پاورپوینت کامل شبیخون به خفاش ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شبیخون به خفاش ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شبیخون به خفاش ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شبیخون به خفاش ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۵۸

فصلی از یک پرونده منتشر نشده از فتنه کمرشکن اول انقلاب

وقتی بیدار شدم، دیدم دو ساعت و نیم است که خوابیده ام. پیاده شدیم. هوای سرد پاییزی که با شروع آبان ماه شدت می گیرد، نیش خوش آیندی به جان گرمم می زد. کسالت و خواب آلودگی برطرف شد و توانستم به دقت به جاده و منطقه چشم بیندازم. منطقه باصفایی بود. صاحب قهوه خانه که حالا آمده بود جلوی در، گفت: آقایان اگر دوست دارند در بیرون چای بخورند، میز و صندلی بیاوریم.

گفتم: ما دو تا بیرون می نشینیم؛ پاییز این جا جان می دهد برای تماشا.

به چشمم آشنا آمد. توی فکر بودم که قبلاً کجا دیدمش که دوباره سؤالش را تکرار کرد. گفتم: دم کنید. اگر نان و ماست هم دارید، کمی برایمان بیاورید.

فکرم مشغول شده بود که این بابا را کجا دیده ام. رضا آمد و گفت: سرویس بهداشی تمیزی دارد.

از پشت پنجره، داخل سالن را هم دیدم، به نظرم جای خیلی تمیزی رسید. جرقه ای به ذهنم زد. فهمیدم! شناختمش! شاگرد قهوه خانه، چایی را که آورد، صاحب قهوخانه هم به دنبالش آمد.

گفتم: شما خیلی وقت است که این قهوه خانه را دارید؟

گفت: چند وقتی می شود.

گفتم: قبلاً کجا بودید؟

گفت: کار دیگری داشتم، ولی مجبور شدم عوضش کنم.

این را گفت و بلافاصله به داخل قهوه خانه برگشت. معلوم بود نمی خواهد به این گفت وگو ادامه دهد. رضا داشت با تعجب به من نگاه می کرد. بدون این که چیزی بپرسد، گفتم: بالاخره شناختمش! او مرا نمی شناسد. از مبارزان قدیمی قبل از انقلاب است. ساواک برای انتقام، در یک بمب گذاری، تمام خانواده اش را کشتند. اسم اصلی اش «عنایت الله فرهودی» است. توی یک عملیات ضربتی، مسئول تیم بود. یکی از مقرهای ساواک را که در ساختمان دو طبقه ای بود، تصرف کردند و پس از کشتن نُه نفر، هرچه اسناد و مدارک بود، با خودشان بردند و موقع خروج، با دینامیت، بخشی از ساختمان را ویران کردند. بعداً یکی از افراد تیمش دستگیر شد و زیر شکنجه، آن ها را لو داد. عیوض با چند نفر از هم فکرانش از راه عراق و سوریه به شوروی فرار کرد. گروهشان شاخه ای از توده ای هایی بودند که خود را مسلمان مبارز می نامیدند و حزب توده هم با این تفکر، آن ها را جذب کرده و پشتیبانی شان می کرد. اعضای گروه، نماز می خواندند و روزه می گرفتند، ولی مشی مبارزاتشان کمونیستی بود. رژیم پس از دستگیری چند نفر از افراد و بازگرداندنشان از مقابل جوخه اعدام، توانست به درون گروه نفوذ کند و بعد از چند ماه، تمام عناصر اصلی آن را دستگیر کرد و گروه متلاشی شد. اسم «مارکسیستِ اسلامی» که از طرف ساواک برای مجاهدین خلق انتخاب شد، در اصل مربوط به این گروه بود.

برای پرداخت پول چای رفتم. پشت دخل نشسته بود. نزدیکش که رسیدم، خیلی آرام، طوری که کسی نشنود، گفتم: آقا عیوض، حساب ما چه قدر می شود؟

سرش را بلند کرد و به آرامی گفت: ببخشید، اسم من عنایت الله است.

گفتم: پاریس… دامغانی… تهران… دامغانی بعد از آن فاجعه خانواده شما…!

بلند شد. نگاه عمیقی به من کرد. داشت در خاطرات و ذهنش دنبال من می گشت. گفتم: به خودت فشار نیار، تو مرا نمی شناسی؛ ولی دوست مشترک ما، شهید دامغانی، تو را به من معرفی کرد.

نشست و چند لحظه سرش را بین دست هایش گرفت. مثل کسی که ضربه محکمی به سرش خورده باشد، گیج بود. گفت: مگر دامغانی شهید شده؟!

گفتم: خیلی وقت است.

و بعد ادامه دادم: حسابمان چه قدر می شود؟ مسافرهایمان عجله دارند.

گفت: مگر می گذارم بروید؟

گفتم: من، دوستم و سه مسافرمان باید شب در تبریز باشیم.

گفت: شما با یک جمله بیوگرافی مرا گفتی، من باید بدانم شما کی هستی. با مسافرهایتان مهمان من باشید. امشب من باید خیلی چیزها را از شما بشنوم.

گفتم: بماند برای بعد.

گفت: معلوم نیست دوباره شما را ببینم. تو گفتی «شهید دامغانی»؛ باید بگویی چه شد که شهید شد. باید بگویی تو کی هستی که زندگی مرا از سیر تا پیاز می دانی. رهگذری که من را کاملاً می شناسد و من اصلاً او را نمی شناسم. اگر آشنایی نداده بودی، حرفی نداشتم، ولی حالا شما دنیایی سؤال در ذهن من ایجاد کردی و حالا می خواهی بروی؟

گفتم: ما فردا صبح زود باید تبریز باشیم، با کسی قرار داریم.

گفت: آن هم با من. امشب این جا بمانید، قبل از نماز صبح راه می افتیم. من پشت فرمان می نشینم و شما تا تبریز بخوابید که کمبود خواب هم نداشته باشید. من در تبریز کارهایی دارم و از شما جدا می شوم و بعد برمی گردم.

ماشین را بردیم پشت قهوه خانه. محل اقامت عیوض، حدود صدمتری قهوه خانه بود. ساختمان چند اتاقی بود که از بیرون نمای معمولی و کنار جاده ای داشت، ولی داخل آن تر و تمیز و مفروش، با تمام امکانات بود. عیوض، خانمی را به نام زهرا صدا کرد. زهرا خانم، زن میان سالی بود و به نظر می رسید اهل آن محل باشد. به او گفت: امشب دو مهمان عزیز دارم. غذا را آماده کن و در یکی از اتاق ها برایشان رخت خواب پهن کن. آبگرمکن را هم اگر گازوئیل دارد، روشن کن.

بعد رو کرد به من و گفت: تا نیم ساعت دیگر حمام آماده است، هر وقت خواستید، می توانید دوش بگیرید. راحت باشید، لباس راحتی هم هست.

و بلافاصله رفت به اتاق خودش و لباس راحت پوشید و برای ما هم آورد و گفت: من این جا تنها زندگی می کنم. زهرا خانم، هر روز از ساعت ده می آید و کارهایم را انجام می دهد و عصر برمی گردد. خانم فهیم و باسلیقه ای است. نمی دانم اگر ایشان نبود، من چه کار می کردم؟!

بعد هم راحت نشست و جوری که معلوم بود خیلی منتظر شنیدن حرف های ماست، گفت: حالا شما بگویید کی هستید و مرا از کجا می شناسید؟

گفتم: شما را از طریق شهید دامغانی می شناسم و زندگی شما را ایشان برای من تعریف کرده و چندین بار هم شما را از دور نشانم داده. قسمت این بود که امروز این جا با هم روبه رو شویم. شما را که دیدم، اول نشناختم؛ بعداً یادم آمد که شما همان عیوض، یا در اصل عنایت الله فرهودی، دانشجوی سال چهارم دانشکده فنی تبریز هستید که بعد از جریان انفجار مقر ساواک، به شوروی فرار کردید و خبر ناگوار خانواده تان را هم ایشان به من داد. بعد از جریان شما، در یک درگیری خیابانی، گلوله ای به سر شهید دامغانی خورد و مجروح شد. دو روز بعد از آن هم در بیمارستان شهربانی تهران به شهادت رسید.

و خلاصه همه اتفاقاتی را که توی آن روزها افتاده بود، برایش تعریف کردم.

چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت: بعد از آن واقعه، ما ناچار بودیم از کشور خارج شویم. از راه عراق و سوریه به شوروی رفتیم. در شوروی بودم که خبر خانواده ام را شنیدم. شش نفری که با هم فرار کرده بودیم، در یک پروژه ساختمانی در نزدیکی مسکو مشغول به کار شدیم. از طریق رابطمان از ما خواستند که دو نفرمان با هویت جدید به ایران برگردند. آن دو نفر را مشخص کردیم و آن ها از ما جدا شدند و تا حالا هم از سرنوشتشان خبری ندارم. دو نفر دیگر هم ظاهراً به خواست خودشان به باکوی آذربایجان منتقل شدند و همان جا ازدواج کردند.

من و یکی دیگر از اعضای تیم، هم چنان در پروژه ساختمانی کار می کردیم. من در تناقضات عقید ه ای شدیدی گیر کرده بودم و مشکل را حتی با دوستم هم نمی توانستم در میان بگذارم. اوایل سال ۱۳۵۳ بود که دوستم برای تفریح به لنین گراد رفت و آن جا با یک دختر گرجی آشنا و در کارخانه نساجی مشغول به کار شد.

او که رفت، من خیلی تنها شدم. شب ها وقتی که از کار روزانه و تهیه گزارش، فارغ می شدم، گذشته و اتفاقات را مرور می کردم و نمی توانستم به این سؤال پاسخ دهم که چرا مبارزه برای آزادی انسان ها باید به جایی ختم شود که من در مسکو اجیر بشوم و برای گذران زندگی ام برای کشور دیگری کار کنم؟ آیا خانواده ام برای این هدف من از بین رفتند؟ آیا هدف من این بود؟ اگر هدفم کار بود که در کشورم بدون درگیری با رژیم، مهندس شده بودم و زندگی آرامی داشتم، ولی حالا چه دارم و چه نتیجه ای از مبارزه ام گرفته ام!؟ گاهی برای فرار از این تنهایی و پوچی، می خواستم به مشروب پناه ببرم که با خود می گفتم: من مسلمانم، خدا دارم. بعد می گفتم: تو اگر مسلمانی و خدا داری، در مملکت کفر چه کار می کنی؟!

باز دور تسلسل فکری، همین طور ادامه پیدا می کرد تا خوابم می برد. باز هم فردا شب و فردا شب، همین طور. دیگر خسته شده بودم. چندین بار دوستان روسی ام که متوجه گوشه گیری من شده بودند، مرا به خانه هایشان دعوت کردند. اوایل می رفتم، ولی بعدها تحمل افراد خانواده دیگران هم برایم سخت شد.

از وقتی که وارد شوروی شده بودم، نماز نخوانده بودم. آن ها می دانستند که من معتقد به خدا هستم و تنها در مبارزه روش کمونیسم را قبول دارم، ولی محیط، این اجازه را نمی داد که حتی فکر نماز خواندن هم به سرم بزند. در آن چند ماه حضورم در مسکو، فقط بین کارگاه و محل اقامتم رفت وآمد می کردم و گاه گاهی برای خرید به فروشگاهی در نزدیکی محل سکونتم می رفتم. فکر می کردم همه مرا با تمسخر نگاه می کنند و با زبان بی زبانی می گویند: حاصل این همه تلاشت چه بود؟ که بیایی در این مملکت به جای یک فرد روسی کار کنی!؟ بنابراین سعی می کردم غیر از ارتباط کاری، با کسی ارتباط دیگری نداشته باشم؛ به خصوص بعد از رفتن تمام دوستانم، این گوشه گیری به شدت در من زیاد شد.

اوایل سپتامبر که حدود اواسط شهریور بود، رابطم در حزب، تلفنی اطلاع داد که فردا صبح آماده باشم تا برای دیداری به حزب برویم.

صبح سر وقت، رابط، به محل سکونتم که در حاشیه شهر بود، آمد. از آن جا یک سره به شهر رفتیم. به کارگاه هم اطلاع داده بودم که تأخیر خواهم داشت. در راه پرسیدم: موضوع چیست؟

طبق معمول جوابی نداد. در مقابل ساختمان حزب که در واقع یکی از ساختمان های سازمان مخفی شوروی، «کا. گ. ب» بود، نگه داشت. بعد از نشان دادن کارت مخصوص، وارد ساختمان شدیم. این اولین باری نبود که من به این ساختمان می آمدم. از روزی که از ایران آمده بودیم، تمام کارهای ما از طریق این اداره انجام می شد و تنها وسیله ارتباطی ما آن رابط بود. در اتاق انتظار نشستم و رابط رفت. بعد از یک ساعت، رابط آمد و گفت: متأسفانه کسی که با شما کار داشت، نتواسته بیاید و قرار را به فردا موکول کرده است.

بعد هم من را به محل کارم رساند و رفت.

آن روز حال بدی داشتم و زودتر از هر روز به محل اقامتم بازگشتم. می خواستم تنها باشم. نیاز شدیدی به هم صحبت، هم زبان و هم دل داشتم. می خواستم کسی باشد که با او درددل کنم. با خودم گفتم: خدا که هست، چرا با او حرف نمی زنی؟

مثل بچه گمشده ای که پدر و مادرش را پیدا کرده باشد، زدم زیر گریه. نمی دانم گریه ام چه قدر طول کشید. بی اختیار بلند شدم و وضو گرفتم. با گریه، رو به پنجره که پرده هایش کشیده بود، نماز خواندم. هوا تاریک شده بود و به نظرم رسید که وقت نماز مغرب و عشا باشد. بعد از چند ماه، با گریه شروع به خواندن نماز کردم. وسط های نماز همین طوری به خدا می گفتم: چرا مرا فراموش کردی؟!

گریه مجال حرف زدن نمی داد. از خود بی خود شده بودم و فقط از خدا می خواستم که مرا نجات بدهد. نمی دانم نمازم چه قدر طول کشید. با این که آن روز ناهار هم نخورده بودم، احساس گرسنگی نمی کردم. آرامشی که آن شب به من دست داد، بی سابقه بود و تا نیمه های شب بیدار بودم و همه اش با خدا صحبت می کردم، عذرخواهی می کردم، گله می کردم، گریه می کردم. بعد از مدت ها، به آرامی خوابم برد. صبح بیدار شدم و دیدم هنوز آفتاب نزده است. سریع وضو گرفتم و نماز خواندم؛ نمازی که نه قبله اش مشخص بود و نه مهری داشت و نه سجاده ای. دقت می کردم که صدایم بلند نشود و صدایم به گوش کسی نرسد؛ چون می دانستم در اتاق، دستگاه شنود هست، اما گاهی گریه ام با صدای بلند بود.

با اشتیاق، صبحانه خوردم و منتظر رابط شدم. باز هم سر وقت آمد و با هم رفتیم. وارد ساختمان حزب شدیم و بلافاصله در اتاق مسئول با او ملاقات کردیم و رابط از اتاق خارج شد.

مسئول کارهای ما، فارسی را خوب صحبت می کرد و تا آن موقع هم با ما فارسی صحبت کرده بود. هیچ وقت روسی حرف نمی زد؛ مگر با رابط. سؤالاتی از وضع کاری و کارگاه و نحوه زندگی ام کرد که معمول بود و من منتظر اصل موضوع بودم. گفت: شما خدمات قابل توجهی انجام داده اید و ما از هر فرصتی برای جبران آن استفاده می کنیم، اما قبل از طرح موضوع، مدتی است که شما افسرده و غمگین هستید و ما این انتظار را از شما نداریم. می خواهیم ریشه این افسردگی را بدانیم و رفع کنیم.

شصتم خبردار شد که آن ها از گریه من بویی برده اند، ولی این دفعه مثل دفعات قبل، از این که مورد سوءظن قرار بگیرم، ترسی نداشتم. گفتم: البته این افسردگی و غمگین بودن من، در انجام وظیفه ام کوچک ترین اثری نداشته، نظر شما خلاف این است؟

گفت: نه ما از عمل کرد مدیریتی شما کاملاً راضی هستیم.

بلافاصله گفتم: خب شما می دانید که ساواک تمام اعضای خانواده من را در یک انفجار کشت؛ حتی به فرزند سه ساله من هم رحم نکرد. این داغ سنگین و بزرگی است. اگر آرمان های مبارزاتی ام نبود، تا حالا خودکشی کرده بودم.

از نگاهش فهمیدم یک نوع ترحم و احترام برایم قائل است. برای این که موضوع را عوض کند، گفت: می خواهیم از توانمندی شما برای مأموریت مهمی در خارج از کشور استفاده کنیم. در این رابطه فرد مسئولی، شما را برای آن آماده خواهد کرد. از فردا رابط، شما را به ایشان معرفی می کند و شما تا یک هفته نزد ایشان آموزش های لازم را فرا می گیرید.

پس از خداحافظی بیرون آمدم و با رابط به محل سکونت رفتیم و قرار شد، فردا صبح دوباره بیاید و مرا به آن فرد معرفی کند. موقع خداحافظی پرسیدم: تکلیف کارم چه می شود؟

گفت: از امروز مسئول دیگری به جای تو معرفی شده است و دیگر لازم نیست با کارگاه تماس بگیری.

پس از رفتن او، اتفاقات را مرور کردم، ولی هنوز نمی دانستم که با من چه کار دارند و چه مأموریت جدیدی می خواهند به من بدهند. آرامش عجیبی که از دیشب داشتم، مرا متوجه خدا می کرد. یقین داشتم هر چه هست، از خداست. کمی خوابیدم و بعد از ناهار و نماز، روزنامه خواندم و کارهای گذشته را مرور کردم. به پارکی که نزدیک محل سکونتم بود رفتم. این اولین بار بود که به آن جا می رفتم. قبلاً فقط موقع عبور از خیابان آن جا را می دیدم. بعد از چند دقیقه حس کردم کار خوبی نکرده ام و نباید آن ها با این کار، به واکنش روحی مثبت من پی ببرند، ممکن است فکرهای دیگری کنند. بلافاصله با حرکتی که بی حوصلگی از آن پیدا باشد، از پارک خارج شدم. آن روز، روز خوبی بود و حال و هوای فکری ام عوض شده بود.

صبح رابط آمد و با هم به همان ساختمان رفتیم. در طبقه سوم، وارد اتاقی شدیم که خانم میان سالی پشت میز نشسته بود. رابط، پس از معرفی من، از اتاق خارج شد.

خانم به زبان روسی، بدون مقدمه شروع کرد: با توجه به تسلط شما به زبان آلمانی، شما باید مدتی در آلمان غربی، پایگاهی را اداره کنید که چگونگی آن به موقع به شما گفته خواهد شد. مسیر ورود شما به آلمان غربی از طریق آلمان شرقی تعیین شده است. در برلین شرقی، پاسپورت ایرانی به شما داده می شود تا با آن، وارد آلمان غربی شوید. تمام مدارک شما، مدارک توریستی است؛ توریستی که از آلمان غربی به آلمان شرقی آمده و پس از یک روز توقف و بازدید برلین شرقی، برمی گردد. تمام اسناد و مدارک هزینه های حضور شما در برلین شرقی و مدارک تبدیل پول و صورت حساب هتل، زمانی به شما تحویل می شود که پس از بررسی، صحّت اظهارات شما روشن شود. بلافاصله بعد از ورود به آلمان غربی که با اتوبوس توریستی انجام می گیرد، در برلین غربی به هتل «راین» که در آن اتاقی به نام شما و دوست همراهتان رزرو شده است، می روید و رابط شما در بدو ورود به هتل، خودش را با کلمه رمز معرفی خواهد کرد. فردای آن روز با ماشین خودش شما را به مونیخ می برد. بقیه دستورات از طریق او به شما داده می شود. هرچه پول با خودتان آورده بودید و حقوقی که در این جا کار کرده اید، در آلمان به مارک تبدیل و به شما تحویل خواهد شد و بقیه هزینه ها را هم رابط پرداخت می کند.

سپس گفت: یک هفته فرصت دارید که اطلاعات و مقررات مربوط به کشور آلمان را زیر نظر متخصصان حزب یاد بگیرید و دیگر کارهایتان را جمع کنید و حرکت کنید.

از ساختمان حزب خارج شدیم و یک هفته در مرکز حزب مشغول فراگیری مقررات اجتماعی، قوانین جاری، پولی و بیمه ای کشور آلمان بودم و پس از آن وسایل شخصی ام را جمع کردم و به ساختمان مرکزی شرکت رفتم و آن چه که در اختیارم بود و لازم بود منتقل شود، انتقال دادم. به محل اقامتم برگشتم و شب را در یک میهمانی شام با رابطم گذراندم.

صبح روز بعد، با سه پرواز به برلین شرقی رسیدم. این سه پرواز، چهل وهشت ساعت وقت گرفت. در فرودگاه، رابط خودش را به من نزدیک کرد و بعد از رد و بدل شدن کلمه آشنایی، از گیت کنترل خارج شدیم. بدون این که متوجه شوم، رابط هم در پرواز سوم حضور داشت.

محل اقامتم در یک آپارتمان شخصی بود. رابط پس از رساندن من، تمام توضیحات را داد و گفت: من فردا صبح شما را به گروهی توریست که از برلین غربی می آیند، معرفی می کنم و چون از نظر زبان مشکلی ندارید، از این به بعد با آن ها خواهید بود و عصر هم به آن طرف می روید. گروه توریستی شما را به هتل «راین» می برند و در آن جا اتاقی به نام شما رزرو شده است. رابط به سراغ شما خواهد آمد و بعد از آن، طبق دستورات او عمل کنید.

هتل راین در یکی از خیابان های مرکزی برلین غربی، نزدیک به برج بلند تلویزیون قرار داشت. اتوبوس، جلوی هتل نگه داشت. موقع ورود به هتل، رابط خودش را مثل یک دوست با کلمه رمز معرفی کرد و با هم به اطلاعات هتل رفتیم. اتاق به نام من و او رزرو شده بود و من باید پس از بازگشت از برلین شرقی، به او می پیوستم. وقتی که مرا معرفی کرد، فرم مخصوص را پر کردم و با هم به اتاقمان رفتیم.

در اتاق روی یک یادداشت نوشت: ما با هم دوست هستیم. شما تاجر هستید و برای گذراندن تعطیلات آخر هفته خود به برلین شرقی می روید و اگر کسی سر میز شام یا جایی دیگر سؤالی کرد، خودتان را ایرانی تاجر فرش و ساکن مونیخ معرفی کنید و من هم دوست شما و فرانسوی الاصل هستم و فردا صبح بعد از صبحانه با هم حرکت خواهیم کرد.

یادداشت را که خواندم، نوشته را از بین بردم و با هم از هتل خارج شدیم. در یک رستوران شام خوردیم و در راه هم صحبت های معمولی کردیم. ساعت نه صبح فردای آن روز، بعد از صبحانه با ماشین او برلین غربی را به سمت مونیخ ترک کردیم.

در راه مونیخ، او وظیفه مرا در آن جا تشریح کرد و گفت: شما در مونیخ یک دفتر خدمات توریستی دارید، تلفن و مشخصات دفتر شما در تمام مراکز راهنمای توریست درج شده و اتحادیه، این دفتر را به رسمیت می شناسد. هم چنین در مراکز قانونی، شخصیت حقوقی دفتر شما تأیید شده است. تمام سهام سرمایه آن دفتر، به نام شماست و از یک ماه پیش به ثبت رسیده است.

دفتر شما هم اکنون دایر است و دو نفر، یک منشی و دستیار، در آن جا مشغول به کار هستند. آن ها مرا نماینده شما می دانند و وقتی که رسیدیم، دو روز بعد، من خداحافظی می کنم و از آلمان خارج می شوم. آن ها هر دو آلمانی الاصل هستند. سابقه دستیار شما در امور مدیریت خدمات توریستی، بیش از پنج سال است و در اصل اجازه فعالیت دفتر شما براساس سابقه او صادر شده است. خیلی در کار خودش مهارت دارد و تاکنون بیش تر با کشورهای عربی کار کرده است.

بعد هم مجموعه ای پرونده از سوابق کاری او و کارها و تعهدات شرکت به من داد و من آن ها را گذرا مطالعه کردم. بعد پرسید: سؤالی دارید؟

گفتم: دو سؤال دارم. یک، وظیفه من با داشتن این دفتر خدماتی ثبت شده چیست؟ دو، رابط بین من و شما کیست؟

گفت: رابط بین شما و حزب، کسی است که از نظر مکانی چندان فاصله ای با محل شما ندارد و برای آشنایی، فردا شب مهمانش هستیم. وظیفه شما ارائه خدمات به توریست هاست و وظیفه اصلی تان، به وقتش به وسیله رابط ابلاغ می شود.

سپس اضافه کرد: حساب بانکی، فعلاً به نام من است. فردا جابه جایی آن انجام می گیرد و بعد از آن خودتان مسئول امور مالی خودتان خواهید بود. برای گذاران چند ماه که ممکن است درآمدتان کفاف هزینه ها را ندهد و هم چنین برای تأمین مالی در صورت واگذاری مأموریت، یک میلیون مارک به حساب واریز شده است.

محل کار در مونیخ، یک آپارتمان سه خوابه بود. آپارتمان بالایی که برای محل زندگی من تعیین شده بود، کوچک تر بود؛ چون بخشی از آن را تراس تشکیل می داد. ساختمان دفتر و محل مسکونی، با سلیقه عالی مبلمان شده بود. معلوم شد که منشی که خانمی میان سال بود، آن را چیده است.

رابط، مردی حدود پنجاه و پنج ساله، با قد بلند و چهره ای آرام و آلمانی الاصل بود و بیش از ده سال آن جا تنها زندگی کرده بود. در طبقه همکفِ همان ساختمان، فروشگاه لوازم صنعتی داشت و طبقه دوم، محل سکونت خودش بود. فروشگاهش را دستیارانش اداره می کردند.

شام را به یک رستوران رفتیم و پس از آن تا نصف شب در منزل او بودیم و سپس از هم جدا شدیم.

دو روز بعد، کارها و مطالبی که باید به من منتقل می شد، انجام گرفت و پس از آن که از انتقال کلیه مطالب اطمینان پیدا کرد، آن جا را به مقصد نامعلومی ترک کرد.

کار دفتر خدمات، زیاد پیچیده نبود. دستیارم که فرد باتجربه ای بود، کارها را با نظم خاصی انجام می داد و من هم در مدت یک ماه، تقریباً به تمام موارد آشنا شدم و منتظر بودم که مأموریت اصلی واگذار شود. البته ایجاد دفتر خدمات توریستی و انتخاب فرد ایرانی الاصل برای مدیریت آن دفتر، پوشش مناسبی برای هر نوع مأموریت بود. هدف من، انجام عملیات های پشتیبانی عبوری برای مأموران خاص بود، ولی ممکن بود عملیات دیگری نیز واگذار کنند و چون از کمّ وکیف مأموریت اطلاع نداشتم، کمی گیج بودم. موقعی که گذشته خود در مسکو را مرور می کردم، سؤالاتی پیش می آمد که نمی توانستم برای بعضی از آن ها پاسخی پیدا کنم.

امکانات و محیط برای اعمال عبادی مناسب بود و از روزی که آمدم، دستیارم که قبلاً با مسلمانان کار کرده بود، جدول اوقات شرعی و یک جلد قرآن برایم فراهم کرد و جهت قبله را هم مشخص نمود.

در این یک ماه، مطلب خاصی از طریق رابط بیان نشد و چندبار به بهانه خرید ابزار به فروشگاهش رفتم، به گرمی از من استقبال کرد و پیش دستیارانش، از محل اقامت و کارم و این که اهل کجا هستم، سؤالاتی کرد. من هم به فراخور حال، پاسخ هایی دادم و ظاهراً رفاقت ما خیلی عادی آغاز شد و این دیدارها به نظر عادی و طبیعی بود.

تقریباً دو، سه ماهی بود که از تأسیس دفتر گذشته بود و چند مورد جزئی کار؛ ارجاع و انجام شده بود، اما هنوز زود بود تا به عنوان یک دفتر خدمات توریستی، حجم کاری بالایی داشته باشیم.

هشتمین یکشنبه حضورم در مونیخ بود و آن روز سرم به حساب و کتاب گرم بود. بعد از کنترل درآمد و هزینه در این دو ماه، متوجه شدم که درآمدمان نصف هزینه ها را پوشش داده است و این به خاطر تلاش دستیارم بود که دائم در تکاپوی گرفتن کار بود. پس از انجام حساب و کتاب، به سینما رفتم و بعد از آن برای غذا خوردن به یک رستوران ایرانی رفتم و تمام بعدازظهر را پای تلویزیون بودم.

ساعت کاری دفتر، هر روز از هشت صبح شروع می شد و تا پنج بعدازظهر، با یک ساعت وقت برای ناهار و استراحت میانِ روز ادامه داشت. من هم هر روز صبح، ساعت هشت وربع به دفتر می رفتم که بقیه هم آمده باشند.

اولین روز کاری هفته بود، طبق معمول ساعت هشت وربع به دفتر رفتم. کسی نیامده بود. خیلی تعجب کردم. تأخیر منشی و دستیار با هم، سابقه نداشت. اول به منزل منشی تلفن کردم، کسی گوشی را برنداشت. بعد به منزل دستیارم تلفن کردم، آن جا هم کسی گوشی را برنداشت. دلواپس شدم. اگر برای تعطیلات آخر هفته با هم به مسافرت رفته بودند و تا حالا برنگشته بودند، حتماً تلفنی اطلاع می دادند.

تا ساعت ده صبح صبر کردم، ولی خبری نشد. تصمیم گرفتم تا ظهر صبر کنم تا اگر خبری نشد، با رابط تماس بگیرم. در این فکر بودم که تلفن زنگ خورد. پلیس مونیخ بود. خودرویی در جاده سقوط کرده و سه نفر کشته شده بودند. از کیف یکی از آن ها کارت ویزیت دفتر خدماتی ما به دست آمده بود و می خواستند که برای شناسایی به پزشکی قانونی بروم.

در سالن تشریح پزشکی قانونی، سه جسد روی سه میز بود که روی آن ها پارچه سفیدی کشیده بودند. پلیس راهنما، جنازه روی میز وسط را نشان داد و گفت: از کیف آن خانم کارت دفتر خدماتی شما پیدا شده است.

پوشش روی جنازه را کنار کشید. خشکم زد. گفتم: این خانم «الگا»، منشی من است. امروز غیبت او و دستیارم آقای «گنشن»، مرا نگران کرده و از صبح منتظرشان بودم.

بلافاصله پرسید: دستیار شما جوان بود؟

تا جواب او را بدهم، پوشش جنازه اولی را کنار زد. با دیدن جنازه گنشن، دیگر نتوانستم بایستم. پلیس دست مرا گرفت و نگذاشت بیفتم. از آن جا خارجم کرد. در دفتر پزشکی قانونی، قهوه ای آوردند، خوردم و حالم کمی بهتر شد. بعد به سؤالات آن ها پاسخ دادم. یکی از دستیاران رابطم، آقای «تیچراری»، همراه پلیس دیگری وارد دفتر شد و معلوم شد که نفر سوم، خود رابطم، آقای تیچراری است که از طریق آدرس کارت ویزیت فروشگاهش، دستیارانش را خبر کرده اند. تأسف من تبدیل به تحیّر شد و فهمیدم که هر دو کارمندان من هم از مأموران بودند.

پلیس در توضیحات خود گفت: ماشینشان دیشب از یک ارتفاع بیش از صد متری سقوط کرده و سرنشینان خودرو درجا مرده اند. پزشکی قانونی، مرگ آن ها را بین ساعت یازده و دوازده اعلام کرده است.

بعد رو به من کرد و پرسید: با خانواده آن دو نفر ارتباطی دارید؟

گفتم: کارمندان من هر دو مجرد و هر کدام زندگی جداگانه ای داشتند و از خانواده هایشان اطلاعی ندارم. حدود دو ماه بود که با من هم کاری کردند.

قرار شد هرچه اسناد و مدارک استخدامی و مالی دارند، پس از رؤیت پلیس، تحویل دادگاه بدهم. از فردای آن روز تمام مدارک مربوط به آن ها و استخدامشان، مطالبات و حقوقشان را از طریق پلیس به دادگاه تحویل دادم و پس از سه روز دوندگی برای انجام تشریفات قانونی، در نهایت کارهای پلیس و دادگاه تمام شد.

تحلیل این موضوع، به دلیل نبود اطلاعات لازم برایم مقدور نبود، ولی کلیات آن مشخص بود. آن ها در حال انجام مأموریت کشته شده بودند و این اتفاق یا تصادف، یک صحنه سازی بود. حالا من مانده بودم که اولاً چه طور می توانم بدون دستیار به این کار ادامه بدهم؛ چون اجازه فعالیت، براساس تخصص و مستنداتِ دستیارم صادر شده بود؛ وگرنه مجبور بودم در مدت ده روز یا مدیرمسئول جای گزین معرفی کنم یا از فعالیت خدمات توریستی انصراف بدهم و دفتر را ببندم؛ ثانیاً، حالا چه طور با سازمان تماس بگیرم؟

تصمیم گرفتم تا آخرین ساعت روز مهلت قانونی صبر کنم و بعد اعلام انصراف و انحلال کنم و دفتر را پس بدهم و در صورت امکان، اجاره محل سکونتم را تا یکی ، دو ماه تمدید کنم و کار موقتی برای خودم دست وپا کنم تا تکلیفم روشن شود. تمام کارهای حقوقی انحلال دفتر، از نظر امتیاز و مالیات و حساب بانکی را انجام دادم، ولی مالک ساختمان با نظر من مخالفت کرد و مجبور شدم آپارتمان کوچک تری که چند خیابان آن طرف تر از محل اولی بود، اجاره کنم. آدرس جدیدم را، هم به آژانس قبلی و هم به کسی که محل سکونت اولی مرا اجاره کرده بود دادم تا اگر کسی سراغ مرا گرفت، آدرس و تلفنم را در اختیارش قرار دهند.

سه ماه از این موضوع گذشت و من به عنوان مترجم زبان آلمانی فارسی در یک آژانس مشغول به کار شدم. هر موقع نیاز بود، به صورت ساعتی به محل اقامت یا محل تجارت می رفتم. گاهی چند روز پشت سر هم کار داشتم و گاهی هم در طول هفته، کاری به من ارجاع نمی شد.

انتظار سختی بود. کم کم به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.