پاورپوینت کامل خیمه;پسرم خودش را در تابوت پدر انداخت ۵۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خیمه;پسرم خودش را در تابوت پدر انداخت ۵۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خیمه;پسرم خودش را در تابوت پدر انداخت ۵۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خیمه;پسرم خودش را در تابوت پدر انداخت ۵۰ اسلاید در PowerPoint :
۲۴
خاطرات «سیده گل باران هاشمی» از همسرش، معلم شهید، «کرم الله رجبی»
سال ۵۶ ازدواج کردم. همسرم معلم بود. موقعی که جنگ شد، دو تا بچه داشتم. ایشان مدام توی جبهه بود. هر دوسه ماه یک بار می آمد و ما را می دید، چند روزی می ماند و می رفت. موقعی که اهواز را بمباران کردند، من در یکی از روستاهای کهکلویه و بویراحمد، به نام «ایدینک» بودم. بعد از شهادت «کرم الله» بود که به دهدشت آمدیم و حالا هفت هشت سالی است که ساکن اهوازیم.
دستگیری همسرم در زمان شاه
زمان وقوع انقلاب، توی روستا بودم. پانزده بهمن ۵۷، ساواکی ها همسرم را دستگیر کردند. «روح الله» که به دنیا آمد، سه شب بعد، پدرش را دید. کرم الله را به شهری دور از روستایمان به نام «لنده» برده بودند و آن جا سه شبانه روز بازداشت بود. می گفت، در آن جا تعداد زیادی از زنان و مردان در بازداشت هستند.
قبل از بازداشت همسرم، روحانی روستا را دستگیر کرده بودند و همسرم هم رفته بود و اعتراض کرده بود، شبانه آمدند و خودش را هم دستگیر کردند. مردم روستا هم بی کار نایستادند. زن ها و مردها، تمام جاده را با سنگ بستند. به هیچ ماشینی اجازه عبور نمی دادند تا روحانیمان، آقای «صالحی زاده» را که پدر شهید هم بود، آزاد کردند. همسرم هم آزاد شد.
بیش تر شب ها حکومت نظامی بود و همسرم شب ها نمی خوابید. با دوستانش اعلامیه پخش می کردند و اگر به پاسبانی برمی خوردند، یا اعلامیه ها را می خوردند، یا در جای مناسبی، زیر خاک، پنهان می کردند.
پای پیاده به محل تدریس می رفت
تا روستای محل تدریسش چهارپنج ساعتی راه بود، روستای «چهار روستا» که الآن بخش شده است. اولین سالی که آن جا می رفت، چون مسیر کوهستانی و سخت بود و جاده ای هم نداشت، مجبور بود پیاده برود؛ به همین خاطر کفش هایش همیشه پاره بودند. یک بار هم مسیر را گم کرده بود و خرس ها بهش حمله کرده بودند، او هم خودش را در تنه درختی پنهان کرده بود و متوسل به ائمه(ع) شده بود. وقتی به خانه آمد، تمام لباس هایش پاره بودند. البته سال های بعد ماشین اداره را بهش دادند.
شب تولد پسرش به جبهه رفت
من همراه خانواده شوهرم زندگی می کردم، ولی اتاقمان جدا بود. مشکلات زیادی داشتیم. نفت و هیزم نبود، اگر بچه ها مریض می شدند، دکتری در روستا نبود و باید به شهر می رفتیم. آن زمان پلی هم نبود تا از رودخانه عبور کنیم، باید با قایق رفت و آمد می کردیم. برق هم نبود و با یک چراغ نفتی کوچک سر می کردیم. حمام نداشتیم. اگر تابستان بود، بچه ها را برای استحمام به لب رودخانه می بردم، خودشان هم دوست داشتند. بقیه فصل ها ولی آب گرم می کردم و توی خانه حمامشان می کردم.
یادم هست یک بار که آب گرم می کردم، مقداری روی مصطفی ریخت و قسمتی از بدنش سوخت. مجبور شدم در غیبت پدرش، خودم چند بار با مشکلات فراوان او را به شهر ببرم تا خوب شود. حتی برای زایمان، مرکز درمانی نداشتیم. تمام بچه های من در خانه به دنیا آمدند. شبی که «مصطفی» به دنیا آمد، بیست مهر ۵۹ بود. همسرم به محل کارش در «چهار روستا» رفته بود. آن جا شنیده بود که عراق به ایران حمله کرده است، او هم بلافاصله به دهدشت رفت و صبح زود با یکی از دوستانش راهی جبهه شد.
جنازه که آمد، دخترش به دنیا آمد
شهیدان «رستم پور، جمالی، صالحی زاده، کریمی، عابدی»، آقای «جعفر رضایی» و برادرش که بعد از هجده سال جنازه اش را آوردند، همه از بچه های روستا بودند. همه جا با هم بودند. به دیدار امام که می رفتند با هم بودند، زمان انقلاب با هم بودند و بعدش با هم به جبهه ها رفتند.
همسرم، شهید رستم پور را که معلم روستایمان هم بود، خیلی دوست داشت. سردار بود و لیسانس قضایی هم داشت. شبی که خبر شهادتش را آوردند، دخترش به دنیا آمد. وقتی همسرم خبر شهادتش را شنید، خیلی نارحت شد. تا یکی دو شب نخوابید. مدام سر مزارش می رفت و گریه می کرد و می گفت: «به خدا، من تا سر چله اش نمی کشم! باید بروم و شهید بشوم. وقتی که او رفت ما چرا بمانیم؟!»
مرد خوب و باخدایی بود. جنازه اش را که آوردند، همه مردم روستا می دانستند به جز زنش؛ چون باردار بود. منتظر بودند تا زایمان کند و بعد به او خبر بدهند.
فعالیت منافقین علیه امام در روستاها
فعالیت منافقین در آن زمان خیلی زیاد بود؛ حتی داخل روستاها هم نیرو داشتند. آن ها اعلامیه هایی را ضد امام پخش می کردند و اگر ما تصویر امام را به روی دیوارهای مان نصب می کردیم، می آمدند و آن را پاره می کردند. یک بار یک ماشین ناشناس به روستایمان آمده و از پسرم روح الله که آن زمان کوچک بود، پرسیده بود: «خانه فلانی را بلدی؟»
او هم گفته بود: «آره!»
آن ها هم گفته بودند: «بیا داخل ماشین بنشین و ما را به آن جا ببر.»
پسرم می گفت: «یک لحظه می خواستم بروم، ولی بعد یاد حرف بزرگترها افتادم که گفته بودند، سوار هر ماشینی نشوی، و اگر کسی آدرس خواست و غریبه بود، به او آدرس نده. من سوار نشدم و یکی از آن ها پیاده شد و خواست مرا بزند و به زور ببرد که من فرار کردم.»
همه نگران اخبار جنگ بودند
همه اهالی روستا نگران بودند. هر روز رادیوی خانه ها روشن می شد تا اخبار جنگ را پی گیری کنند. پدرشوهرم لحظه به لحظه اخبار جنگ را گوش می داد. هر وقت خبر می آمد که عملیاتی شروع شده است، زن ها همه بی تاب و دل نگران می شدند؛ چون یا فرزند یا همسر و بستگانی، در جبهه داشتند. شب تا صبح بیدار بودند و دعا می کردند.
معمولاً روز پیش از هر عملیات، رادیو آهنگ حمله می گذاشت و دو سه روز بعد، شهیدی به روستا می آوردند و می گفتند پسر فلانی شهید شده است. یعنی اگر امروز عملیات بود، پس فردا همه منتظر خبر سلامتی یا شهادت عزیزانشان بودند. یک روز عروسی برادرم بود. داشتند عروس را به خانه می آوردند که خبر آوردند، پسرعمه ام شهید شده است. عروسی به عزا تبدیل شد و همه برای تشییع شهید، راهی مسجد شدند.
یک روز چهار شهید به روستایمان آوردند که سه تایشان با هم پسرخاله بودند. در این مواقع تمام اهالی روستا در مسجد روستا جمع می شدند. آدم های روستا هم خیلی مقید و مذهبی بودند؛ تا جایی که روستای ما به «قم کوچک» معروف شد. ناگفته نماند که روحانی منطقه مان خیلی به مردم روحیه می داد، مردم به او آقا می گفتند. او با سخنرانی های خوبش فضا را شفاف می کرد و خطرات را گوشزد می نمود و از امام برای مردم می گفت. هنوز هم در همان روستا مشغول به کار است. اگر آن آقا نبود، مردم از ترس کم می آوردند.
هیچ کس دست خالی نمی آمد
خانم های روستا همه وسایل اعم از خوراکی، لباس و.. . را در خانه تهیه می کردند، به حسینیه می آوردند و بسته بندی می کردند. بعد هم ماشین های سپاه می آمدند و آن ها را می بردند. این خاطرات فراموش نشدنی و آن فضا هنوز در ذهنم ماندگار است. موقع اعزام، فضای روستا کاملاً عوض می شد. صدای آهنگران بود و بوی اسپندی که همراه با اشک زنان و مادران بدرقه راه عزیزان می شد.
صبح که می شد، زنان روستا آماده می شدند که به حسینیه روستا بروند و اگر کاری هست، انجام دهند. یک عده وسایل را جمع آوری و بسته بندی می کردند و یک عده کار ارسال را برعهده داشتند. هرکس در حد توانش به جبهه ها کمک می کرد. عده ای از زنان روستا خودشان نان می پختند، عده ای مرغ یا گوشت می آوردند، عده ای حبوبات می آوردند، خلاصه هیچ کس دست خالی نمی آمد.
می گفت، بچه ها را به خدا سپرده ام
وقتی از جبهه می آمد، تمام بچه های روستا می آمدند پیشش و تا نیمه شب با او بودند، خیلی دوستش داشتند. خیلی با مردم؛ مخصوصاً جوان ها خوش برخورد بود. اخلاقش در خانه هم خیلی خوب بود، خیلی توی کارها کمکم می کرد. وقتی مهمان می آمد، دوست داشت همه کارها و پذیرایی ها، با او باشد. ماهی را خودش می خرید و تم
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 