پاورپوینت کامل تعمیرگاه;آنکه فهمید..;بادبان های همیشه برافراشته ۲۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تعمیرگاه;آنکه فهمید..;بادبان های همیشه برافراشته ۲۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تعمیرگاه;آنکه فهمید..;بادبان های همیشه برافراشته ۲۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تعمیرگاه;آنکه فهمید..;بادبان های همیشه برافراشته ۲۵ اسلاید در PowerPoint :

۸

آن که فهمید، آن که نفهمید قسمت

آن که فهمید

حمید، از بچه های جوان محله مان بود که خانواده خیلی بدی داشت. یک خانه دو طبقه را در نظر بگیرید، با پدری که پاسبان شهربانی زمان طاغوت بوده، با هزار رشوه گیری، بزن بزن و پدر مردم را درآوردن، یک مادر میان سال، که با بیش تر مردهای محل سلام وعلیک گرم داشت، با یک خواهر بیست ساله هرزه!

حمید با آن نگاه معصومانه اش، بدجوری حالم را می گرفت. یکی دو بار جلویش را گرفته بودم. اول ها احساسی حرف می زدم، دلم خیلی برایش می سوخت. وقتی تصور می کردم توی خانه و خانواده شان چه می گذرد، موهای بدنم سیخ می شد.

آقا حمید! آخه غیرتی گفتند، ناموسی گفتند …

و او همیشه حرفش یک جمله بود:

– ببین آقا جون، دست من که نیست. اگه مجبور باشی با یک چنین پدر و مادر و خواهری زیر یک سقف زندگی کنی، چه کار می کنی؟

چه قدر هم مؤدب بود. خیلی با احترام حرف می زد. حتی وقتی که با او تندی می کردم و سرش داد می زدم:

– مگه تو شرف نداری؟ مگه غیرت نداری؟ نمی تونی جلوی خواهرت رو بگیری؟ خجالت بکش بدبخت. آخه به تو هم میگن مرد؟

زمستان سال ۱۳۶۴ بود که یک نامه از بچه های محل به دستم رسید. اون موقع دم دمای عملیات «والفجر ۸» بود و ما توی پادگان دوکوهه بودیم.

نوشته بود: «حمید … شهید شد.»

جا خوردم. حمید و شهادت؟ آخه چه طوری؟

با خودم گفتم: «امکان نداره اون شهید شده باشه. حتما یه کثافت کاری ای کرده و یکی از هم سنگری هاش هم با تیر زدتش. وگرنه مگه بهشت طویله است که…»

وقتی اومدم تهران، دم خونشون که رفتم، با دیدن حجله و پارچه هایی که رویش نوشته شده بود: «شهادت سرباز دلیر اسلام، حمید…» حالم گرفته شد، چون هم دلم برایش می سوخت که معلوم نبود چه طور و چرا کشته شده، هم این که وقتی به خانه دیوار به دیوارشان که بچه شان بسیجی بود و توی جبهه شهید شده بود نگاه می کردم، آتش می گرفتم. اون شهید بود و اینم شهید؛ اونم از نوع سرباز دلیر اسلام!

به بچه محل ها که دورم بودند، گفتم: «اون که اصلاً آدم نبود. معلوم نیست چه گندی زده که این بلا به سرش اومده. بذار ننه باباش خودشون رو بکشن و پز بدن که خانواده شهید هستن. خدا خودش جای حق نشسته و آخرش رسواشون می کنه. اصلاً مگه می شه مصطفی با اون اخلاص و ایمان و پاکی، داوطلبانه بره جبهه و شهید بشه، این هم با اون وضع افتضاح خانواده اش، بره سربازی اجباری و شهید بشه؟!»

مادر حمید که دید ما سر کوچه ایستادیم، جلو آمد و چند تا کاغذ داد دستم و گفت: «ببخشین … بچه های بسیج اومده بودن که وصیت نامه حمیدم را بهشون بدیم، که دم دست نبود. این آخرین نامه های حمیده که برای ما داده، اگه به دردتون می خوره، بدین ازش استفاده کنن.»

با اینکه به خون این زن تشنه بودم، با اکراه و روی ترش، تسلیتی گفتم و نامه ها را گرفتم. از عصبانیت می خواستم نامه ها را پاره پاره کنم و بریزم توی جوی آب.

نشسته بودیم روی پله سر کوچه. نامه اول را که باز کردم، دیدم حمید با دست خط خرچنگ قورباغه اش نوشته:

«بسم رب الشهدا و الصدیقین.

مامان، بابا، سلام!

مامان، بابا! به خدا، بسه دیگه. من توبه کردم و از هر چی کثافت کاری دست کشیدم. به خودش قسم، درِ توبه همیشه باز است. شما را به خدا بیایید توبه کنید. بیایید دست از کارهای گذشته بردارید. من توبه کردم و قسم خوردم که دیگر خلاف نکنم. حتی چند وقتی است که اعتیادم را کنار گذاشته ام. نمی دانید این جا در جبهه چه خبر است. مامان، بابا! شما هم توبه کنید. به خدا خیلی خوبه.»

به تاریخ نامه که نگاه کردم، یکی، دو روز قبل از تاریخ شهادتش بود. به بچه های محل که دور و برم نشسته بودند، نگاه کردم. اشکشان درآمده بود. نگاهی به عکس حمید انداختم که توی قاب عکس، بالای حجله نشسته بود و به من نگاه می کرد. با خودم گفتم: «غلط کردم حمید جون … من را ببخش.»

آن که نفهمید:

آقا بهروز، از آن بچه مؤمن های با حال و روشن سیما بود که مسجدش ترک نمی شد. حتی زمان شاه که پ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.