پاورپوینت کامل آن ها دلشان نور الهی را دیده بود ۱۱۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آن ها دلشان نور الهی را دیده بود ۱۱۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آن ها دلشان نور الهی را دیده بود ۱۱۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آن ها دلشان نور الهی را دیده بود ۱۱۷ اسلاید در PowerPoint :
۴۷
خاطرات «محمدجواد مشکی باف»، از اعضای تخریب لشکر ویژه شهدا و لشکر ۵ نصر
دفاع مقدس، تعداد کمی فرمانده و بسیار بیش تر، رزمنده دارد و این که تعداد زنده های جنگ، بیش از ده برابر شهداست؛ پس می توان فهمید که اهمیت تاریخ شفاهی رزمندگان عادی جنگ نیز کم تر از خاطره نگاری فرماندهانش نیست. ازطرفی انجام مصاحبه با رزمندگان بی شمار جنگ، آسان تر و در دسترس تر است از فرماندهانی که بیش ترشان پرمشغله اند و این مهم با نهضت خاطره نگاری جنگ که از دل پایگاه های بسیج بیرون خواهد آمد، میسر می شود؛ ا ن شاءالله.
آقای «محمدجواد مشکی باف یزدی»، ازجمله رزمندگان تخریب لشکر ویژه شهدا بوده است و در دوران دفاع مقدس، به عنوان یک تخریبچی عادی حضور داشته است. مصاحبه با ایشان به ما ثابت کرد که هر رزمنده ای می تواند خاطرات ناب و ناشنیده ای داشته باشد که زاویه ای نامکشوف از دفاع مقدس را روشن سازد.
یک شب در کنار شهید «هاشمی نژاد»
با پدرم می رفتیم بسیج و آن جا با چوبی که دو سرش میخ کوبیده بودند، توی کوچه ها نگهبانی می دادیم. من توی دو مسجد فعالیت داشتم؛ بسیج مسجد «جوادیه» و پایگاه «سلمان فارسی» که بعدها دوستان زیادی آن جا پیدا کردم؛ شهید ان «اکبر و اصغر لشکری»، شهید «حسینی»، شهید «مجتبی عطایی»، شهید «محسن رئوف»، شهید «سیدجواد حسینی» و شهید «اسلامی فر».
در مسجد، هر شب باز و بسته کردن اسلحه داشتیم. اولش برنو و ام یک بود و بعد ژ سه. توی مسجد «حوض لقمان» هم شهید «خوش بیان» آموزش دفاع شخصی و رزمی می گذاشت. جلسه قرآنی هم با استاد «میرزا علی رحیمی» در محله جوادیه داشتیم. ایامی که منافقان اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند، یک شب شهید هاشمی نژاد آمد جلسه قرآن ما و برایمان تعریف کرد که منافقان دنبال من هستند و مجبور به حمل اسلحه هستم. بعد قبایش را کنار زد و اسلحه زیر لباس را نشان داد.
برادر «شاه رجب»
وقتی خرمشهر آزاد شد، مردم به وجد آمده بودند. حالت عجیبی داشتم، همان جا تصمیم گرفتم که بروم جبهه. سال ۱۳۶۱ بود و من چهارده ساله. یکی از ابتکارات اصناف در زمان جنگ این بود که برای تعمیر ماشین های منطقه، در سه راه خرمشهر، در منطقه ای به نام «گاومیش آباد»، جایی را گرفته بودند و از کل تعمیرکارهای مشهد، با تخصص های سیم کشی، آهنگری، مکانیکی و جلوبندی و.. می رفتند آن جا.
برادر شاه رجب، «حسن نیکدل»، از بچه های کمیته بود و عاشق جبهه. فهمیدم قصد جبهه رفتن دارد. گفتم: «من هم به عنوان شاگرد می آیم.»
قبول کرد. رفته بود بسیج ادارات و عکس و شناسنامه ام را برده بود. گفته بودند: «خیلی کوچک است.»
گفته بود: «این عکس مال بچگی اش است.»
گفته بودند: «بیار ببینمش. گفته بود زمان اعزام می آورمش.»
مسئول اعزام مرا توی راه آهن دید. گفت: «نمی شود.»
التماس کردیم که پرونده پر شده و کار از کار گذشته است و… خلاصه اجازه دادند اعزام شوم.
دندان شیری
آشپزمان حاج آقا «گیوه چی» بود. روزهای پنج شنبه، هر غذایی که از روزهای قبل مانده بود، قاتی می کرد و به شکل آش به خوردمان می داد. یک بار وسط خوردن آش، سنگی زیر دندانم آمد و آن را از جا کند، اما بعد از یک سال همان دندان دوباره سبز شد.
شهید زنده
بعد از چند روزی که آن جا بودیم، مأموریتی دادند. با چند مکانیک و جلوبندی ساز رفتیم شوش، تیپ ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) قم. آن ها تعمیرکار نداشتند. تعمیرگاهشان را سر و سامان دادیم. روزها وقتی بی کار می شدیم، برای بازدید از منطقه می رفتیم؛ حتی تا رقابیه و فکه هم رفتیم همان روزها، گروهی از این حاجی بازاری ها، آمده بودند بازدید جبهه. برای این ها رزم شبانه گذاشتند. پشت چادری که خوابیده بودند، مین گذاشتند و انفجار پرسروصدایی راه انداختند. خدا رحم کرد که سکته نکردند. یکی از آن ها مشتری تعمیرگاهمان بود. یک سری لباس های اضافی ام را دادم و گفتم بده حاج رجب. او هم رفته بود و لباس ها را گذاشته بود پشت در بسته مغازه و به یکی از همسایه ها گفته بود: «این ها مال شاگرد حاجی است.»
صبح اوستا لباس ها را می بیند و فکر می کند من شهید یا مفقود شده ام. بعد تمام لباس ها را به عنوان یادگار یک شهید، بین خودشان تقسیم می کنند و اوستا می گوید: «هیچ کس حق ندارد به پدرش چیزی بگوید.»
وقتی برگشتم، همه می گفتند: «شهید بودی، زنده شدی؟»
بعد از چهل وپنج روز، مأموریتم تمام شد و برگشتم. از بچه های پایگاه، من اولین نفری بودم که رفتم جبهه.
قهر و جنگ
هلال احمر، امدادگر، نیروی تعمیراتی، خدماتی و… می برد جبهه. رفتم آن جا گفتم: «مکانیکم.»
گفت: «خیلی کوچکی.»
کلی چانه زدم تا متقاعد شد که اعزامم کند. آمدم خانه، به حاج آقا گفتم. گیر داد که اجازه نمی دهم بروی. من هم گفتم اگر اجازه ندهید، خانه نمی آیم.
از خانه آمدم بیرون و سه شب نرفتم. یک شب رفتم حرم، شب بعد، خانه خواهرم و شب آخر، رفتم خانه دختر عمه ام. نصف شب هم می رفتم پشت در هلال احمر و تا صبح که در باز می شد، می نشستم. بالاخره حاج آقا رضایت داد. سه نفر بودیم، ما را فرستادند سنندج. جاده ها ناامن بود. با یک اتوبوس بین شهری که مردم را می برد، با اسکورت بچه های سپاه رفتیم مریوان؛ تعمیرگاه کاشانی ها.
گروهان بچه های شمال
توی تعمیرگاه کاشانی ها، یکی از رزمنده های اصفهان که به خط رفت وآمد داشت، ماشینش را آورد برای تعمیر. پرسید: «کجایی هستی؟»
گفتم: «مشهدی.»
پرسید: «این جا چه کار می کنی؟»
گفتم: «برای خط آمدم، اما این جا گیر افتادم.»
گفت: «کارَت را درست می کنم.»
مدتی بعد برگشت و مرا برد به گروهانی از بچه های شمال. آن ها روی تپه ای به نام سلمان که حالت آفندی داشت، مستقر بودند. همه هم گیلکی صحبت می کردند و برای من سخت بود. آن قدر مرا از کوموله، دموکرات ترسانده بودند که شب ها برایم خیلی وحشتناک می گذشت؛ مخصوصاً شب هایی که برای نگهبانی می رفتیم و حتی تا یک متریمان را هم نمی دیدیم. همه جا جنگلی و تاریک بود.
لبیک یا خمینی
اواخر سال ۱۳۶۲، هنوز برف روی زمین آب نشده بود. سپاه مانوری به نام «لبیک یا خمینی» در پادگان سلمان (قدس فعلی) برگزار کرد. آن جا همه نیروهایی که با هرعنوانی پیش از آن به جبهه رفته بودند، دعوت شدند. عصر رفتیم پادگان و شب رزم شبانه و فردا ظهر شله۲ مفصلی دادند. در پایان مانور، کارت طرح را بین بچه ها تقسیم کردند؛ این کارت به منزله اجازه اعزام مجدد به جبهه، به عنوان نیروی رزمی بود.
عقرب کُشی
برای اعزام سوم، رفتیم پادگان بسیج، آخر نخریسی. ما را با اتوبوس آوردند راه آهن و از آن جا با قطار رفتیم مقر لشکر ۵ نصر، ۹۲ زرهی اهواز و از آن جا هم رحمانیه در حاشیه کارون؛ منطقه ای بین اهواز و خرمشهر. «محسن قانعی»، بعد از اعزام دوم من، تشویق شد که بیاید و این بار دو نفری بودیم. خیلی به هم وابسته بودیم.
لشکر ۵ نصر، سه تیپ داشت؛ جوادالائمه(ع) با فرماندهی شهید «برونسی»، امام موسی کاظم(ع) به فرماندهی شهید «میرزایی» و تیپ امام صادق(ع) به فرماندهی شهید «فرومندی». تیپ امام صادق(ع) سه گردان داشت؛ «صبار، جبار و قهار» ما گردان صبار بودیم و مسئول گردانمان حاج آقا «مقدم» و فرمانده گروهانمان شهید «عصمتی» از بچه های کاشمر بود که در میمک شهید شد.
من در تقسیم بندی ها شدم کمک آرپی چی زن. کارم این بود که گلوله حمل و آماده کنم و در بعضی شرایط، کمر آرپی چی زن را بگیرم و به عنوان تیرانداز، پوشش دهم.
قرار بود یک عملیات آبی، خاکی در حوالی بصره انجام شود. به این خاطر ما را بردند رحمانیه که شبیه بصره بود؛ رود و نخلستان و… هوا هم خیلی گرم بود. بعضی وقت ها آب حمام صحرایی به اندازه ای جوش می آمد که بدن بچه ها را می سوزاند. توی چادر ما انواع حیوانات خاکی؛ مثل رُتیل، عقرب و… پیدا می شد. یکی از کارهای بچه ها، عقرب کُشی بود.
بعد از نماز صبح، دوی صبحگاهی داشتیم. بعد از این که منطقه وسیعی را می دویدیم، به نخل ها می رسیدیم. فصل خرما پزان بود. بچه ها می رفتند بالای درخت و رطب های رسیده را برای صبحانه جمع می کردند. یکی دیگر از تمرین ها این بود که سوار قایق می شدیم و با جلیقه نجات، توی آب می پریدیم. مسافتی حدود دو، سه کیلومتر را شنا می کردیم و خودمان را به طرف دیگر کارون می رساندیم. آن جا کم کم حالات بچه هایی را که شنیده بودم، حال معنوی دارند را درک کردم و مناجات ها و راز و نیازهاشان را دیدم. شب ها که نگهبانی می دادم و از کنار چادرها رد می شدم، صدای مناجاتشان را می شنیدم. آموزش ها نزدیک چهل وپنج روز طول کشید، بعد به دلایلی از آن عملیات منصرف شدند، ما را به شوش آوردند و همان جا مستقر کردند.
سایت های شاه
محل استقرار ما توی شوش، منطقه ای معروف به سایت چهار و پنج بود. به سمت فکه، منطقه ای بود که دو سایت هوایی زمان شاه آن جا قرار داشت؛ از آن سایت های بتنی بسیار محکم. آن جا کمی کوهستانی بود و تپه های کم ارتفاعی داشت. فکر کنم آن جا را به خاطر عملیات میمک انتخاب کرده بودند.
یکی از شب های جمعه، فرمانده گردانمان، آقای مقدم درباره دعای کمیل برای ما صحبت کرد. گفت: «این دعا ممکن است طولانی شود، شما تا زمانی که لذت می برید و حال دارید، بخوانید و هر وقت دیدید که دعا را ورق می زنید تا ببینید چند صفحه دیگر مانده، همان جا ببندید و دیگر نیازی نیست بخوانید.»
آن جا چندبار شهید میرزایی، از مؤسسان تخریب لشکر ۵ نصر را دیدم. او طریقه خنثی کردن بیش تر مین ها را خودجوش و بدون آموزش یاد گرفته بود. از آن هایی بود که بی باکی، نترسی و جسارتشان معروف بود.
حاجی قاتی
با محسن قانعی، برای مرخصی شهری می رفتیم شوش و روزی که بیش تر مرخصی داشتیم، می رفتیم اهواز. یک بار که رفته بودیم، چون کارمان مکانیکی بود و ابزارآلات آن جا خیلی ارزان بود، مقداری ابزار گرفتیم که ببریم مشهد.
اولین هویج بستنی عمرم را در دزفول خوردم. در مشهد چنین چیزی نخورده بودیم، اما توی خوزستان خیلی رایج بود. آب هویج را می گرفتند و بستنی می انداختند تویش. آب هویج گرم و قندش کم است. بستنی به تدریج آب می شود و حاصل این کار نوشیدنی خوشمزه ای است که بچه ها اسمش را گذاشته بودند، «حاجی قاتی.»
سرفه شهادت
توی شوش گفتند آن هایی که می خواهند، تسویه حساب کنند و ترخیص شوند و آن هایی که مایلند، بمانند که ممکن است عملیاتی در پیش باشد. نزدیک یک تیپ از لشکر ۵ نصر ترخیص شدند و بقیه ادغام شدند؛ رفتیم ایلام، پادگان ظفر که کوهستانی بود. رزم های مختلف شبانه داشتیم. عبور از میدان مین هم داشتیم. حدود چهل روز که ماندیم، عملیات میمک آماده شده بود. توی گروهان ما حاج آقایی بود که همیشه اذان می گفت. یک روز وسط های اذان سرفه اش گرفت و نتوانست تا آخر اذان ادامه دهد. بعد گفت: «رفتنی شدیم.»
و توی همان عملیات شهید شد.
شهید شرّ
شب عملیات میمک، خیلی سخت بود. پیش ازحرکت، دعای توسل خواندیم. این دعا از اولین مداحی های من در جبهه بود. محسن قانعی و خیلی از بچه ها، عجیب گریه می کردند. محسن حدود سه ماه بزرگ تر از من و بچه شرّی بود. کل بچه های گردان از دستش عاصی بودند. کله شق بود و زیر بار هیچ حرفی نمی رفت. فقط حرف، حرف خودش بود. توی مشهد خیلی به خودش می رسید و تیپ می زد و چهره اش هم زیبا بود. من تا آن شب، چیز خاصی از نظر مذهبی از او ندیده بودم، اما آن شب به شدت گریه می کرد. تا آن زمان سابقه نداشت زیاد اهل دعا باشد و گریه کند. بعد در حال گریه، شروع کرد یکی یکی بچه ها را بغل کردن و حلالیت طلبیدن. می گفت: «شما را اذیت کردم.»
مداح جنگی
مداحی را از همان اوایل حضور در جبهه، شروع کردم. توی جبهه، ما مداح ها احتیاج به ترفندهای خاصی برای گریه گرفتن از مستمع نداشتیم. دل های بچه ها آن قدر آماده بود که با شروع خواندن، منقلب می شدند. تفاوت دیگر مداحی در جنگ، فضای حماسی اشعار، نوحه ها و روضه ها بود. در جنگ هم چنین حس همزاد پنداری رزمنده ها با وقایع کربلا و شهدایش بسیار بالاتر از دیگر مکان ها بود.
دشمن با زیرپوش
شهید «برنجی»، از بچه های اطلاعات بود. او ما را برای رسیدن پای کار، هدایت می کرد. بعضی قسمت های مسیر به وسیله طناب های سفید پلاستیکی باریکی، علامت گذاری شده بود. تخریبچی ما پسری جوان و عینکی بود. او باید سیم خاردار را به وسیله سیم چین قطع می کرد. چهل سانتی متری ما مین منوری بود که حالت تله داشت. وقتی منفجر می شد، کل منطقه را خبر می کرد. او مین ها را خنثی می کرد و به اندازه یک متر، دو طرف طناب را می کشید و سیخک و شبرنگ می زد. شبرنگ یک طرفه بود و فقط طرف ما برق می زد.
از میدان مین رد شدیم و رسیدیم به ارتفاعی که قرار بود مستقر شویم. بدون درگیری و خیلی مخفی رفتیم توی دل عراقی ها. وقتی رسیدیم، مقداری که صدای گلوله ها بلند شد، عراقی ها را دیدیم که با زیرپوش از سنگرها بیرون می زنند و سروصدا می کنند. آن جا مستقر شدیم. سحر بود که باران گرفت، آن قدر خسته بودیم که زیر باران خوابمان برد. صبح شد. قرار بود گردان دیگری هم زمان با ما بیاید و قیچی کنیم، اما آن ها نیامدند. گفتند برگردید. فردا، شهید فرومندی برا یمان صحبت کرد که شما وظیفه تان را انجام دادید. شب بعد، بچه های گردان جبار رفتند و منطقه را گرفتند. یک شب بعد، شهید فرومندی و شهید طاهری ما را بردند و خط را دادند دست ما و بچه هایی که عملیات کرده بودند، برگشتند.
مأمور خد
شهید فرومندی عارفی تمام عیار بود. وقتی سخنرانی می کرد، بچه ها از دنیا بریده می شدند. علاوه بر این، یک فرمانده شجاع بود. زبان زد خاص و عام و جزو شاخص های جنگ و الگویی بین فرماندهان سپاه بود. فرومندی جزو کسانی بود که خدا مأمورشان کرده بود در این زمان باشند و دین خدا را یاری کنند.
محسن رفت
سه روز آن جا بودیم. ظهر روز آخر، هوا خیلی گرم بود. بچه ها می رفتند توی سایه و استراحت می کردند. پنج دقیقه به یازده صبح مانده بود. نوبت دیده بانی من بود، بچه ها گفتند: «بلند شو.»
همه به ردیف توی سایه نشسته بودند، گفتم: «پنج دقیقه مانده.»
چند لحظه بعد، دوباره گفتند: «برو.»
گفتم: «چهار دقیقه مانده.»
و خلاصه شوخی و لجبازیم گل کرده بود. یک دقیقه به یازده، از این ها جدا شدم، آمدم طرف سنگر. هنوز پایم را توی سنگر نگذاشته بودم که سه خمپاره پشت سر هم آمد. سریع برگشتم. محسن قانعی، پیرمردی که اسمش برای مکه در آمده بود و دو نفر دیگر شهید شده بودند. جنازه ها را گذاشتیم توی آمبولانس. قبل از آن، محسن توی عملیات ترکش خورده بود، اما هر کار کردیم، نرفت عقب.
وقتی برگشتم مشهد، برایم سخت بود با خانواده اش روبه رو شوم. مادرش شیرزنی بود. می گفتند خودش رفته بود توی قبر و محسن را دفن کرده بود. پدرش خادم امام رضا(ع) بود.
دارِ دل
وقتی بعد از سه روز برگشتیم عقب، اولین خبر، شهادت شهید میرزایی و نحوه شهادتش بود. روی موتور، گلوله مستقیم تانک خورده بود. شهید مهدی میرزایی، مکانیک بود. تعریف می کردند، هر بار با موتورش می آمد، طناب های دژبانی را می کند و با خودش می برد. بعد از مکه رفتنش بود که خصوصیاتش عوض شد و آدم نرمی شد. جمله معروف «من دلم را دار خواهم زد» مال ایشان است.
فقیر و غنی در جنگ
توی جبهه، بچه ها از نظر مالی مختلف بودند. نمی شد گفت فقط بچه های پایین شهر یا فقط بچه های بالا شهر آمده اند، اما معمولاً بچه های گردان ها و نیروهای عادی و تک تیرانداز، بچه های روستا و پایین شهر بودند و رسته های تخصصی تر، باسوادتر و از وضع مالی بهتری برخوردار بودند. شهید «حسین عطاری»، پدرش اولِ بازار مرکزی چند مغازه داشت. جبهه هم که می آمد، با پول خودش بود. خانواده «شادکام» که چندین شهید دادند، خانه شان احمدآباد بود.
تک به تدارکات
برای رزم شبانه، هر نفر کوله ای با یک مین «ام ۱۹» سیزده کیلویی برمی داشت. باید حداقل بیست کیلومتر پیاده روی می کردیم، کسی هم حق آب خوردن نداشت. بچه ها برای رفع تشنگی، سنگ زیر زبان شان می گذاشتند. فشار زیادی به بچه ها می آمد. یکی از شب ها که از رزم برگشته بودیم، گرسنه و تشنه، تصمیم گرفتیم بزنیم به تدارکات. مسئول تدارکات خواب بود. چند نفری وارد شدیم و دلی از عزا درآوردیم. کمپوت، آب میوه، کیک و… ظهر و در اوج گرما، شهید «مهدی سپهبدی»، مسئول آموزشمان، همه را به خط کرد و برد طرف موانع آموزشی؛ سیم خاردار فرشی، حلقوی، ردیفی، کانال و… بدون هیچ توضیحی گفت پیراهن و زیرپوش را درآوریم و روی سیم خاردارهای فرشی بخوابیم تا بقیه از رویمان عبور کنند. چند نفر زخمی شدند. بعد گفت: «عیبی ندارد، کوله هایتان را بگذارید روی سیم خاردار.»
مرحله بعد گفت: «از زیر سیم خاردارهای فرشی عبور کنید.»
بعد از آن باید از لای سیم خاردار های حلقوی عبور می کردیم. موانع دیگری را هم پشت سر گذاشتیم. آخر مسیر، وقتی همه جمع شدیم، شهید سپهبدی گفت: «قابل توجه آن هایی که به تدارکات زدند.»
قبر خالی
بچه ها در بعضی جاهای خلوت، قبرهایی کنده بودند و برای مناجات به آن جا می رفتند. یکی از شب های جمعه، بعد از دعای کمیل، یکی از بچه ها آمد دنبالم، گفت: «می خواهیم برویم سر قبر، فاتحه بخوانیم.»
رفتیم گوشه ای از مقر، سر یکی از همان قبرها. چند نفر دیگر هم آن جا بودند. گفت: «ما می رویم توی قبر، تو برایمان بخوان.»
یکی یکی می رفتند توی قبر، پارچه سفیدی می کشیدند رویشان و من می خواندم و آن ها گریه می کردند. یکی از این ها وسط خواندن از هوش رفت و هر چه تلاش کردیم و سیلی زدیم، به هوش نیامد. بردیمش اورژانس صحرایی و سرم وصل کردند. چند دقیقه بعد بلند شد و اعتراض کرد که چرا او را به آن جا بردیم.
تخریبچی رفتگر
شهید «بهاری»، مسئول تخریب لشکر ویژه شهدا، پدر خانمش روحانی بود. وقتی قرار بود ازدواج کند، برای تحقیق به محله آن ها می رود. لباس رفتگر محل را قرض می گیرد، به در خانه می رود و تحقیق می کند.
بهاری به شدت اهل عزاداری بود و چون هیکل بزرگی داشت، وقتی سینه می زد، نمی شد دور و برش ایستاد.
ترکش بند انگشتی
برای عملیات «کربلای دو»، آمدیم ارتفاعات بیست وپنج نوزده در حاج عمران. پانزده گردان بودیم که هر دو، سه نفر از بچه های تخریب، توی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 