پاورپوینت کامل شهدا با خود برکت آوردند! ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شهدا با خود برکت آوردند! ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهدا با خود برکت آوردند! ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شهدا با خود برکت آوردند! ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
۴۶
در زندگی ما کم نیستند لحظه هایی که عادی یا غیر عادی، ما را پَر می دهند به یک جای دور؛ جایی که انگار با همه دور بودنش، همین نزدیکی هاست، جایی که با تمام وجود حسش می کنیم، می شناسیمش و برایمان آشناست.
مطالب پیش رو، قطره کوچکی است از بی نهایت یک اتفاق ساده؛ یعنی تدفین پنج شهید گمنام در دانشگاه «شهرکرد.»
(۱)
پس از تدفین آمده بود کنار قبرهای خاکی شهدا و فاتحه می خواند. دستم را زدم پشت شانه اش و گفتم: «خسته نباشی! خدایی اش مدیریتت عالی بود، خوب همه چیز را جمع و جور کردی.»
سرش را که بالا آورد، چشم هایش پُر از اشک بود. نگاهی به لبخند ماسیده روی لبم کرد و گفت: «هروقت به خودم می گفتم برنامه ریزی خوبی کرده ایم و کارها خوب پیش می روند، همه چیز به هم می ریخت و دوباره درست می شد. اصلاً گاهی طبق برنامه ریزی ما نبود. چه طور بگویم؟ مدیریت و برنامه-ریزی هم با خودشان بود…»
(۲)
حرف می زنند، استدلال می آورند، مناظره می کنند، طعنه می شنوند و جواب های منطقی و غیر منطقی؛ حتی شاید فحش. تک نفری، دونفری یا شاید سه نفری. چند ماه است یا سال که کارشان، عشقشان و زندگی شان شده همین؛ رفع شبهات تدفین.
(۳)
می خواست که کاری انجام دهد. گفتم: «حالا زیاد سرمان شلوغ نیست، دوسه روز دیگر بیا.»
گفت: «مامانم زنگ زده که حتماً امشب بروم خانه. نه برای تدفین هستم، نه یادواره. تو را به خدا! می خواهم کاری انجام بدهم.»
قیچی را دادم دستش تا مقواها را ببرد، خندید. همین طور که مقواها را نگاه می کرد، به زور موهایش که باد می خورد را، هل داد زیر مقنعه کوتاهش.
(۴)
از بچه ها که پرسید سوار پیکان کی شده اند، بهش گفتند، اما باور نکرد. حالا چند ساعت بود که کارهایشان را با همان ماشین انجام می دادند؛ آن قدر که باک پر ماشین، خالی شد.
– الو، سلام استاد! بنزین ماشینتان تمام شده، کارت سوختتان را لازم داریم!
(۵)
گفت: «شهدا با برکتند.»
گفتم: «بله، البته!»
گفت: «شهدا با برکتند.»
گفتم: «البته!»
گفت: «شهدا بابرکتند.»
دهانم را که باز کردم، از جذبه نگاهش، حرف در دهانم ماسید، نگفتم!
گفت: «شهدا بابرکتند، وقتی معنی اش را فهمیدی، بگو بله!»
نگاهم را از نگاهش گرفتم. چشمم به صف نماز افتاد، برگشتم. چادرش را کشیدم و با لبخند گفتم: «بله! مطمئنم که شهدا بابرکتند.»
لبخند زد. خودش فهمید که فهمیده ام. تا ته مسجد صف کشیده بودند؛ صف نماز.
(۶)
آرام اطراف را نگاه کرد. انگار همه مشغول کار خودشان بودند. خیالش راحت شد. چفیه اش را از زیر مانتوی کوتاهش درآورد و مالید به تابوت ها. اصلاً به ظاهرش نمی آمد. چفیه اش را که حالا دیگر تبرک شده بود دوباره گذاشت زیر مانتواش؛ با گریه.
۷
کلی مقوا ریخت جلویش و بُردهای دانشگاه را شمرد.
– این همه برد داریم که باید برای روز تدفین آماده باشند. همین چند روز وقت هست. نیرو کم است، به بچه ها فشار می آید.
به ذهنش رسید که توی خوابگاه پیج کنند، هرکس دوست دارد برای شهدا کار کند، بیاید.
نیم ساعت بعد، نمازخانه پُر از دانش جو بود.
۸)
وارد نمازخانه خوابگاه که شدم، هرکس مشغول کاری بود؛ یکی با قلم موهایش ور می رفت، یکی خط می نوشت، یکی مقوا می برید، یکی هم آن گوشه داشت قرآن می خواند. بلند گفتم: «دارد ساعت دو می شود، اگر کسی خسته ا ست، برود و بخوابد.»
انگارکسی حرفم را نشنید.
باز هم یکی با قلم موهایش ورمی رفت، یکی خط می نوشت، یکی مقوا می برید، یکی هم آن گوشه داشت قرآن می خواند. یادم آمد که کار برای خدا خستگی ندارد.
۹)
وقتی دیدمش، کلی جا خوردم. قبلاً هم دیده بودمش، نگهبان در ورودی دانشگاه بود. روز تدفین شهدا با همان لباس فرم آبی اش آمده بود و میکروفون به دست، مداحی می کرد. چه قدر هم صدایش به دل می نشست. از دل برآمده بود که دل نشین می شد.
(۱۰)
قرار شده بود برای تزئین داربست ها شمشاد بخرند. تمام شهر را زیر و رو کردند، گران بود. بالاخره همان شمشادی را که توی شهرکرد کم تر از ده میلیون تومان نمی دادند، توانستند از اصفهان فقط با چهارصدهزار تومان بخرند؛ امان از نبود نظارت.
(۱۱)
خیلی خسته بود، خسته اش کرده بودند. از همان روز اول که وارد تیم دانش جویی تدفین شد، همه برنامه های جنبی و تفریحاتش را، و اصلاً همه کارهای غیر ضروری اش را به خاطر تدفین کنار گذاشته بود. از طرفی توی جلسات با مسئولان استان و دانشگاه، نمی توانست بی نظمی، ندانم کاری و کم-گذاشتن ها را تحمل کند. همین بود که بالاخره یک روز از جلسه ستاد تدفین انداختندش بیرون و عذرش را خواستند!
(۱۲)
چند شبی بود که درست نخوابیده بودند. امشب هم باید بیدار می ماندند تا مطمئن شوند که همه کارها درست انجام خواهد شد. نزدیکی های ساعت سه بود که خوابشان گرفت؛ همان جا، روی بنرهایی که هنوز نصب نشده بودند، زیر آسمان خدا.
(۱۳)
وقتی تابوت ها را آوردند توی سالن و گفتند چفیه هایتان را تبرک کنید، دیگر کسی حواسش به او نبود. عکس های برنامه آن شب را که نگاه می کردم، توجهم را جلب کرد. ایستاده بود وسط جمعیتی که می آمدند، چفیه شان را تبرک می کردند و می رفتند، شانه به شانه بقیه.
بسته فرهنگی اش را به دست چپش داده بود و چفیه تبرک شده اش را با دست راست محکم گذاشته بود روی سینه اش. پهنای صورتش پر از اشک بود و انگار حواسش به اطراف نبود؛ انگار نه انگار که او رئیس دانشگاه است.
(۱۴)
ده روز، پشت سر هم شماره همراه حاج «سعید حدادیان» را می گرفت، اما کسی جواب نمی داد. حتی آشنایان هم نتوانستند حاجی را پیدا کنند. دلش گرفت.
روز دهم، همین طور که گوشی توی دستش بود، به «حاج همت» گله کرد: «خوب کار زن و بچه خودت را راه می اندازی، اما کار ما را… خیلی خوش معرفتی!»
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدایی از آن طرف خط، به خود آوردش. چشم هایش خیس شد، همسر حاج سعید بود.
(۱۵)
سردرگم بودم. هنوز نتوانسته یا نخواسته بودم که تکلیف پوششم را برای همیشه روشن کنم. آخر اردوی جنوب، مسئول اتوبوس یک دسته نامه جلویم گرفت و گفت:« این نامه ها ازطرف شهداست، سوغاتی سفره. نیت کن و یکی را بردار.»
دستم لرزید. یاد سردرگمی های این چند وقت افتادم و نامه را باز کردم: «بگذار تنها برایت بگویم که سرخی خون ما به پای سیاهی حجاب خواهران مسلمانمان ریخته شده، مبادا سرخی خونمان رنگ ببازد؟»
نامه را که بستم، تصمیمم را گرفته بودم.۱
(۱۶)
دکور را سپرده بودند به او. فقط چند روز تا یادواره شهدای گمنام مانده بود و دستش خالی خالی بود. انگار فکرش قفل شده بود. نصف شب نشست و با حاج «حسین» درد و دل کرد: «من دیگر خسته شدم، اصلاً دکور با تو، تا صبح برسانش.»
صبح، بالاخره یک طرح رسید و او هم معطل نماند، اما شب یادواره شک کرد، گفت:«حاجی! اگر طرح کار شماست، یک نشانی از خودت بفرست.»
بچه ها داشتند به هرکسی یک هدیه فرهنگی می دادند، مال او یک کتاب درمورد شهید حاج «حسین خرازی» بود.
(۱۷)
وقتی سفارش را گرفت، پنج هزار تومان هم بیعانه خواست، قرار بود برای دکور یک تابلو بکشد.
سفارش را که آورد برای تحویل، نگاهی به دکور کرد و پرسید: «برنامه تون چیه؟»
– یادواره شهدا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 