.

دخترک همچنان گریه می کرد. مرد گفت: اصلا بیا بریم آقا که آمد، به خود آقا بگو عروسکت را گرفتند. جلو رفتم دست به چانه دخترک گرفتم و گفتم: عموجان اشکال نداره، موقع برگشتن عروسکت را بردار. دخترک ولی به حرف ما توجهی نمی کرد. اشک از گوشه چشم هایش در می آمد و روی صورتش سر می خورد پایین. دلم برایش سوخت. همین طور برای پدرش که تقریبا هیچ راهی برای آرام کردن دخترک پیدا نمی کرد و این حال را فقط کسانی می فهمند که دختر کوچک داشته باشند. نمی توانستیم بایستیم و باید می رفتیم. دخترک ماند با پدری که جلویش نشسته بود و زانویش را زمین گذاشته بود و سعی می کرد آرامش کند.

مردم از صبح آمده بودند و وقتی بو برده بودند که رهبر هم قرار است بیاید، مانده بودند. وقتی رسیدیم فهمیدیم جایی به اسم جایگاه عکاس ها وجود ندارد که طبق معمول من هم همراه آن ها بروم آن بالا و از آنجا مردم را ببینم. اطراف را از نظر گذراندم و فکر کردم اگر بروم بین داربست ها، آنجایی که چند نفر پاسدار همیشه می نشینند برای کنترل جمعیت، خوب باشد. به یکی از مسوولین گفتم و او هم قرار شد هماهنگی کند.

آن منطقه اطراف شوش بود و عده ای از مردم عرب زبان منطقه هم که خبردار شده بودند خودشان را رسانده بودند. گاه گاهی هم صدای شعارهای عربی شان را می شنیدیم. جایگاهی که برای سخنرانی رهبر درست شده بود جایگاه ساده ای بود با داربست، که با تورِ استتار اطرافش را پوشانده بودند. صندلی ای هم که قرار بود رهبر رویش بنشیند زیر آفتاب بود، مثل مردم. پشت سر رهبر هم می شد دشتی که ایران برای عملیات فتح المبین به عنوان یکی از محورها به آن حمله کرد. قرار بود رهبر از پشت محوطه بیاید و از پایین تپه بیاد بالا سمت جایگاه. اطراف را از نظر گذراندیم و عکس انداختیم.

سردار باقرزاده هم آمد. خوشحال بود و سرحال. داشت با یکی دو نفر از خبرنگارها صحبت می کرد که رفتم و کنارش ایستادم. یک نفر پرسید: سردار این عملیات فتح المبین از کجا تا کجا بوده؟ ما هر جا می رویم می گویند منطقه عملیاتی فتح المبین بوده. سردار هم قلم و کاغذ من را از دستم کشید و یک جایش نوشت : حد فاصل رودخانه کرخه، پل نادری، فکه، مناطق اطراف دهلران و جبل حمرین. بعد گفت: این پل نادری همانجایی است که بچه های ما جلوی پیشروی عراقی ها را گرفتند و نگذاشتند از کرخه بگذرند.

جایگاه بر روی یک تپه بنا شده بود. پشت آن، هنوز آثار سنگرهای حفره روباهی که ابداع صهیونیست ها بود و عراقی ها آن را ساخته بودند، وجود داشت. سردار باقرزاده قبل از ورود آقا، آن ها را به ما نشان داد و گفت: وقتی عراقی ها داخل این سنگرها می رفتند، دیگر هیچ بمب و موشکی به آن ها کارساز نبود. هنوز آثار بعثی ها بر روی دشت عباس بود.

سردار صحبت می کرد که صدای قاری بلند شد. قرآن که خوانده شد یک نفر رفت بالای جایگاه و از عملیات فتح المبین گفت و حسین خرازی و تنگه رقابیه، احمد کاظمی و تنگه زلیجان و محسن رضایی و پیام امام در عملیات فتح المبین که: «بروید شما پیروزید».

دیگر نزدیک آمدن رهبر بود. رفتم و با هماهنگی یکی از محافظ ها بین داربست ها ایستادم. تا چند دقیقه به پاسداری که کنارم بود توضیح می دادم برای چه اینجا هستم و طبق معمول قانع هم نشد. آخرش برای اینکه ماجرا را تمام کنم گفتم: شما وظیفه ای دارید و من هم. گاهی کارهای ما با هم تعارض دارد. گفت: پس قبول داری در انجام وظایف ما اخلال می کنی. گفتم: نه منظورم این است که شما در کار من اخلال می کنید!

یک مداح که نقش مجری را هم بازی می کرد، آمد پشت میکروفن و کمی برای مردم صحبت کرد و ازشان خواست آرام باشند و کمی عقب بروند و بنشینند. جوانی که آن طرف داربست بود، از من پرسید: این حرف ها را به ما می گوید؟ گفتم: فکر کنم. گفت: خودش جایش خوب است، پشتش فشار نیست می گه برید عقب.

گاهی می نشستم که یادداشتی روی کاغذهایم بنویسم. دیدم زیر پاهای مردم، عاقله مردی با شرایط ناجوری نشسته است. گفتم: عمو جان چرا اومدی جلو؟ عقب می ماندی خوب. گفت: گیر افتادم. از ساعت هفت و نیم صبح آمدم، خلوت بود آمدم جلو. از ساعت ۹ دیگر نتوانستم از جایم تکان بخورم. ساعت را از یک نفر پرسیدم نزدیک ۱۲ بود. بلند شدم دیدم جوان پاسداری که وظایف مان با هم کنتاکت داشت، با کسی درگیر است. گویا توی دست او موبایل دیده بود و بهش گیر داده بود. مرد می گفت سرهنگ سپاه است و عضو ستاد مرکزی راهیان نور ولی جوان پاسدار گوشش به حرف های سرهنگ بدهکار نبود. می گفت باید موبایلش را بدهد. آن قدر کَل کَل کردند تا یکی از محافظ ها آمد و موبایل سرهنگ را گرفت.

حواسم به سرهنگ بود که یک نفر از پشت داربست زد روی شانه ام. گفت: آقا شما خبرنگارید؟ تو را به خدا بنویس این نماینده ما پدرمان را درآورده. سه تا رئیس جمهور توی این مملکت عوض شده ولی اون هنوز نماینده است. از ۲۰ سال پیش تا حالا اولین باره که می بینمش. اوناهاش اون جلو نشسته. خبرهاش همه از دربند و ولنجک تهران می رسه. اینجا پیداش نمی شه که. گفتم: خوب خودتان بهش رای دادید. گفت: نه بابا روستاهای اطراف به خاطر پدربزرگش که آدم محترمی بوده رأی می دن بهش… جوان حرف می زد و گله می کرد. پرسیدم از کجا خبردار شدی رهبر می آید. گفت: بچه های هیأت دیشب پیامک زدند. وسط حرف های مان یک دفعه جایگاه شلوغ شد مردم شروع کردند به شعار دادن. فارسی و عربی قاطی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.