پاورپوینت کامل خیمه;این قبر با سَرَم نمی سازد ۴۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خیمه;این قبر با سَرَم نمی سازد ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خیمه;این قبر با سَرَم نمی سازد ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خیمه;این قبر با سَرَم نمی سازد ۴۴ اسلاید در PowerPoint :

۱۴

دکتر محمدعلی ابوترابی متخصص جراحی عمومی از دانشگاه علوم پزشکی اصفهان در سال ۱۳۱۰ در شهر نجف آباد در خانواده ای فقیر متولد شد. محمدعلی هم کار می کرد و هم تحصیل. آن زمان پزشک در کشور بسیار کم بود و آن هایی که در شهرهای کوچک به طبابت می پرداختند اکثراً هندی و پاکستانی بودند. بعد از پایان تحصیلات بیمارستان های بزرگی در تهران، اصفهان و مشهد به محمدعلی پیشنهاد کار دادند، اما او نپذیرفت و به نجف آباد و همان محله ای که در آن متولد شده بود برگشت و علاوه بر کار در بیمارستان و مطب خصوصی اش اتاقی را سر منزل برای معاینه بیماران مهیا و اعلام کرد در تمام طول شبانه روز مردم می توانند به او مراجعه کنند.

دکتر محمدعلی ابوترابی معتقد است پزشکی یک شغل است نه مقام. پزشک باید به دنبال بیمار باشد نه بیمار به دنبال پزشک. پزشکان به دلیل قسم نامه پزشکی که یاد کرده اند، باید در هر شرایطی پذیرای بیمار باشند و حق تعیین وقت و مکانی خاص برای این کار را ندارند.

دکتر ابوترابی هشت سال دفاع مقدس را در جبهه ها و در حساس ترین پست های اورژانس خط مقدم خدمت کرد و جان صدها رزمنده مجروح و زخم خورده را از درد و رنج بی نهایت رهانید. در عملیات رمضان تنها پسرش مجید به شهادت رسید، اما هنوز چهلم مجید نرسیده بود که دکتر دوباره به جبهه برگشت. او سرپرستی سخت ترین پست های امداد و نجات را حتی در خط مقدم به عهده می گرفت تا در شب های عملیات، رزمندگان مجبور نباشند مجروحان را مسافت زیادی تا اورژانس حمل کنند.

عملیات رمضان در پیش بود. دکتر ابوترابی مدت زیادی در منطقه مانده بود. سردار احمد کاظمی اصرار داشت او به مرخصی برود. بالاخره دکتر بنا به این که او فرمانده است و اطاعت از دستوراتش را برای خودش واجب می دانست قبول کرد لباس بسیج را از تن درآورد و آماده رفتن شود. که یکی آمد دم در سنگر و گفت: «آقای دکتر پسر جوانی می خواهد شما را ببیند».

دکتر آمد بیرون. مجید بود. خبر داشت می خواهد به جبهه بیاید. با مهربانی نگاهش کرد، صورتش را بوسید و گفت: «خوب چه خبر بابا؟»

مجید همین طور که سرش پایین بود، گفت «من آمدم که اعزام بشویم به خط مقدم جبهه برای عملیاتی که در پیش است. گفتم قبل از رفتن بیام شمارو ببینم.»

دکتر سری تکان داد و گفت: «خیره ان شاءالله خیلی هم خوب کاری کردی آمدی پسرم» دکتر به صورت تنها پسرش خیره شده بود. دلش می خواست او هم به چشمانش نگاه کند، اما مجید همچنان سرش پایین بود. دکتر احساس کرد مجید عمداً به چشمان او نگاه نمی کند می ترسد مبادا جذبه پدر و فرزندی باعث شود به او بگوید نرو خط مقدم. اضطراب در رفتارش احساس می شد. می خواست زودتر برود.

دکتر دست روی شانه اش گذاشت و گفت: «برو پسرم به خدا می سپارمت.» مجید که رفت دکتر همچنان نگاهش می کرد. آن قدر جلو در سنگر ایستاد تا او سوار ماشین شد و رفت.»

با رفتن مجید اصرار بقیه به دکتر ابوترابی برای رفتن به مرخصی بی فایده بود. او ماند. شب عملیات رمضان مجروحان زیادی به اورژانس می آوردند او آن ها را به دقت نگاه می کرد به خصوص کسانی را که صورت های شان کاملاً خون آلود بود و به راحتی نمی توانست چهره شان را تشخیص بدهد. نگران مجید بود.

یک شب و یک روز از عملیات گذشت تا این که دو نفر از بچه های لشکر به سنگری که دکتر ابوترابی در آن بود آمدند. دکتر داشت با آیت الله ایزدی امام جمعه اصفهان صحبت می کرد. آن ها سه بار آمدند نزدیک دکتر نشستند و بدون این که حرفی بزنند دوباره برخواستند و رفتند تا این که دکتر خطاب قرارشان داد و گفت: «اتفاقی افتاده؟ شماها چیزی می خواهید به من بگویید؟» یکی از آن دو نفر با تردید گفت: «بله»

دکتر رو به او نشست و با دلهره پرسید «بگو پسرم، چیزی شده؟»

جوان با دستپاچگی گفت: «آقا مجید مجروح شده اند.»

دکتر صاف نشست و قرص و محکم گفت: «این بازی ها چیه در می آورید رُک و راست به من بگویید چه اتفاقی افتاده است.»

جوان از قدرت و صراحت دکتر قوت قلب گرفت و فوری گفت: «آقامجید شهید شده است.»

دکتر برخواست و از سنگر بیرون آمد، چند لحظه ای تنها ماند بعد دوباره برگشت داخل سنگر و گفت: «می خوام جنازه اش را ببینم.»

نزدیک خط مقدم جبهه در معراج شهدا دکتر را بردند کنار کانتینرهایی که اجساد شهدا داخل آن ها روی هم انباشته شده بود. چند دقیقه بین اجساد گشت تا این که یک جنازه را مقابل دکتر گذاشتند و گفتند این پیکر آقامجید است. جنازه سر نداشت، رگ های گلویش پیدا بود. دکتر دو زانو روی زمین نشست و به جیب لباس که خونی بود خیره شد روی یک تکه پارچه سیاه کوچک نوشته شده بود؛ مجید ابوترابی، خم شد و رگ های گلوی مجید را بوسید. چند لحظه ای همان جا ماند، بعدها به صدیقه خانم گفت: « با پیکر مجید درد دل کردم. بعد سجده شکر به جا آوردم که خدا چنین فرزند صالحی به من داد و برخاستم و به اورژانس برگشتم.»

چند دقیقه ای بیش تر نبود در اورژانس مشغول کار شده بود که سردار کاظمی آمد سراغش. سرش پایین بود و اصلاً توی چشم های دکتر نگاه نمی کرد.

شما باید بروید خانه

دکتر به او نگاه کرد: «حاج احمد تو خبر داشتی چرا به من نگفتی؟»

حاج احمد گفت: «روم سیاه دکتر. خجالت می کشیدم خبر شهادت تنها پسرتان را من به شما بدهم، از عهده ام خارج بود.»

دکتر به چشمان نجیب او خیره شد و با آرامش گفت: «چرا تو خجالت بکشی، دشمنت خجل باشد. خواست خدا بر این قرار گرفته راضی ام به رضای او، دعا کن به من صبر و حلم عنایت کند.»

حاج احمد که احساس کرده بود دکتر می خواهد در منطقه بماند با بی تابی گفت: «شما هر چه زودتر باید برگردی نجف آباد. ترتیب کارها را داده ام همین الان می توانید حرکت کنید.»

دکتر بی توجه به تأکید و اصراری که حاج احمد داشت سراغ مجروح بعدی رفت و شروع به پانسمان زخمش نمود و گفت: «رفتن من دیگر دردی از کسی دوا نمی کند اینجا باشم خیلی بهتر است می بینی چه وضعی داریم هنوز هم دکتر جراح نفرستاده اند، پُستم را تحویل بگیرد.»

حاج احمد با نگرانی که در صدایش موج می زد اصرار کرد: «اما شما باید بروید و خودتان این خبر را به حاج خانم بدهید. خانواده در این شرایط به شما احتیاج دارند.»

صدیقه خانم توی اتاق زیر کرسی خوابیده بود. شب از نیمه گذشته بود که صدای درِ هال آمد، برگشت نگاه کرد مجید بود نمی دانست خواب است یا بیدار. مجید سرحال و سالم گوشه اتاق ایستاده بود و به او نگاه می کرد.

سلام پسرم این موقع شب کجا بودی؟ چه بی خبر آمدی، در حیاط رو کی برات باز کرد؟

مجید آمد جلو و کنار صدیقه خانم نشست و گفت: «در حیاط باز بود آمدم تو تا نیم ساعت دیگه هم بابا می آد منتظرش باش» بعد برخاست و خداحافظی کرد و قبل از این که صدیقه خانم بتواند حرفی بزند رفت.

صدیقه خانم لحاف را کنار زد و برخاست نشست. به ساعت نگاه کرد نزدیک چهارصبح بود. لااله الاالله گفت و شیطان را لعنت کرد. بعد وضو گرفت و سر سجاده ن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.