پاورپوینت کامل کتاب هایم توی کوله پشتی ام بود ۴۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کتاب هایم توی کوله پشتی ام بود ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کتاب هایم توی کوله پشتی ام بود ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کتاب هایم توی کوله پشتی ام بود ۴۷ اسلاید در PowerPoint :
۱۰
مصاحبه با دکتر «احمد آخوند»، استاد دانشگاه شهید چمران اهواز
اشاره: در مسجد «حاج علوان» اهواز که هفتادودو شهید از بهترین جوانان محل را تقدیم انقلاب کرده است، قرار گذاشتیم. سروصدای جوان های مسجد که شاید برادران و فرزندان این شهدا بودند، مزاحم مصاحبه مان بود، ولی این تدوام حضور، کار را آسان می نمود. دکتر «احمد آخوند»، گرچه دکترای فیزیک نظری دارد و عضو هیئت علمی دانشگاه است، ولی بسیار متواضع و خاکی است و آدم را با رفتارش شرمنده می کند. تا به حال به نام خودش با جایی مصاحبه نکرده است و فکر می کردیم که این بار هم نیاید، اما خودش می گفت: «نمی دانم که چرا حالا دارم حرف می زنم!»
شاید مناسبتی که آن روزها داشت و شاید نیاز جامعه ایشان را وادار کرده بود. البته سخن ما با بچه های جنگ این است که بیان این خاطره ها، حق شما نیست، تکلیف شماست!
دکتر آخوند در پایان باز هم تأکید کرد که اگر نامی ذکر نکنید، بهتر است، ولی ما ترک اولی کردیم و نام او را که دیروز، خط شکن و آر پی جی زن جبهه نظامی و امروز، خط شکن جبهه علمی است، آوردیم. این ها اندکی از خاطرات ایشان است.
دوره های آموزشی ده روزه
پیش از انقلاب، دانشگاه «ملاثانی» (رامین) در نزدیکی اهواز بود که پس از انقلاب، بچه های سپاه آن را به مرکز آموزش نیرو تبدیل کردند. آن جا بچه های دبیرستانی را آموزش نظامی می دادند تا کشور را به هدف «ارتش بیست میلیونی» نزدیک کنند. اردوهای ده روزه ای را برای این منظور در نظر گرفته بودند. خیلی تلاش کردم که به این اردوها بروم، اما به خاطر سنم اجازه نمی دادند، بالاخره توانستم در دوره ده روزه ۲۰ تا ۳۰ شهریور ۵۹، شرکت کنم. برای من و افرادی مثل شهید «علی اکبر فاطمی» که سنمان کم تر بود، دوره سختی بود. فرماندهان ما هم شهیدانی چون؛ «جواد داغری»، «اصغر گندمکار» و «سعید درفشان» بودند. بیش تر هم از بچه های مسجد «جزایری» اهواز بودند که پیش از انقلاب، مسجدی بسیار فعال و معروف بود.
شروع جنگ
قانون شب آخر دوره این بود که بچه ها را با پای پیاده به چهل پنجاه کیلومتری اهواز می آوردند و برایشان رزم شب اجرا می کردند، ولی به ما گفتند، جنگ شروع شده است و شما را با ماشین می بریم. ما را به سپاه چهارشیر، کنار بیمارستان «ابوذر» بردند. یکم مهرماه، با شهید علی اکبر فاطمی شیفت شبانه داشتیم. دیدیم که یک نفر از دور می آید. ایست دادیم. کم کم نزدیک شد تا توانستیم چهره اش را تشخیص بدهیم. یکی از بچه های مسجد خودمان، «جاسم نادری نژاد» که بعدها در چزابه شهید شد ، بود گفتم: «کجا بودی این موقع شب؟»
چیزی نگفت و رفت داخل سپاه. دیدم حالش خوب نیست. نیم ساعت بعد، شیفت را تحویل دادیم. دنبالش گشتم و پیدایش کردم. دیدم تمام بدنش گلی و لجنی است و کتفش هم خونی است. بااصرار، پیراهنش را درآوردیم و دیدیم ترکش خورده است. اصلاً نمی دانستیم ترکش چیست! محل خونریزی را بستیم. پرسیدیم: «چه اتفاقی افتاده است؟»
گفت: «پاسگاه مرزی بودیم که عراقی ها آمدند. درگیر شدیم و مقاومت کردیم. چند نفر از بچه ها شهید شدند و یکی دو نفرمان توانستیم از طریق باتلاق پشت پاسگاه، فرار کنیم و با ماشین های گذری به اهواز برسیم.»
چند روز ماندیم و به هر کداممان یک «ام یک» تحویل دادند. بعد هم پرسیدند که از کدام مسجد و محله ایم. در پایان قرار شد جوان های محل را جمع کنیم و به آن ها آموزش نظامی بدهیم.
کتابخانه یا اسلحه خانه
مردم و جوان ها علاقه زیادی داشتند که آموزش ببینند. کار را با بازوبست «ام یک» شروع کردیم. شب شد. مانده بودیم که اسلحه را کجا بگذاریم. بالاخره آن را به خانه بردیم. پدرم پرسید: «این از کجا است؟ تیر هم دارد؟»
گفتم: «برای سپاه است.»
گفت: «ما بچه کوچک در خانه داریم، خطرناک است، ببرش همان مسجد یا سپاه.»
هر چه اصرار کردم، راضی نشد. سلاح را برگرداندم به مسجد. دری در انتهای حیاط مسجد بود که کتابخانه ما بود. اسلحه را آن جا گذاشتیم و در را بستیم. آن جا به اسلحه خانه ما تبدیل شد. یکی دو هفته آموزش های روزانه، ادامه یافت تا این که روزی شهید «امیر طحان نژاد» از بچه های مسجد جزایری بود، برای سرکشی آمد تا وضعیت آموزش را ببیند. مسجد پر از نیرو بود. ایشان گفت: «دستور خیز سه ثانیه بده!»
دستور دادیم و بچه ها آن را اجرا کردند، ولی عده ای کند بودند. ایشان به ما اعتراض کرد که این چه جور سه ثانیه است!؟ ما هم که دو تا بچه کوچک بودیم، خودمان را قایم کردیم. البته موقع رفتن، دلمان را به دست آورد و از ما تعریف کرد و گفت: «کارتان خوب بوده، ولی باید سخت بگیرید.»
یک روز هم دکتر «حمید علم الهدی»، برادر شهید «حسین علم الهدی» با یک پیکان به مسجدمان آمد و گفت: «برای منطقه بستان نیرو می خواهیم.»
دو سه نفر از بچه های مسجد؛ از جمله اولین شهید مسجدمان، شهید «صابرپور» همراه شهید «علی عبداللهی»، سوار ماشین ایشان شدند و رفتند و مفقود شدند!
می خواستیم درس هم بخوانیم
سال ۶۱، در عملیات های «فتح المبین»، «بیت المقدس» و «والفجر مقدماتی» توفیق حضور داشتم. مدارس اهواز، سال نخست جنگ تعطیل شده بودند و همه ما عقب افتاده بودیم. خواست خدا بود که همیشه، ضمن حضور در جبهه، کتاب هایم را توی کوله ام می گذاشتم و درس هایم را هم می خواندم؛ البته در جبهه نمی شد به طور کامل درس خواند. به همین دلیل بود که سال ۶۲، با دوستانم تصمیم گرفتیم که عملیات نرویم و به درس های عقب مانده برسیم تا در تابستان ۶۳ بتوانیم دیپلم بگیریم، کنکور بدهیم و مجبور نشویم به خاطر سن سربازی، دو سال از کنکور محروم شویم.
نرفتن به جبهه خیلی برایم سخت بود و مدام فکرم آن جا بود. چون دوستنم در جبهه بودند. متوجه نزدیک شدن عملیات ها می شدیم. اوایل بهمن ۶۲، نزدیک عملیات «خیبر» بود. دوست و هم کلاسی بسیار صمیمی ام، «رضا اباباف»، که از بچه های همین مسجد بود و همیشه با هم بودیم، در آن قرار درسی با من همراه بود. رضا به من گفت: «بیا با بچه های گروه فیلم برداری «چهل شاهد» برویم. این ها معطلی و پادگان و این ها را ندارند، بیا با این ها برویم عملیات. دو شب قبل از آن می رویم و چهارپنج روز بعد از عملیات برمی گردیم و کلاً یک هفته بیش تر وقتمان را نمی گیرد.»
عملیات نزدیک شده بود. شب آخری بود که باید تصمیم می گرفتیم. خود رضا هم شک داشت، ولی در نهایت تصمیم گرفت که برود. گفت: «من نمی توانم بمانم.»
به من هم گفت: «امشب تصمیمت را بگیر.»
من نرفتم و پایم در گل ماند. رضا رفت و شهید شد و صدمه روحی و پشیمانی اش برای من ماند. اتفاقا کفن و دفن و مراسم ها وقت بیش تری گرفت، ولی دیگر دیر شده بود. گاهی اوقات سر کلاس به دانشجوهایم می گویم که تصور کنید، دوستی که خیلی با شما صمیمی است، روی دستتان جان بدهد و خونش روی بدن شما بریزد، چه حالی پیدا می کنید؟
دو ماه زندگی در کانال
دانشجوی فیزیک دانشگاه صنعتی اصفهان شده بودم. اردیبهشت ۶۵، مصادف با ماه مبارک رمضان، چند ماه پس از عملیات «والفجر ۸»، در جاده فاو ام القصر با جمعی دیگر از دانشجویان، به عنوان پدافند حاضر بودیم. در یک کانال مستقر بودیم، ولی هر روز بیرون می رفتیم و سنگرسازی می کردیم تا بتوانیم از کانال که ناامن بود، منتقل شویم. تمام ساعات شبانه روز به جز دو ساعت
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 