پاورپوینت کامل پاره های شهادتنامه به هم چسبید! ۲۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پاره های شهادتنامه به هم چسبید! ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پاره های شهادتنامه به هم چسبید! ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پاره های شهادتنامه به هم چسبید! ۲۶ اسلاید در PowerPoint :

۲۴

شهید بسیجی: «مسلم حاج اکبری»

فرزند: علی اصغر، متولد: ۱۳۴۸، دانش آموز، تاریخ شهادت: ۱۳۶۴، محل شهادت: چنگوله

مسلم هنوز به مرز شانزده سالگی نرسیده بود که یک برگه جلوی دست پدر گذاشت

– امضا می کنی بابا؟

پدر گفت: «چی را امضا کنم، این برگه چی هست؟ من که سواد ندارم، بخوان بابا جان، ببینم چی می خواهی؟ »

مسلم گفت: «شهادتنامه بابا، شهادتنامه.»

پدر ابروهایش را درهم کشید. پیشانی اش چین برداشت، گونه هاش سرخ شد و گر گرفت و ریخت بهم. با انگشت های زمختش برگه را برداشت، چند تکه کرد و از پنجره ریخت تو کوچه. مسلم مثل سنجاقکی روی برگ بید، لرزید و پرید. تندی زد به کوچه، پله ها را ندید، از روی سکو پرید. پیش پای مادر که داشت حیاط را آب و جارو می زد، نرم شد و ایستاد. مادر هولش برداشت. گفت: «چی شده مادر؟»

مسلم مکثی کرد و گفت: «الان میام مادر، برمی گردم.»

بعد خیلی آرام از کنار مادر گذشت. به در که رسید، دوید توی کوچه. تکه های کاغذ را جمع کرد و برگشت تو حیاط، به ستون تکیه داد. پاره های کاغذ را کنار هم چید و تو دلش گفت: «تکه های شهادت…»

صورتش سرخ شد و اشک نم نم؛ مثل قطره های شبنم، روی صورتش سر خورد و غلطید روی تکه های شهادتنامه. رنگ ها بهم آمیخت. از جا بلند شد و تندی رفت توی اتاق و دوباره برگشت توی حیاط. داشت برگه ها را چسب می زد که مادر جارو را انداخت لب سکو و رو به رویش ایستاد. با کف دست، قطره های اشک را از روی گونه هایش پاک کرد.

– این ها چیه مادر؟ چرا گریه می کنی؟

بغض گلوی مسلم را گرفته بود، گفت: «چیزی نیست، مادر!»

مادر گفت: «قربانت بروم! اگر چیزی نیست، چرا با خودت درگیری؟ این کاغذ چی هست که چسب می زنی؟ چرا پاره شد؟ کی این کار را کرده مادر!؟

مسلم، سر به زیر، آه بلندی کشید و گفت: «هیچی! بابا…»

باقی حرفش را فرو خورد و دوباره گفت: «پاره اش کرد.»

باز چند قطره اشک چکید روی خطوط سرخ و سبز برگه. مادر تند از پله ها بالا رفت. دم درگاه، پدر نشسته بود کنار پنجره. از نگاه های پر از پرسش مادر رو گرداند.

مادر گفت: «مرد! چرا کاغذ مسلم را تکه تکه کردی؟ این دیگر چه کاری بود؟ بچه شدی که به بچه گیر می دهی؟»

پدر گفت: «از نازدانه ات بپرس که چی گفته؟»

مادر روی پاشنه در چرخید.

– چی گفتی به بابات که ریختی اش بهم؟ آن برگه چیه؟

مسلم برگه را برداشت و گفت: «هیچی، مادر این برگه رضایت نامه…»

مکثی کرد و توی دلش گفت: «شهادت نامه.»

– می خوام بروم جبهه. دیگر بزرگ شد ه ام، خودتان گفتید که وقتی پانزده ساله شدی، برو جنگ. چهار ماه است که دارم خون دل می خورم. حکم امام رو پشت گوش انداخته ام. باید چهار ماه پیش می رفتم. مگر امام حکم جهاد نداده؟ مگر نگفتید که باید از پانزده بگذرم؟ حالا من گذشته ام.

– دست مادر را بوسید و گفت: «به بابا بگو نگذارد دیگر گناه کنم.»

مادر دیگر هیچ نگفت. راهش را کشید و رفت. همین طور سرگردان، جارو را گرفت و جارو کرد.

مسلم برگه را گذاشت جلوی پدر، قلمی به دستش داد و گفت: «این جا را امضا کنید بابا.»

غروب بود، کم کم هوا رو به تاریکی می رفت. پدر گفت: «این که پاره است! قبول نمی کنند، بابا.»

مسلم گفت: «امضایش کنید، حله.»

پدر خندید و زیر برگه، چند خط کج و معوج را گرد هم پیچاند و زیر لب گفت: «بسوزه پدر بی سوادی. دلت به یک امضا خوش است.»

مسلم پر شد از شوق. چند قطعه عکس و مدارکش را با رضایتنامه، برد و تحویل بسیج داد و برگشت. کنج اتاق نشست و یک وصیتنامه نوشت. لای قرآن گذاشت و قرآن را بوسید.

عصر بود همه آمده بودند. مادر، مسلم را از زیر قرآن رد کرده بود. بوی عود و عنبر، صدای چاوش خوان، مارش جنگ، نوحه آهنگران وکربلا، کربلا! ما داریم می آییم، همه جا را پر کرد هبود.

بهار سال ۶۲ بود، اتوبوس ها بوق می زدند که رزمنده ها سوار شوند، پیرمردی که سربند بسته بود، پرچم یا حسینی(ع) را از پنجره، توی خیابان، تکان می داد. سرش را از پنجره بیرون آورده بود و داد می کشید: «کسی جا نماند. اتوبوس جنگ دارد می رود. هر که بماند، مانده است.»

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.