پاورپوینت کامل قصه;آسمان جای تو است ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل قصه;آسمان جای تو است ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه;آسمان جای تو است ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه;آسمان جای تو است ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

۱۲

توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی خونه…»

باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه.»

اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه این طور باشه، حاج آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟»

مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک الصلاه بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین تر از بار تمامی کوه…»

اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند…»

گفتم: «یعنی خودت هم نمازتو نخوندی؟»

– مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک شو کشیدم.

– خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده…

مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه ای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه….»

بعد، انگار که بخواهد از جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»

– بابا از کجا می دونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کم کم معلوم میشه دنیا دست کیه…

آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار. اصلاً انگار نمی توانست با کسی ارتباط برقرار کنه. چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد. فقط فهمیدم که اسمش کیارش است و داوطلب به جبهه آمده. از آشپزخانه غذایش را می گرفت و می رفت گوشه ای، مشغول خوردن می شد. اصلاً با جمع، کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه ها یک جا می دیدمش. اغلب هم سعی می کرد دژبان بایسته تا این که برود کمین.

یک بار یکی از بچه های دسته ویژه، بهش متلک انداخته بود که: «رفیقمون از کمین می ترسه! توی دژبانی بیش تر بهش حال می ده…»

فقط یک نگاه و یک لبخند، تحویلش داد و رفت سمت دستشویی ها؛ هرچند که دیدم در حال رفتن، داره اشکاش رو از روی صورت سفید و ریش های بورش پاک می کنه.

دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات آمد و گفت: «می خواهم بروم کمین.»

حاج اکبر یه نگاهی بهش انداخت و گفت: «آرش جان! داوطلب های کمین تکمیله…»

– کیارش هستم حاج آقا!

– ببخشید عزیزم، شرمنده! کیارش گل، اسمت فراموشم شده بود.

– خواهش می کنم حاج آقا! حالا نمی شه یه جوری ما را هم جا بدی؟

حاجی مکثی کرد و گفت: «چشم سعی می کنم…»

– لطف می کنی حاجی…

شب باز رفتم سمتش و سلام کردم. به گرمی جواب سلامم را داد و رفت، چند قدمی که برداشت، برگشت سمت من و گفت: «شما هم می ری سنگر کمین آقا جواد؟!»

– آره، چه طور مگه؟

منّ و منّی کرد و گفت: «نزدیک عراقی هاست؟!»

– آره، توی محدوده اوناست. چه طور مگه؟!

– هیچی همین طوری…

تشکری کرد و رفت سمت سنگر خودش.

آخرای شب بود که رفتم سمت سنگر عملیات. حاج اکبر دراز کشیده بود، تا وارد شدم، بلند شد و با وجود اصرار من و فشار بازوهام روی شونش، تمام قد جلوم ایستاد و گفت: «بفرما جواد جون بفرما…»

– شرمنده حاجی! مزاحمت شدم. دیدم دراز کشیدی خواستم برگردم، ولی دیدم که متوجه شدی، با خودم گفتم زشته. بازم ببخشید!

– خدا ببخشه جواد جون! این حرفا چیه؟خوش اومدی.

– حاجی! غرض از مزاحمت، می خواستم بگم این پسره کیارش را بذار با من بیاد کمین، می خوام یه فرصت خوب گیر بیارم تا باهاش تنها باشم.

حاجی لبخندی زد و ادامه داد: «حاج آقا سماوات که این جا بود می گفت توی گردان، دنبالش حرفایی می زنن. تو چرا دیگه دنبالشی؟ واسه چی می خوای باهاش بری کمین؟»

– می خوام سر از کارش در بیارم. خوب حاجی جون، به نظر شما فرصت بهتری از کمین دو نفره پیدا می شه که من با اون بیست وچهار ساعت تنها باشم؟

– والله، چه عرض کنم؟ با اوصافی که من شنیدم، اصلاً بعید می دونم بهش اجازه بدم بره کمین. میگن اهل نماز نیست، فقط هم توی مراسم زیارت عاشورا شرکت میکنه، نه چیز دیگه.

– باز خدا رو شکر که زیارت عاشورا می خونه. من فکر می کردم اونم نمی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.