پاورپوینت کامل و خدا خون بهای مهدی شد.. ۵۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل و خدا خون بهای مهدی شد.. ۵۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل و خدا خون بهای مهدی شد.. ۵۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل و خدا خون بهای مهدی شد.. ۵۴ اسلاید در PowerPoint :

۳۶

مهدی در سال ۱۳۳۳ پا به عرصه وجود نهاد تحصیلاتش را تا مقطع فوق دیپلم ادامه داد و پس از آن شور انقلابی اش او را درگیر جریان بزرگ انقلاب کرد. سپس فعالیت هایش را به صورت ارتباطی قوی با شهر قم؛ به ویژه با آیت الله «مشکینی» ادامه داد.

مهدی یکی از فرماندهان خوب سپاه و یکی از بنیانگزاران سپاه در کرج بود. سال ۵۸ عضو اصلی شورای سپاه کرج بود و سمت فرماندهی عملیات سپاه را به عهده داشت. بعد از مدتی سپاه در کرج شکل گرفت و او فرماند عملیات، و آموزش شد. زمانی که امام فرمان تشکیل بسیج را صادر کرد، مهدی به عنوان فرماند بسیج انتخاب شد. از فرماندهان اصلی سپاه بود که در دی ماه ۵۹ به گیلان غرب اعزام شد و در آن جا مسئول محوری از منطقه بود. نُه ماه در آن جا حضور داشت و بعد از آن به تیپ «المهدی» رفت و در عملیات «فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، زین العابدین(ع) و مسلم بن عقیل(ع)» شرکت کرد. در عملیات «والفجر مقدماتی» فرمانده تیپ «سلمان» بود. در عملیات «والفجر ۱» حضور داشت و پس از زخمی شدن و بستری شدن در بیمارستان، دوباره به منطقه غرب کشور بازگشت. سپس به عنوان فرمانده عملیات تیپ «نبی اکرم(ص)» مشغول شد.

وی سرانجام در ۳۰ بهمن ۱۳۶۲ در عملیات «والفجر ۵» و در منطقه چنگوله به شهادت رسید.

مهدی در زمان نوجوانی، علاقه مند به ورزش کشتی بود، ولی هدفش بیش تر آمادگی جسمانی بود. از آن هایی بود که به دنبال قهرمانی نیستند. در زمان جنگ هم با بچه های گردان ها و بسیجی ها کشتی می گرفت و من هرگز ندیدم که زمین بخورند. البته روحیه بلندمنشی داشت و هیچ وقت سعی نمی کرد که کسی را زمین بزند. برآوردهای او از نیروها به این شکل بود که هر کس در کشتی تهاجمی تر بود، برای تیربار یا آرپی جی انتخاب می کرد؛ کسی را که با تدبیر بود، برای فرمان دهی گروهان و دسته و کسی را که استرس نداشت، برای گروه تخریب انتخاب می کرد و در نود درصد این انتخاب ها جواب مثبت می گرفت. ۱

در هیئت های مذهبی، جلسه های قرآنی و… بچه های مذهبی را جمع می کرد و با آن ها در رابطه با مسائل دینی صحبت می کرد. روابط عمومی خوبی داشت، ولی سعی می کرد کم تر صحبت کند؛ مگر این که ضرورت داشته باشد. اهل استدلال بود. معتقد بود که باید جایی صحبت کرد که کلام اثر داشته باشد. اعتقاد داشت که خود فرد باید به قواعد امر به معروف و نهی از منکر، مسلط باشد. بعضی وقت ها بچه ها از کوره در می رفتند، ولی او با آرامش، هر دو طرف را آرام می کرد، بین آن ها رفاقت برقرار می کرد و فرد متخلف را به خود جذب می کرد.

هرگز ندیدم که صدایش بلند شود؛ حتی در جنگ، ندیدم که فریاد بزند یا خشم بگیرد. خونسردی اش ناشی از صبر بود و احساسش این بود که سکوتش خیلی باارزش تر از فریادش است.

عقیده داشت که اگر نفوذ دشمن به خاک کشور نبود، هرگز ضرورتی برای به دست گرفتن سلاح نبود؛ یعنی قداست جنگ در دفاع بود، دفاع از نوامیس و مردم، دفاع از ارزش ها؛ و سلاح، ابزاری است بازدارنده، نه کشنده.

معتقد بود که مسلمان نباید کاری کند که نیاز به پوزش داشته باشد. باید کارش را درست انجام دهد، اما اگر اشتباهی کرد، حتماً باید عذرخواهی کند. من هرگز ندیدم که مهدی عذرخواهی کند؛ چون کارش بی نقص بود. فقط این اواخر می آمد و می گفت: «ببخشید، فشار روی شماها زیاد است.» ۲

هرگز نمی گفت من این را می گویم، می گفت: «قرآن این را می گوید، حضرت امیرالمومنین(ع) در «نهج البلاغه» این را می گوید، امام سجاد(ع) می گوید.» خواسته اش با کلام خدا و معصومین(ع)، تقارن داشت و همین، اثرگذارش می کرد.

علاقه زیادی به نهج البلا غه داشت. وقتی از حضرت علی(ع) صحبت می کرد، تمام رفتارش نشانه این بود که او بهترین شاگرد ایشان است.

شیفته خطبه «جهاد» نهج البلا غه بود. وقتی پس از جنگ، سراغ نهج البلاغه آمدم، تمام حرکاتش، مصداق همین خطبه بود. امیرالمؤمنین(ع) در این خطبه به فرزندش «محمد حنیفه» می فرمایند: «اعدالله جمجمتک»؛ سرت را به خدا بسپار، مانند کوه استوار باش، اگر کوه بلرزد، تو نلرز.» ۳

هرجا نقصی می دید، در پی آن بود که ببیند چه نقشی در آن نقیصه داشته است و باید چه کار کند تا آن نقص از بین برود.

یک روز به پادگان شهید «بهشتی» رفت. قرار بود یکی دو روز در آن جا بماند. پاس بخش، یک قبضه اسلحه ژسه بهش داد و گفت: «بگیرید و در برجک، نگهبانی بدهید.» او قبول کرد و حتی چند دقیقه زودتر به داخل برجک رفت. ازش پرسیدم: «چرا زود رفتی؟»

گفت: «زود می روم تا سؤالاتی را که دربار حوز مأموریتی ام دارم، بپرسم و آگاهانه، کارم را انجام دهم.» ۴

مهدی با هر شخصی؛ حتی اگر یک روز ارتباط داشت، در او تأثیر می گذاشت. رابطه اش با نیروها دوستانه بود. با پایین ترین سطوح نیروها نیز دم خور بود، با آن ها کشتی می گرفت، کوله آن ها را به دوش می کشید و…

به او گفتم: «آقا مهدی! چرا فکر می کنی که همه آدم ها بهتر از تو هستند؟ در صورتی که ما عکس این فکر می کنیم؟»

گفت: «قرآن می فرماید: «هر انسانی بر نفس خودش بینا است.» هر کس، خودش می داند که کوتاهی اش کجاست، اما از قصور و کوتاهی دیگران بی خبر است. چون قاعده بر این است، همه آدم ها خوبند؛ مگر خلافش ثابت شود.»

این نگاه به آفرینش، به دوستان و مردم، این خوب بودن و خوب فکر کردن، انعکاس پیدا می کرد و او را دوست داشتنی تر می کرد.

نگاه اعتقادی و خداییش این بود که خدا به همه روزی می دهد؛ به همین خاطر، به راحتی از حق خودش می گذشت و سیب یا پرتقالی را که به عنوان جیره می دادند، در شهر، به پسربچه یا دختر بچه ای که چوپانی می کرد، می داد.

وقتی در گیلان غرب بودیم، به منطقه ای به نام گلابه رفتیم. در آن جا گاو و گوسفند نگه می داشتند. برای استراحت کردن، آن جا را تمیز کردیم. به همه کمک می کرد و نمی گذاشت کسی خسته شود. وقت غذا خوردن، سفره را پهن می کرد و به فکر بود که به همه غذا برسد، وقتی غذا تمام می شد، از در وارد می شد و ما خجالت می کشیدیم. می گفت: «به این شکم نباید زیاد رسید.»

در برغان کرج، بچه ها را زیر درخت بزرگی نشاند تا کلاس را شروع کند. یک دفعه به فکر فرو رفت و برادر «جهانی» را صدا زد و گفت: «شما کلاس را اداره کن. من ناهار نخورده ام، بروم ناهار بخورم.»

ساعت چهار بعد ازظهر، آن هم در خردادماه که روز طولانی است، هنوز ناهار نخورده بود. در این وادی نبود که به شکم خود برسد. بهتر است بگویم، نفسش در دستش اسیر بود.

در والفجر مقدماتی، در خط بودیم. برای بچه ها، غذای بسته بندی شده می آوردند و تحویل گردان ها می دادند. آقا مهدی، خیلی وقت ها از جلوی گردان ها عبور می کرد. هر کاری می کردیم که یک بسته غذا؛ حتی غذایی که می دانست اضافه است، بگیرد، نمی گرفت. می گفت: «شاید بچه ها یک وقت سیر نشوند.»

به شدت به اسراف حساس بود. یادم است که وقتی از کنار خاکریز عبور می کردیم، یک تکه نان خشک، زمین افتاده بود. آن را برداشت، خاکش را پاک کرد و خورد. ۵

همیشه بچه ها را جمع می کرد و در مورد استفاده صحیح از مهمات و آذوقه صحبت می کرد. اعتقاد زیادی به استفاده درست از بیت المال داشت.

یک روز با هم از کوه برمی گشتیم؛ از همین کوه «نورالشهدا»ی فعلی کرج. سیبی افتاده بود کنار جاده. مهدی آن را برداشت، با وجودی که من کراهت داشتم حتی به آن نگاه کنم. شست و با چاقویی کوچک، لک هایش را درآورد. گفت: «ببین چه کسی این سیب را رنگ زده است؟ چه کسی این زیبایی را برای سیب قرار داده است؟» ۶

علاقه زیادی به نماز داشت. وقتی خبر سختی به بچه ها می رسید، همه ناراحت می شدند، ولی او شروع به نماز می کرد.

در عملیات والفجر مقدماتی، فرماند تیپ سلمان لشکر ۲۷ «محمد رسول الله(ص)» بود. ما در گردان «یاسر» بودیم. بهمن سال ۶۱، قرار شد در مرحله دوم، در تپه «دوقلو» در فکه، عملیات کنیم و آن شب، تیپ سلمان، عملیات داشت. در مرحله دوم، دشمن هوشیار شد. وقتی پشت خاکریز رفتیم، ساعت نُه بود. دشمن از دو طرف بر ما مسلط بود. جنگ سختی بود. دیدم آقا مهدی نماز می خواند. در کنارش نشستم. دلهره داشتم. وقتی نمازش تمام شد، با آرامش به نفر پشت سری اش گفت: «برادر، بلند شو!»

بچه ها را از شیار ها عبور داد. در والفجر مقدماتی، شهید «همت» پشت بی سیم گفت: «وقتی آقا مهدی هست، برای ما قوت قلب است.» ۷

وقتی نماز می خواند، قنوتش عموماً به فارسی بود: «خدایا! تو را دوست دارم؛ به خاطر لطف هایی که به ما می کنی. خدایا! تو را دوست دارم؛ به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.