پاورپوینت کامل خدا می داند به خدا گفتم ۵۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خدا می داند به خدا گفتم ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خدا می داند به خدا گفتم ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خدا می داند به خدا گفتم ۵۲ اسلاید در PowerPoint :

۲۰

از «مهرداد خواجویی» همینقدر می دانم که در سال ۱۳۴۸، در تهران به دنیا آمده است. پدرش اصالتاً اهل گلباف است؛ شهری در نزدیکی کرمان. هنگامی که در سال ۱۳۵۹، به کرمان آمد، مهرداد نیز به کرمان مراجعت کرد و در سال ۱۳۶۲، راهی حوزه علمیه کرمان شد. استعدادِ خارق العاده او در یادگیری دروس حوزوی، کار را به جایی رساند که به اعتراف دوستانش، اساتیدِ حوزه، درس خواندن را بیش از جبهه رفتن به او توصیه کردند؛ چراکه او را یکی از ذخایر حوزه علمیه کرمان در آینده می پنداشتند.

مهرداد در اواخر همان سال با وجود تمام مخالفت ها به جبهه رفت و در آغاز ورود، به واحد اطلاعات عملیات پیوست. حضور او در کنار عاشقانی هم چون «محمّد حسین یوسف الهی، محمّدرضا کاظمی زاده، حسین علی عالی، حسن یزدانی» و سایر شهدای اطلاعات عملیات لشکر «ثارالله(ع)»، او را با راهی آشنا کرد که تا آخرین لحظه عمر، در آن به جهاد پرداخت.

سرانجام، مهرداد، در آخرین روزهای جهاد مقدّس، در خرداد سال ۱۳۶۷، در منطقه شلمچه بر اثر ترکش خمپاره تأخیری عراقی ها به سرش، به شدّت زخمی شده و چند روز بعد، در بیمارستانی در اهواز، آسمانی شد و در بهشت زهرا(س)ی تهران، ماندگار.

از مهردا خواجویی همین را می دانم و بس.

عملیات «والفجر ۸» که شروع شد، تا تمام شود، خیلی از بچّه های اطلاعات عملیات شهید شدند. تمامشان کسانی بودند که مهرداد خیلی با آن ها صمیمی بود؛ حسین یوسف الهی، محمّدرضا کاظمی، ابراهیم هندوزاده، حسن یزدانی و…

یک شب پس از تمرینِ شنا و غوّاصی، بچّه های غوّاص آمدند توی چادر تدارکات، تا مناجات حضرت امیر(ع) بخوانند. همه جلوی سنگر نشسته بودند، اما مهرداد در انتهای سنگر، پشت وسایل تدارکات نشسته بود؛ گویی خودش را مخفی کرده بود. از میان صدای ناله و مناجات بچّه ها، صدای مهرداد را می شنیدم که دیگر تبدیل به فریاد شده بود؛ فریاد می زد، خدا خدا می کرد و اشک می ریخت.

پیش از عملیات «کربلای ۴»، چند نفر از بچّه ها باید از جزیره «اُم الرّصاص» عبور می کردند و می رفتند برای شناسایی پل هایی که عراقی ها روی آبراه پشت جزیره نصب کرده بودند. اگر عراقی هایی که توی جزیره بودند، موقع شناسایی می دیدندشان، هم آتش سنگینی روی مواضعمان می ریختند و هم در روند اجرای عملیات مشکل پیش می آمد.

یک شب، مهرداد و چند نفر دیگر برای شناسایی زدند به آب؛ خلاف جهت آب شنا کردند و تا نزدیک جزیره رفتند. برای این که احتمال دیده شدنشان را به صفر برسانند، از وسط جزیره عبور نکردند؛ با شنا، جزیره را دور زدند. اما توی آبراه پشت جزیره، قایق گشتی عراقی دیده بودشان، رفته بودند زیر آب، از هم جدا شده بودند و خودشان را به عقب رسانده بودند.

شب بعد، هرچند عراقی ها منتظر غوّاص های ایرانی بودند، اما مهرداد خودش به تنهایی رفت شناسایی. خلاف جهت آب شنا کرد، اُم الرّصاص را دور زد و پل هایی را که عراقی ها ساخته بودند، شناسایی کرد.

نزدیک محل استقرارمان در سقّز، ساختمان های چند طبقه ای بود که نیمه کاره رها شده بودند. چون ساختمان ها کامل نبودند و حیواناتی مثل مار و عقرب تویشان خیلی زیاد بود، هیچ کدام از بچّه ها به طرفشان نمی رفت.

یک شب با مهرداد کار داشتم. هرجا دنبالش گشتم، پیدایش نکردم. حتی یک نفر را فرستادم که برود توی ساختمان های نیمه کاره تا شاید او را آن جا پیدا کند، اما پیدایش نکرده بود. چند شب بعد که دوباره کارش داشتم، باز هم نتوانستم پیدایش کنم. یک روز ازش پرسیدم: «تو شب ها کجا می روی؟ من چند شب است که باهات کار دارم، ولی…»

گفت: «از حالا هروقت کارم داشتی، بهم بگو فلان ساعت باهات کار دارم؛ من رأس ساعتی که گفتی، می آیم پیشت.»

گفتم: «آخر مشخص نیست چه موقع کارت داشته باشم، ممکن است هر لحظه کاری پیش بیاید. راستی! نکند شب ها می روی یک جای خلوت و نماز شب می خوانی؟»

خندید و رفت.

چند شب بعد، وقتی از سنگرها فاصله می گرفت، دیدمش که به طرف ساختمان های نیمه کاره می رود. تا نزدیکی ساختمان ها دنبالش رفتم. رفت توی ساختمان و من از همان جا برگشتم. روز بعد رفتم همان جایی که شب پیش رفته بود، تا بفهمم نیمه شب ها آن جا چه کار می کند. طبقه بالای ساختمان که هم سرد بود و هم ترسناک، یک پتو پهن کرده بود که رویش مهر و تسبیح بود، گوشه ساختمان هم یک فانوس بود و ظرف آبی برای وضو.

چند بار با هم رفتیم مرخّصی. مهرداد یک روز از مرخّصیش را به جانبازان اختصاص داده بود. روز اول مرخّصی می رفت به آسایشگاه جانبازان و کارهایشان را انجام می داد؛ موهایشان را کوتاه می کرد، بدنشان را ماساژ می داد و نظافت می کرد. می گفت: «این ها به خاطر مملکت و جنگ این طوری شده اند؛ ما باید بهشان خدمت کنیم.»

به بچّه ها آموزش می داد؛ شناسایی، غوّاصی، کار با قطب نما و… می بردشان توی آب و می خواست بی سروصدا از آب خارج شوند و کفش های غواصیشان را در بیاورند. موقع در آوردن کفش ها، سروصدای بچّه ها زیاد می شد و بی شک موقع شناسایی و توی عملیات، با مشکل مواجه می شدند.

مهرداد از آن ها می خواست که برای انجامِ بهتر کار، پیشنهادهایشان را بدهند؛ هرکس روشی را پیشنهاد می داد و اجرا می شد. دست آخر خودش راهکارش را می گفت. همیشه راهکارهای مهرداد، بهترین ها بودند؛ چون خودش بارها موقع شناسایی آن ها را انجام داده بود.

همراه محمدرضا کاظمی رفته بود برای شناسایی خط عراقی ها. یک شب از رفتنشان گذشته بود و حالا باید می رفتیم دنبالشان تا به عقب برگردند. حسین یوسف الهی به شهید «مهدی پرنده غیبی» گفت: «برو جایی که با مهرداد و محمدرضا قرار گذاشته ایم و برشان گردان.»

مهدی توی باد و باران شدید رفت و دو ساعت بعد، با دست خالی برگشت. این دفعه من و شهید «محمدکاظم کیانی» و شهید «دامغانی» رفتیم دنبالشان تا هرطور است، برشان گردانیم. باد، قایقمان را به طرف عراقی ها می برد. پس از کلی جست وجو و داد و فریاد، پیدایشان کردیم. صدای ما را می شنیدند، اما نمی توانستند حرف بزنند. آن قدر سرما را تحمل کرده بودند که حالا حتی نمی توانستند سرپا بایستند. از شب پیش که آمده بودند برای شناسایی منطقه، یک جعبه زیر پاشان گذاشته بودند، توی آب نشسته بودند و گزارش دقیقی از عراقی ها تهیه کرده بودند.

شنا بلد بود، غواص ماهری هم بود. نقشه خوانی و کار با قطب نما و خیلی کارهای دیگر را هم خودش یاد دیگران می داد. هروقت بچّه های واحد، آموزش می دیدند، می آمد توی جمعشان و همراهشان آموزش می دید. می گفت: «می خواهم آمادگی ام حفظ شود.»

لباس تمیز، موی مرتب، بوی خوش و… همه، مهرداد را با این ویژگی ها می شناختند. اگر قرار می شد که که از میان گل و لای عبور کند و کاری را انجام بدهد، با همان وضع می رفت. وقتی برمی گشت، فوری لباسش را عوض می کرد، مویش را تمیز می کرد و عطر می زد. می شد همان مهرداد همیشگی .

گاهی وقت ها همراهش می رفتم تهران، بعد برمی گشتم کرمان. یک روز که با هم رفتیم تهران، در خانه شان را زد و منتظر ماند تا در را باز کنند. من چند قدم عقب تر از او ایستاده بودم. همین که مادرش در را باز کرد، پرید توی بغلش و صورتش را بوسید. بعد هم نشست روی زمین و پایش را بوسید.

مداح که می گفت: «اللهم انی اسئلک برحمتک…» صدای گریه مهرداد به هوا می رفت؛ تا آخر دعا.

روزی با شوخی بهش گفتم: «پسر! تو چرا این قدر گریه می کنی؟»

گفت: «به خداوندی خدا قسم! من تمام زیبایی های خدا را توی دعای کمیل می بینم.»

برای شناسایی رفته بودیم نزدیک پتروشیمی عراق. عراقی ها دیدندمان، با قایق به طرفمان آمدند، فریاد می زدند: «هذا ایرانی… هذا ایرانی…»

لباس غوّاصی تنمان بود و به سختی می توانستیم برویم زیر آب. وقتی تیراندازی عراقی ها به طرفمان شروع شد، خودمان را به نزدیکی یکی از سنگرهای کمینشان رساندیم و چند ساعت، همان جا ماندیم تا آب ها از آسیاب بیفتد و عراقی ها بروند. چند ساعت بعد برگشتیم عقب و برای ارائه گزارش شناسایی به واحد اطلاعات رفتیم.

گزارش را برای بررسی به قرارگاه فرستادند و کمی بعد، من و مهرداد را برای توضیح بیش ترِ آن چه که اتفاق افتاده بود و نحوه درگیری با عراقی ها به قرارگاه احضار کردند. توی ق

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.