پاورپوینت کامل «والمرها» رحم ندارند ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل «والمرها» رحم ندارند ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «والمرها» رحم ندارند ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل «والمرها» رحم ندارند ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint :

۳۶

پدر مجبورم کرد زن بگیرم. نمی دانستم اصرار او برای چیست که با این سن کم، مرا وادار به تشکیل زندگی کرده است، اما به زودی متوجه این موضوع شدم. جنگ آغاز شده بود و بسیاری از نوجوانان و جوانان به جبهه می رفتند. هم بازی های دوران کودکی ام، از روستای کوچکمان که در پانزده کیلومتری شهر گرگان قرار دارد راهی جبهه می شدند.

تنها مرد متأهلی که از روستای ما به جنگ می رفت، «اصغر عبدالحسینی»، فرمانده پایگاه بسیج بود که خاطره رزم شبانه اش، رؤیای شیرین بچه های روستا بود. ذهن ما جز بازی کودکانه در خرابه ها، استخرها، بیابان و صحرا، هرگز پیش تر سفر نکرده بود؛ اما او قفل ذهن ما را شکست و تا ایستگاه آخر آسمان همراهیمان کرد و خود اوج گرفت.

پانزده شانزده سالگی، ازدواج کرده بودم. ازدواج برای نوجوانی در سن من، خیلی زود به نظر می رسید، ولی به درخواست پدر به آن تن دادم. باید تسلیم تقدیر می شدم.

صبح یک روز برفی که می دانستم دو تن از دوستان صمیمی ام هنوز از خانه بیرون نرفته اند، رفتم سراغشان. اول سراغ «محمد»، معروف به «محمد پُتکی» رفتم. نجار بود و بدش نمی آمد پُتکی صداش کنند. همراه محمد به خانه «نصرت محمدعلی خانی» رفتیم. موضوع رفتن به جبهه را بهش گفتیم و او بدون هیچ تأملی پذیرفت. نمی خواستم کسی متوجه بشود.

پدرم کشاورز بود و وضع مالی خوبی داشتیم. وسعت زمین های کشاورزی ما باعث شده بود، پدر مرا در کنارش نگه دارد؛ حتی از تحصیل هم بازمانده بودم. برادرانم همه مدرسه می رفتند. می دانستم پدر تحت هیچ شرایطی راضی نمی شود به جبهه بروم. به محل اعزام نیروهای بسیج رفتیم، خیلی شلوغ بود. یکی، دو ساعت بعد، نوبت ما شد و داخل شدیم. گفتند باید از پایگاه بسیج محل خودتان معرفی نامه، همراه با دو قطعه عکس، فتوکپی شناسنامه و یک رضایت نامه بیاورید. با شنیدن رضایت نامه از پدر، تمام آرزوهایم فرو ریخت، سست شدم.

می دانستم که پدر موافقت نمی کند، ولی نصرت و محمد پُتکی مشکل مرا نداشتند. پدر نصرت فوت کرده و پُتکی هم که تازه ازدواج کرده بود، پدرش کاری به کارش نداشت. من اما در خانه پدرم زندگی می کردم و پدرم که در جنگ با روس ها شرکت داشت، خیلی از جنگ می ترسید. همیشه قصه جنگ روس ها را می گفت؛ آن قدر گفته بود که حفظ شده بودم.

از شهر که برگشتیم، یک راست به طرف پایگاه بسیج رفتیم. اصغر توی کوچه ایستاده بود، انگار تازه از جبهه برگشته بود. روزنه امید در دلم روشن شد. گفت: «دیشب آمدم.»

دلمان قرص شد. گفتیم: «می خواهیم بریم جبهه، نیاز به معرفی نامه داریم.»

خندید و گفت: «راستی؟»

گفتم: «شوخی که نداریم.»

وقتی تصمیم جدی ما را دید، خوشحال شد. رفتیم داخل پایگاه. معرفی نامه را که نوشت، گفتم: «پس تکلیف رضایت نامه چی می شود؟ حتماً لازم است؟»

گفت: «چون شما متأهل هستید، نیازی نیست که از والدین خود رضایت نامه ببرید.»

گفتم: «پس چی؟»

گفت: «هیچی. شما از زنتان هم می توانید نامه ببرید.»

شاد و خندان از اصغر خداحافظی کردیم. برای فردا صبح قرار گذاشتیم. شب از زنم خواستم برگه را امضا کنه و به پدر و مادرم چیزی نگوید. او هم چون کم سن و سال تر از خودم بود، قبول کرد. گفتم: «هر وقتی ما رفتیم و اعزام شدیم، بعد بگو.» فردا صبح رفتیم و ثبت نام کردیم. یکی، دو روز بعد هم اعزام شدیم.

اول رفتیم پادگان آموزشی شصت کلاهِ گرگان که محل آموزش اولیه نیروهای بسیجی بود. آن جا بود که نیرو ها برای رفتن به جنگ و جبهه، باید تصمیم می گرفتند. آموزش فشرده، یک هفته ای انجام شد. بعد از پایان یک هفته، دو روز رفتیم خانه. به پدرم گفتم: «دارم می روم سربازی.»

گفت: «پس لباست کو؟»

گفتم: «هنوز آموزشی هستم، تا لباس خیلی مانده.»

راضی شد، ولی به شرطی که جبهه نروم.

اعزام شدیم به آموزش تکمیلی در پادگان منجیل. خیلی ها که در شصت کلاه مدعی بودند، نیامدند. بعد از گذشت بیست روز از آموزش نظامی، در مراسم صبحگاه، اعلام کردند تعدادی نیرو برای تخریب می خواهند. من و نصرت و پُتکی با هم قرار گذاشتیم برویم تخریب؛ یعنی نصرت علاقه مند به تخریب بود و باعث شد ما هم همراهی اش کنیم.

مربی تخریب، بسیار متواضع و خوش خلق و خنده رو بود. در اولین گردهمایی، خودش را معرفی کرد و از ما هم خواست خودمان را معرفی کنیم. بعد کوتاه و فشرده گفت: «باید مدت پانزده روز به همه فنون تخریب آشنا شوید. موضوع را جدی بگیرید. بدانید در تخریب، اولین اشتباه، آخرین اشتباه شما خواهد بود. تخریب، همیشه گفت وگوی بدون واسطه با مرگ است. هرگز در میدان مین با شنیدن صدای صوت خمپاره ، خیز نروید. یک تخریبچی باید صبور باشد و پرتحمل. گاهی شما جان عملیات ها هستید. ان شاءالله دل امام را شاد کنیم!»

ما مطیع امر فرمانده بودیم و این استدلال ما بود که اطاعت از فرمانده با سلسله مراتب به امام می رسد. ما هم که عاشق امام بودیم، در اطاعت از فرمانده، چون و چرا نداشتیم. آن روز چنان حرفش بر دلمان نشست که تا ابد فراموشش نمی کنیم.

آموزش شروع شد؛ بسیار سخت و طاقت فرسا. کنارش آموزش عقیدتی و اخلاق بسیار خسته کننده بود. شبانه روزی آموزش می دیدیم؛ نحوه خنثی کردن مین های واکسی، گوجه ای، والمری، کپسولی و منور، طریقه تله کردن آن ها و… کاشتن و خنثی کردن مین ها افراد شجاع و نترسی را می طلبید.

من از محمد پُتکی به خاطر عجول بودنش خیلی می ترسیدم. چند بار ازش خواستم که برود توی گردان رزمی، اما آدم یک دنده و لجبازی بود. من خودم را کنار او، همیشه در کنار مرگ حس می کردم. نصرت اما آدم صبور و نترسی بود. پُتکی هم نترس بود، تنها عجول بودنش مرا به وحشت می انداخت. همیشه گمان می کردم او روزی در میدان مین با یک مین والمری لج خواهد کرد و کار ما را خواهد ساخت.

مین های ضدنفر، عین اسباب بازی بچه ها بود، ولی از والمری وحشت داشتم. روز ها می گذشت و ما اطلاعات بیش تری از تخریب به دست می آوردیم. روز ها توی هوای گرم، وقتی از رودخانه ها می گذشتیم، مربی دستور داده بود هرگز نباید جرعه ای آب بنوشیم، در حالی که بسیار تشنه بودیم و از وسط رودخانه زلال رد می شدیم. جرأت دست زدن به آب را نداشتیم. چون فرمانده این را گفته بود، آب برای ما چون مایع گندیده ای جلوه می کرد که تمایلی به خوردنش پیدا نمی کردیم و به خاطر آن جدایی که بین ما و امام می انداخت، ازش متنفر می شدیم. عشق به امام همه وجودمان را لبریز کرده بود. فرمانده تخریب هنگام عبور از رودخانه، جلوی ستون ایستاد و گفت: فرض کنید این جا صحرای کربلاست. اگر چه در میان رودخانه پرآب هستید، اما باید تشنگی را چون اصحاب سیدالشهدا(ع) تحمل کنید. نباید حتی قطره ای آب به میان پوتینتان برود که احساس خنکی کنید. کربلا را به یاد بیاورید و از کنار این آب، بدون توجه عبور کنید.

در آن هوای گرم، بدون توجه به آب سرد، از کنارش رد می شدیم و این اطاعت از فرمانده به ما قدرت بیش تری می بخشید؛ اگر چه روزهای سختی را کنار شب های سخت تر از آن سپری می کردیم.

روز ها تا غروب انواع آموزش ها را پشت سر می گذاشتیم. غروب که می شد، با لقمه ای نان به صحرا و بیابان می زدیم و تا نیمه شب به آموزش کاشت و برداشت مین مشغول می شدیم. گاهی احساس می کردم در زمین های کشاورزی مشغول کار هستم.

روز ها می گذشت و ما هر روز بیش تر با تخریب اُنس می گرفتیم. اصلاً متوجه گذشت زمان نبودیم تا این که در روز هفدهم، گفتند به جای رفتن به بیابان، توی میدان صبحگاه جمع شوید. همه تعجب کرده بودیم، اما بعد متوجه شدیم که آموزش به پایان رسیده و ما تخریب چی شده ایم. احساسی دیگر در وجودم موج می زد. آرزویم برآورده شده بود. نصرت هم مثل من و حتی بیش تر از من آرزوی رفتن به گردان تخریب را داشت. بلندگوی پادگان مارش پیروزی می زد و از دست آوردهای عملیات فتح المبین می گفت. هر لحظه آرزو می کردیم که خاک جبهه را لمس کرده و مین های باقی مانده عملیات را نصیب خودمان کنیم. روز مرخصی رسید و ما باید به شهرمان باز می گشتیم تا پس از دو روز، دوباره عازم جنگ شویم. طولی نکشید که خودمان را سوار بر اتوبوس دیدیم.

دو روز مرخصی به سرعت باد سپری شد و دوباره در جمع باصفای دوستان خود قرار گرفتیم. وقتی از گرگان به طرف جبهه حرکت کردیم، بچه ها شور و حال خاصی داشتند. من و نصرت و محمد پُتکی اگرچه از قبل با هم رفیق بودیم، ولی حالا خودمان را تافته و بافته هم دیگر می پنداشتیم که جز با مرگ از هم جدا نمی شدیم. لحظه ها به سرعت سپری می شد و ما در آرزوی میدان مین و قدم گذاشتن در آن بودیم. واژه مرگ برای ما بی معنی جلوه می کرد. واژه «پریدن» به جای کلمه مرگ در ذهن ها نقش بسته بود.

گذشت زمان را فراموش کرده بودیم. نمی دانم کی و چه گونه خودم را در اهواز احساس کردم. نمی توانستم باور کنم که به جبهه آمده ام. قبل از آمدن به جبهه، رزمندگان را انسان هایی متفاوت از دیگران، حتی خودم می پنداشتم؛ انسان های قوام یافته و قهرمان. آیا من نیز قوام یافته شده بودم؟ از خودم می پرسیدم که آیا فرقی با دیگران که هنوز پایشان به جنگ باز نشده، دارم؟

با دیدن شهر اهواز احساس عجیبی به من و همرزمانم دست داده بود؛ حسی که هرگز بعد از آن واقعه به آن دست پیدا نکردم. نمی دانم دیگر همرزمانم نیز چون من در اوج حیرت و شگفتی بودند یا …؟

از کنار رود کارون گذشتیم و وارد منطقه ای نامعلوم شدیم. مدام صحنه های جنگ را که از تلویزیون دیده بودم، در ذهنم پرورش می دادم؛ سنگر و خاکریز. از خود می پرسیدم: «راستی، چتر منور را خواهم دید؟ ترکش خمپاره چه شکلی است؟» و ناگهان مین والمری به هیبت یک دیو شاخ دار در برابرم ظاهر می شد.

کم کم در محدوده جنگ فرو رفتیم. روی یک تخته چوبی نوشته شده بود: «منطقه عملیاتی فتح المبین».

در اولین روز استقرارمان در چادرهای گردان تخریب، متوجه گرمای طاقت فرسای جبهه شدیم. باید خود را با محیط آن جا هماهنگ می کردیم. فرمانده گردان تخریب، پاسدار بلندقامتی بود که خودمانی و شوخ به نظر می رسید. در اولین روز باید هم دیگر را می شناختیم و سازمان دهی می شدیم. اولین سؤال ما این بود که الان در کجا مستقر هستیم؟ فرمانده گفت: «گردان مهندسی از لشکر نجف اشرف هستید و این جا دارخوئین است. جایی که شما هستید، تازه آزاده شده و قرار است به طرف منطقه عملیاتی سوسنگرد کوچ کنیم.»

خوب که نگاه می کردی، بچه ها از اولین روزی که در یک ماه گذشته به آموزش شصت کلاه رفته بودند تا حالا، هر کدام شاید بیش از چهار پنج کیلو وزن کم کرده بودند؛ شاید به علت نخوردن غذا در آموزش و سختی های آن. به نفع ما بود که سبک بال و پُرتحمل باشیم.

برادر «عظیمی» فرمانده گردان مهندسی و اهل چالوس بود، نیروهای گردان هم بیش تر شمالی بودند. به طرف منطقه نامعلومی حرکت کردیم و در یک دشت وسیع و زیبا، در کنار بیمارستان صحرایی که می گفتند تازه احداث شده و مخصوص عملیات فتح المبین است، مستقر شدیم. زیبایی دشت، زندگی در آن جا را برای ما کمی راحت کرده بود. داخل بیمارستان که یک سوله بزرگ و وسیع بود، سرد بود و دل چسب. می شد گفت که جایی پرخاطره خواهد شد.

فردا صبح بعد از نماز و صبحانه، برادر عظیمی نیرو ها را به تیم های دوازده نفره تقسیم کرد و سرتیم ما محمد پتکی شد. چون سواد نداشت، من معاونش شدم تا کارهای نوشتنی اش را انجام دهم. نصرت هم جزو تیم ما بود، ما همیشه با هم بودیم. محمد خودش علاقه زیادی به فرمانده بودن داشت، ولی از آن جا که من و نصرت تمایلی نداشتیم و بهتر می دیدم که آسوده تر باشیم، او پذیرفت. در اولین روز برای رفتن به میدان مین، سفره های ناهار را بستیم. یادم آمد که هنگام رفتن به صحرا هم همین طور است؛ صبح سفره ناهار را می بستیم و راه می افتادیم.

هر روز به میدان مین می رفتیم و غروب خسته و آفتاب سوخته برمی گشتیم. یکی از نیرو ها به نام برادر «کریم مقصودلو» در این یکی، دو هفته به میدان مین نمی آمد و در سنگر می ماند و سنگربان بود. یک روز صبح که آماده رفتن به یک میدان مین شدیم، برادر عظیمی گفت: «کریم را با خودتان ببرید.»

به خودم اجازه ندادم سؤال کنم که اصلاً این بلد است یا نه؟ گویا عظیمی از قبل می شناختش، من هم قبول کردم. همین که آماده حرکت شدیم، برادر عظیمی گفت که می خواهد با ما بیاید. او هر روز با یک تیم همراه می شد و امروز هم مهمان ما بود.

وقتی به میدان مین رسیدیم، متوجه شدم که منطقه از نظر فنی بسیار پیچیده و خطرناک است. بوته های خشک شده خارهای عجیب و غریب منطقه، به صورت تپه ماهور به نظر می آمد و پستی، بلندی های زیادی داشت. اول صبح با ذکر و صلوات وارد میدان شدیم. هر کدام یک مسیر را انتخاب کردیم تا نزدیک صبحانه شد. کریم هنوز وارد میدان مین نشده بود و داشت صبحانه را حاضر می کرد. سفره ها را پهن کرد و نشستیم برای خوردن صبحانه، هر گروه دور یک سفره می نشست. عظیمی اخلاق خاصی داشت و سر هیچ یک از سفره ها نمی نشست؛ بلکه از هر گروه که دور هم نشسته بود، یک لقمه غذا برمی د اشت. همین که می خواست لقمه را در دهانش بگذارد، بسم الله می گفت و زیر لب زمزمه ای می کرد. این طوری بود که از همه گروه ها لقمه می خورد. بعد به نماز ایستاد. او داشت نماز می خواند و ما صبحانه می خوردیم. بعد از نماز، نمی دانم چه چیزی از جیبش درآورد و خواند و بلند شد. کم حرف شده بود. ازش پرسیدم: «چیزی شده؟»

جواب داد: «نه. قرار است یکی، دو روزی به مرخصی بروم.»

مثل این که از جایی براش نامه آمده بود؛ خیلی هم توی خودش بود. هر چه تعارف کردیم، چایی نخورد.

چایی را خوردیم و بلند شدیم. من در مسیری که بودم، کارم تمام شده بود. محمد نشست و تمام مین هایی را که جمع کرده بودیم، توی بغلش گذاشت که ببرد عقب . معمول بود که چاشنی مین های خنثی شده را درمی آوردیم و از میدان مین دور می کردیم. کنار من هنوز مین های خنثی نشده بود، عظیمی دست کریم را گرفت و نشست تا به او یاد بدهد. اول به من گفت که یادش بدهم، اما بعد پشیمان شد. کریم، کنار عظیمی زانو زده بود، عظیمی داشت یادش می داد که چه کار کند. من هم کارم کنارشان تمام شده بود. کمی بالای سر عظیمی ایستادم. داشت یک مین والمری را برای کریم توضیح می داد. خواستم چیزی بگویم که پشیمان شدم. کمی دورتر، بچه ها در حال جمع آوری مین بودند. دو طرف عظیمی هم چند تیم روبه روی هم کار می کردند. تپه کمی قوس داشت، رفتم سراغ یکی از بچه ها در قوس تپه که کارش کند پیش می رفت. ازش اجازه خواستم که کمکش کنم. محمد هم چاشنی ها را برده بود و دوباره برگشته بود که مین ها را ببرد. همین که زانو زدم تا بنشینم، صدای انفجار مهیبی بلند شد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای انفجار دوم بلند شدم. دیدم وای! بچه ها توی میدان مین، همه خونین افتاده اند. همه هول کرده بودیم. از یک طرف، بوته های خشک شده آتش گرفته بود و از طرف دیگر مجروحان ناله می کردند.

عظیمی هنگام بلند شدن از کنار کریم، به سیم تله شده مین والمری پشت پا زده بود و آن را منفجر کرده بود. هر دو پایش از زانو قطع شده بود و داشت «یا زهرا»(س) می گفت. کریم هم به پشت توی میدان مین پرت شده بود و جفت دست هایش زیرش مانده بود.

همه داد می زدیم که آتش را خاموش کنیم تا به مین ها سرایت نکند که مین سوم منفجر شد و دو نفر دیگر شهید شدند. بلوز هایمان را درآوردیم تا آتش را خاموش کنیم. وقتی رفتم بالای سرِ عظیمی، دیدم نفس نمی کشد؛ بی قرار و بی تاب، به آرامش ابدی رسیده بود، گویا مدت هاست که خوابیده. پنج نفر دیگر شهید شده و حدود دوازده نفر هم به سختی مجروح شده بودند.

محمد پتکی هم گوشه ای افتاده بود. شانس آورده بود، وقتی مین ها را بغل کرده بود، ترکش ها به مین ها خروده بودند، ولی چند تایی ترکش از لای مین های خنثی شده رد شده و به سینه و شکمش خورده بود. بی سیم زدیم که آمبولانس بیاید.

مانده بودیم چه طور جنازه کریم را از توی میدان مین بیرون بکشیم. احتمال می دادیم با پشت روی مین خوابیده باشد. یک طناب بلند آوردیم. هر چه خواستیم به جایی از بدنش ببندیم، نشد؛ چون جفت پاهش طوری زخمی شده بود که اگر می بستیم، کنده می شد. مجبور شدیم طناب را بندازیم دور گردنش و به سمت عقب بکشیم. من طناب را بستم به کمرم و روی زمین خیز رفتم که اگر منفجر شد، صدمه نبینم. بوته ها خشک و خارها تیز بودند، تنم خونی شد. به سختی توانستم بدون منفجر شدن مین، بیرون ب

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.