پاورپوینت کامل خیمه;آن روزها کسی دنبال دنیا نبود ۳۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خیمه;آن روزها کسی دنبال دنیا نبود ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خیمه;آن روزها کسی دنبال دنیا نبود ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خیمه;آن روزها کسی دنبال دنیا نبود ۳۳ اسلاید در PowerPoint :

۲۶

روحیه همه، شهادت طلبی بود

نمی دانم اگر الآن جنگی اتفاق بیفتد، مقاومتی را که در آن سال ها داشتم دارم یا نه؟ اکنون که با دخترم می نشینیم و از وقایع آن روزگار می گویم، حوادث، در نظر او خیلی سخت و غیرممکن می آید؛ ولی برای ما در آن سال های جنگ، خیلی سخت نبود و شاید هم بگویم عادی بود!

سال ۶۲، ازدواج کردم. پانزده سالم بود. همسرم بسیجی بود و از خانواده ای مذهبی. برادرانم پاسدار بودند و در غرب کشور فعالیت می کردند. آن زمان شرایط کاری خواستگار را در نظر نمی گرفتیم و فقط این که متدین باشد و اهل جبهه، ملاک بود. فضا طوری بود که انگار همه خانواده ها با شهادت عجین شده بودند. این طور نبود که به خاطر ترس از مرگ، از خانه و زندگی شان کوچ کنند یا بترسند یا این که حتی با رفتن شوهرشان به جبهه مخالفت کنند.

نمی گذاشتم متوجه سختی ها شود

هر وقت همسرم به جبهه می رفت، احساس می کردم دارم وظیفه جهادم را انجام می دهم؛ گرچه بعداً پشیمان شدم که چرا خودم هم به جبهه نرفتم. می توانستم دوره های امداد و پرستاری را بگذرانم و راهی جبهه شوم. گاهی اوقات با خودم می گویم: «شاید خودم را گول زدم که به جبهه نرفتم و فقط راضی به رفتن همسرم شدم!» ولی باز می گویم: «شاید همین که با همسرم موافق بودم، با او همراه بودم و مخالفتی نمی کردم، هرگاه به خانه می آمد با روحیه شاد از او پذیرایی می کردم و نمی گذاشتم از مشکلات خانه، زندگی و بچه ها بویی ببرد، کافی بود.» دوست داشتم وقتی پایش را از خانه بیرون می گذارد، با فراغ بال و آرامش خیال به میدان جنگ برود. با این که هر وقت از خانه بیرون می رفت، خیلی دلم می گرفت و گریه می کردم، ولی هیچ وقت به رویش نمی آوردم و نمی گذاشتم بفهمد که دوریش برای من و بچه ها چه قدر سخت است. در هر صورت، این طور نبود که راضی نباشم به جبهه برود؛ چون می گفتم باید از دین و مملکتش دفاع کند و گوش به فرمان امام امت باشد.

وضع رفاهی، مطلوب نبود

وضع رفاهی، خیلی مطلوب نبود. در یک اتاق، در خانه مادرشوهرم زندگی می کردم. عملیات «فاو» بود که همسرم چند ماه به خانه نیامد. پسرم سه ماهه بود. هوا خیلی سرد بود. ما یک چراغ علاءالدین داشتیم که مدام خاموش می شد و بوی نفتش تمام فضای خانه را پر می کرد. اتاقی که من در آن بودم، دو در و یک پنجره داشت و به این راحتی ها هم گرم نمی شد. بالاخره مجبور شدم به برادرشوهرم بگویم که این علاءالدین خراب است و باید درست شود. منظورم این است که وضع رفاهیمان مثل الآن نبود، ولی این کمبود امکانات چیزی نبود که مانع این شود که به شوهرم بگویم، نرو یا وقتی به خانه می آمد، بخواهم از این جور چیزها گله بکنم.

معمولاً هر بیست روز یا یک ماه، یک بار می آمد و دوباره می رفت. آن موقع تلفن هم نداشتیم و تنها وسیله ی ارتباطی مان، نامه بود، یا اگر کسی از دوستانش، از او باخبر بود، به ما احوالاش را می رساند و یا برادرم از او خبر می آورد؛ چون بیش تر اوقات با هم بودند.

در مشکلات زندگی و بچه داری و… انگار قبول کرده بودیم که همه چیز با خودمان است و نباید از مشکلات به همسرمان گله کنیم. می خواستیم آن ها با خیال راحت و بدون دغدغه مشکلات زندگی به میدان بروند. اگرچه مشکلات فراوان بود، ولی این ها چیزی نبود که ابراز کنیم؛ چون بالاخره سختی هایش هم لذت خاص خودش را داشت. به نظرم هر سختی در راه خدا، شیرینی و لذت معنوی خاصی دارد.

پس از عملیات، منتظر خبر بودیم

روزها و شب های عملیات، فضای شهرها و خانه ها تغییر می کرد. یعنی گاهی اوقات می شد که از فضای شهر، ترددها و اعزام های پی درپی می فهمیدیم که عملیات نزدیک است. گاهی هم خودش چند شب مانده به عملیات، به ما خبر می داد. یادم هست بعد از عملیات، مدام از بچه های پایگاه و یا از دوستانش اگر کسی بود ، می پرسیدم که بچه های اهواز کجا عملیات داشتند و در کدام منطقه بودند. آن زمان اطلاع رسانی به صورت منسجم نبود و مدام منتظر خبری از همسرم بودم.

برای کار، مسابقه بود

سال ۶۰ تا ۶۱، هر روز به ساختمان جهاد در خیابان «امام» شرقی برای کارهای پشت جبهه؛ مثل بسته بندی مواد خوراکی و پوشاک می رفتیم. چون مسیر بازگشت طولانی بود و من باید تنها آن را طی می کردم و شهر هم خلوت بود، می ترسیدم. به علاوه پس از این که یک بار نزدیکم خمپاره ای منفجر شد و مختصری مجروح شدم و دست و پاهای زیادی قطع شد، خیلی می ترسیدم که تنها بروم و بیایم. اوایل جنگ، اوضاع شهر اهواز خیلی وحشتناک بود و در خیابان که راه می رفتی، مدام توپ می زدند. چون همراهی نداشتم، نتوانستم آن فعالیت را ادامه بدهم. عشق و علاقه عجیبی بین بچه ها بود و احتیاجی نبود که مسئول آن جا به کسی بگوید کاری بکن. هیچ کاری روی زمین نمی ماند و همه برای کار کردن و این که کار را از هم بدزدند و خودشان انجام بدهند، رقابت می کردند.

خبر شهادتش را آوردند.

وقتی شوهرم برمی گشت، از حال و هوای جنگ برایم می گفت، از دوستانش که شهید شده بودند، از کسانی که لحظه و مکان شهادت خود را می دانستند، از چهره نورانی کسانی که مشخص بود تا ساع

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.