پاورپوینت کامل آنکه فهمید.آنکه نفهمید;دیگر وقت ندارد برای شهدا بخواند ۱۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آنکه فهمید.آنکه نفهمید;دیگر وقت ندارد برای شهدا بخواند ۱۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آنکه فهمید.آنکه نفهمید;دیگر وقت ندارد برای شهدا بخواند ۱۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آنکه فهمید.آنکه نفهمید;دیگر وقت ندارد برای شهدا بخواند ۱۹ اسلاید در PowerPoint :

۶

آن که فهمید

چند ماهی می شد که داوطلبانه به خدمت رفته بود؛ از بس که عاشق خدمت به انقلاب و مملکتش بود. چه آن روزهایی که تا شب، توی کوچه و خیابان های «تهران نو» برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی می دوید و تلاش می کرد، چه آن شب هایی که تا صبح، توی سنگرها و محله های شهر، نگهبانی می داد تا ساواکی ها و ضد انقلاب ها مزاحم مردم نشوند و به کشور و انقلاب نوپای اسلامی ضربه نزنند، چه آن روزها توی جبهه.

داوطلب بود. همیشه سینه اش سپر بود. وقتی مادرش، نیمه های شب، کوکو یا کتلتی لای نان می گذاشت تا با هم رزماش در سنگر بخورند، می گفت: «مصطفی جان! خودت می دانی که این ساواکی ها و شاه پرست ها چه قدر وحشی هستند. خیلی مواظب خودت باش. دو سه شب است که نخوابیده ای، بیا استراحت کن. بچه محل ها هستند و جای تو را در سنگر پر می کنند.»

فاصله ابروهای پر و مشکی به هم پیوسته اش کم می شد، اخم می کرد و با دل خوری گفت: «آخه مامان جان! چرا این قدر مرا لوس می کنید؟ خودتان که بهتر می دانید. ما این انقلاب را مفت به دست نیاورده ایم که حالا برویم، راحت توی جای گرم و نرم بخوابیم و به امان خدا رهایش کنیم. اگر ما نتوانیم از آن مواظبت کنیم، خدا هم ما را رها می کند، آن وقت…»

چهره مضطرب و اشک آلود مادر را می بوسید و در حالی که به طرف سر کوچه می دوید، فریاد می زد: «باشد مامان جان! به روی چشم. مواظب خودم هستم. اصلاً جاهای خطرناک نمی روم.»

ولی مادر همه چیز را می دانست.

«سعید حشمتی» هم جوان بود و نوزده سال بیش تر نداشت. سرباز بود، نه از آن هایی که آ ن قدر فرار کردند تا دژبان بیاید دم خانه و با دستبند ببردشان خدمت. نه! تقسیم که شدند، حالش گرفته شد. افتاده بود تهران و باید توی وزارت دفاع در دفتر وزیر خدمت می کرد. او نیامده بود که سربازی اش را در جای امن خدمت کند. او می خواست برود. ماندنی نبود و بالاخره رفت. با مصطفی رفت؛ هر دو داوطلبانه.

دو بچه محل، همراه بقیه نیروها، به سنگرهای اطراف رودخانه «کرخه کور» در جنوب کشور رفتند. آن جا که رفتند، غیرتی شدند که چرا دشمن باید تا این جا پیش روی کند؟ چرا باید بتواند این همه از خاک سرزمین ما را اشغال کند؟

شب ها تا صبح، خواب به چشمشان نمی آمد و مواظب بودند که دشمن از این جلوتر نیاید. چشمانش را ریز می کرد، دندان هایش را به هم می فشرد و در حالی که زیر لب ذکر می گفت، منتظر بود تا یکی از عراقی ها جرأت کند و بخواهد یک قدم جلو بگذارد.

مصطفی، بچه محل های دیگری هم داشت؛ هم سن و سال خودش. ولی مصطفی می خواست که با آن ها تفاوت داشته باشد. آن ها پیش پدر و مادرشان ماندند تا برایشان اتفاقی نیفتد. آن ها در روزهای انقلاب هم بودند، ولی فقط در حد شعار دادن.

حالا دیگر وقت شعار و راهپیمایی تمام شده بود و به قول شهید «چمران»، هنگامی که شیپور جنگ نواخته می شود، شناختن «مرد» از «نامرد» آسان می شود.

مصطفی هم صدای شیپور جنگ را شنید ه بود و آمد ه بود وسط.

چهارشنبه، ۳۰ مهر، آسمان بار

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.