پاورپوینت کامل خشاب;از آرزوی امام رضا(ع) تا امام رضا(ع) ۸۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خشاب;از آرزوی امام رضا(ع) تا امام رضا(ع) ۸۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خشاب;از آرزوی امام رضا(ع) تا امام رضا(ع) ۸۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خشاب;از آرزوی امام رضا(ع) تا امام رضا(ع) ۸۵ اسلاید در PowerPoint :
۱۰
ماجرای اول
پس از عملیات «والفجر ۸»، دشمن بعثی، موقعیت لشکر «۱۴ امام حسین(ع)» را در شهرک دارخوئین، نرسیده به شهر دارخوئین، در جاده اهواز آبادان شناسایی کرده و چندبار آن را بمباران کرده بود. بنابراین مسئولان لشکر، روبه روی شهرک در آن طرف جاده، موقعیتی درست کردند که به مناسبت شهادت معاون لشکر، شهید «قربان علی عرب»، آن را شهید عرب نامیدند. این موقعیت، مشخصات جالبی داشت که متأسفانه مثل بسیاری از یادگاری های جنگ، بر اثر بی تدبیری مسئولان مربوط از بین رفته است. جاده ای به طول یازده کیلومتر، روبه روی شهرک کشیده شد. به فاصله هر یک کیلومتر، با فاصله صدمتر از جاده اصلی، خاکریز دایره ای شکل بسیار بزرگی به قطر تقریباً پانصدمتر زده شد. در هر یک از این خاکریزها، دست کم پانزده سنگر سی نفره درست شد که خاک روی آن ها را پوشانده بود. در مرکز هر خاکریز، مسجدی زیبا با ظرفیت سیصد تا چهارصد نفر با سرویس و حمام ساخته شد. سه وعده نماز جماعت در آن ها خوانده می شد. هر مسجد به نام یکی از گردان ها که عموماً نام یکی از اهل بیت(ع) بود، نام گذاری شد؛ مثلاً مسجد امام علی(ع) در مقر گردان «امام علی(ع)» و مسجد حضرت زهرا(س)، در مقر گردان «یازهرا(س)» بود.
گردان تا دو روز پیش از عملیات که در ادامه عملیات های «کربلای ۵» بود صبح ها به تاکتیک و رزم می رفت که معمولاً تا ظهر طول می کشید و پس از نماز، ناهار و استراحت، تا غروب مشغول آماده کردن تجهیزات و تمیز کردن سلاح ها می شد. شب سه شنبه بود. پس از خواندن نماز مغرب و عشا، دعای توسل برگزار شد. با بچه های دسته به سنگر آمدیم. سنگر دسته یک گروهان «ذوالفقار» از گردان «یازهرا(س)». باید تجهیزاتمان را آماده می کردیم و زود می خوابیدیم تا فردا به موقعیت «المهدی(عج)»۱ برویم. اسلحه آرپی جی کره ای ام را که پیش از نماز تمیز کرده بودم، بالای سر وسایلم به میخ آویزان کردم. شهردارها۲ سفره را پهن کردند، نان خشک ها را وسط سفره گذاشتند و به هر کس یک کاسه عدسی دادند؛ چه غذای دلچسبی بود! سفره را جمع می کردند که «حسین»، تعزیه گردان سنگر گفت: «این دوره هم تمام شد. فردا عازم می شویم تا یک مرحله دیگر از عملیات کربلای ۵ را انجام دهیم و حال صدام را بگیریم. راستی بچه ها! دوست دارید فردا توی عملیات چه بلایی سرتان بیاید؟ شهید، مجروح، مفقود و اسیر شوید یا مثل من، سر و مر و گنده، دوباره به اسلام و مسلمین خدمت کنید؟»
هر کس چیزی گفت، ولی هیچ کس اسارت را طلب نکرد. یکی از بچه ها که چندبار مجروح شده بود و معتقد بود خدا تا پاشنه در، بیش تر راهش نمی دهد، گفت: «بچه ها! من که رکورددار شما هستم، می گویم، آدم مجروح بشود و ببرندش مشهد. آن وقت سه شنبه شب ها با همان لباس های بیمارستان ببرندش حرم. زائران برایش راه باز کنند و او برود جلو و بچسبد به ضریح. چه می شود پسر؟!»
پیش خودم گفتم: «با این اوصاف، مجروحیت هم چیز بدی نیست.»
فردا به موقعیت المهدی(عج) منتقل شدیم و در آن جا مأموریت گردان تشریح شد. معلوم شد که ما سه دسته گروهان ذوالفقار وظیفه داریم، برای تثبیت خط اول، پیش مرگ بقیه گردان شویم. وظیفه عملیات، گرفتن جاده آسفالتی بود که در این طرف اروند قرار داشت و تقریباً روبه رو و مسلط به شهر بصره بود. حدود پانصد متر از این جاده که منتهی به اروند می شد، دست نیروهای ایرانی بود و بقیه جاده به طول چندین کیلومتر در عمق خاک ایران، دست دشمن بود.
به دلیل تراکم زیاد نیرو، حجم بالای آتش و امکانات زیادی که در این محدوده کوچک و تنگ معطل شده بود، هر دو طرف تصمیم داشتند، خط خود را مستقیم کنند. یعنی عراق می خواست آن پانصد متر را تصرف کند، حاشیه امنی برای بصره درست کند و آن را از زیر تیر مستقیم ایران خارج کند و ایران هم می خواست آن چند کیلومتر را به چنگ آورد تا هم نیرو و توان کم تری مصرف کند و هم با سلاح های نیمه سبک و سنگین خود، کاملاً بر بصره مسلط باشد.
پیش از ما گردان های «امیرالمؤمنین(ع)، ابوالفضل(ع) و امام حسن(ع)» از لشکر امام حسین(ع)، عمل کرده بودند، امّا موفق نشده بودند. کلی هم شهید داده بودند و نتوانسته بودند آن ها را به عقب منتقل کنند.
آن شب قرار بود گروهان ها، از عرض، به جاده زده و در عمق به طرف عراق، در یک نونی مستقر شود، خط آتش درست کند تا بچه های دو گروهان دیگر گردان، همراه با لشکرهای دیگر، پشت جاده آسفالت را گرفته و سنگر بزنند، خط اول را تشکیل بدهند و اگر ما زنده ماندیم، پس از تثبیت به عقب برگشته و به آن ها بپیوندیم.
آن شب، ساعت نه وپانزده دقیقه، عملیات را با نام حضرت زهرا(س) شروع کردیم. از روی موانع میدان مین و پیکر شهیدان مرحله قبل گذشتیم و پس از یک ساعت تبادل آتش، در نونی مستقر شدیم. عراقی ها به عقب برگشتند، معلوم بود که تاکتیک جنگی شان شب های گذشته هم همین بوده است. کم کم به صبح نزدیک می شدیم که از بی سیم متوجه اذان شدیم. نماز خوف را خواندیم و به نوبت چرت زدیم. هوا داشت روشن می شد که پاتک دشمن شروع شد. از زمین و زمان آتش می بارید. در وسط نونی یک سکوی بلند خاکی به قطر پانصد متر قرار داشت که معلوم بود سکوی شلیک تانک است. دیدبان های عراقی آن را شاخصی برای فرستادن خمپاره هاشان کرده بودند و نقطه به نقطه نونی را با خمپاره ۶۰ می زدند، ولی چون شب ها تا صبح سنگرهای انفرادی ساخته بودیم، از دست ترکش ها در امان بودیم. فاصله نونی و جاده آسفالت پشت سر، حدود دویست متر بود که تا صبح، ارتباط کاملاً قطع شد.
من با آرپی جی ام از سمت چپ نونی دفاع می کردم، امّا با شهیدشدن آرپی جی زن دسته دو که در وسط نونی بود، به جای او رفتم. تا ظهر چند پاتک دشمن را دفع کردیم. نزدیک اذان ظهر، منطقه کمی آرام شده بود، امّا گاهی خمپاره ای بدون سوت روی زمین می نشست. همان موقع بود که پیرمرد رزمنده ای غذا آورد. ما که صبح تا ظهر در محاصره بودیم و مهمات بهمان نرسیده بود، می خواستیم ناهار، چلوکباب با یک نوشابه خنک بخوریم. گفتم: «پدر جان! صبح تا حالا برایمان مهمات نیاورده اید، توی این محاصره ، چه طوری توانستی غذا بیاوری؟»
گفت: «باباجان! ما که نمی توانیم بجنگیم، حداقل غذای رزمنده ها را به دستشان برسانیم، تا پیش خدا روسفید باشیم. بخور رزمنده! این هم یک نوع مهمات.»
غذا توی ظرف یک بار مصرف، را کاملاً داغ بود، معلوم بود که در کوتاهترین زمان آن را به خط مقدم رسانده اند. ناهارم را که خوردم، رفتم سراغ «مصطفی رحیمی»، یکی از کمکی هایم. سنگری که ساخته بود، به اندازه دو نفر جا داشت. گفتم: «من تا الآن هرچه سنگر ساخته ام، خمپاره خرابش کرده است. شب بیایم این جا؟»
گفت: «بفرما!»
برای این که کاری کرده باشم، رفتم نزدیک تپه تانک یک کاپوت تانک را به سختی روی زمین کشیدم و آوردم نزدیک سنگر. مصطفی را صدا کردم و با هر بدبختی ای بود، آن را روی دیوارهای سنگر گذاشتیم. حسابی خسته بودیم. او آخر سنگر نشست و من هم دراز کشیدم.
هنوز دوسه دقیقه نگذشته بود که صدای مهیبی بلند شد و خاک همه جا را گرفت. از سنگر زدیم بیرون. دیدم دو تا از امدادگرهای دسته که ازصبح تا آن موقع، مجروحان را به سختی به عقب می بردند، با خمپاره ای که نزدیک سنگر ما خورده بود، روی زمین افتاده اند. تا داد زدیم که بچه ها بیایند و کمک کنند، خمپاره دوم کنار خمپاره اول به زمین نشست. اول، چیزی نفهمیدم، ولی یک مرتبه حس کردم پای راستم خنک شد. نگاه کردم، دیدم ران پایم پر از خون است. بیش تر که دقت کردم، متوجه شدم، مچ دستم ترکش خورده و تقریباً نصف آن نیست و این خون دستم است که روی پا می ریزد. خواستم حرکت کنم، نتوانستم. همین طور که به گونی های سنگر تکیه داده بودم، یکی از بچه ها را که نزدیک تر بود، صدا کردم. بهش گفتم: «برادر! اگر ممکن است، این چفیه را از جیب شلوارم در بیارور.» او که دستم را ندیده بود، برایش عجیب بود که چرا خودم این کار را نمی کنم. تا دستش را به سمت چفیه برد، دستم را دید. عقب رفت و با وحشت گفت: «وای نه!»
گفتم: «بیا! چیزی نیست.»
چفیه را درآورد و گفت: «برادر! این چفیه خاکی است، اگر آن را ببندم، شاید کزاز بگیری.»
گفتم: «خب تکانش بده و محکم ببند تا خون بیش تر از این نرود.»
او هم با چفیه، دستم را محکم بست و گفت: «حالا بیا بریم.»
گفتم: «نمی شود.»
پرسید: «چرا؟»
گفتم: «نمی دانم. نمی توانم حرکت کنم. تو یک نگاهی به پشت شانه هایم بکن.»
نگاه کرد و گفت: «یا حضرت عباس(ع)!»
گفتم: «چی شده؟»
گفت: «بادگیرت از کمر پر از خون است، حرکت نکن تا یک برانکارد بیاورم.»
تا رفت یک برانکارد بیاورد، خمپاره سوم با چند متر فاصله آمد و او هم روی زمین خوابید و دیگر بلند نشد. صدای ناله مصطفی را شنیدم. یک ترکش خورده بود توی رانش. دو تا از بچه ها دویدند و برانکارد امدادگر را برداشتند، مرا خواباندند تویش و شروع کردند به دویدن. نگاهم را به آسمان بودم و صدای کسانی را که برای بچه ها برانکارد می بردند، می شنیدم. یکی می گفت: «اول مجروح ها را، شهید ها را بعداً می بریم.» همین طور که چشمم را به آسمان بود، دیدم که هواپیماهای عراقی آمدند و با مسلسل و موشک شروع کردند به حمله. دو نفری که مرا می بردند، گاهی با زمین خوردنشان برانکارد را زمین می زدند، دوباره مرا می انداختندم توی برانکارد و می دویدند، تا رسیدیم به جاده. بچه ها از صبح مواضع خود را تثبیت کرده بودند، امّا با باندهایی که بیش ترشان به دست و سر و پا بسته بودند، معلوم بود که با چنگ و دندان مقاومت کرده اند. دشمن گرای منطقه را داشت و تا توانسته بود، از بچه ها تلفات گرفته بود. همین که مجروحی از جلو به عقب می آوردند، او را با صلوات و الله اکبر بدرقه می کردند.
مرا به سنگر اورژانس خط بردند. رحیمی هم کنار دستم بود. کسی توی اورژانس نبود و کاری برای ما انجام نشد. چند دقیقه بعد، منتقلمان کردند به پشت یک تویوتای عملیاتی که رویش تشک هایی گذاشته بودند. خواباندند روی آن و بردند عقب. با آن تکان های شدید، چند بار نزدیک بود پرت شویم بیرون. دوباره هواپیماهای بعثی آمدند، هیکلشان از هواپیمای قبلی بزرگ تر بود. کاغذهایی به طرف پایین ریختند که یکی اش روی سرم افتاد. آن را برداشتم و خواندم. از نیروهای پیاده خواسته بودند که تسلیم بعثی ها شوند. با خودم گفتم: «الآن یکی از بمب ها هم روی سرمان می آید و بدون جنگ کردن، می رویم آن طرف.»
تویوتا توی آن جاده زیکزاک و ناهموار، با آخرین سرعت جلو می رفت. از آرایش تسلیحات نظامی راه فهمیدم که در خط دو و کنار توپخانه خودی هستم. تویوتا ایستاد و ما دو نفر را به یک بیمارستان صحرایی بردند؛ بیمارستان صحرایی امام حسین(ع). در حال وارد شدن به بیمارستان، برادر بزرگم را دیدم. هوشیار بودم، امّا دیگر صداها را تشخیص نمی دادم. گوش هایم کاملاً از کار افتاده بود و با لب خوانی متوجه می شدم که افراد به هم چه می گویند.
یک مرتبه «اکبر» یکی از بچه های محل را که پرستار بود، دیدم. متوجه شدم که مسئول آن جا است. آمد بالای سرم و نگاهی به سر و وضعم کرد. به برادرم گفت: «حالش بد نیست.»
پوزخندی زد و رفت سراغ مجروحان دیگر. برادرم جلو آمد و گفت: «چه طوری؟ کاری نداری؟»
با صدای که از ته گلو می آمد، گفتم: «تشنه ام، آب بده.»
و او رفت و به اکبر که سر تختی ایستاده بود، گفت: «علی آب می خواهد.»
امّا او با دست گفت: «نه.»
بعد هم یک مقوا بالای سرم نصب کردند که رویش نوشته شده بود، Npo؛ یعنی آب دادن به این مجروح ممنوع. برادرم دوباره آمد، باز گفتم: «بهم آب بدهد.»
او دوباره به اکبر گفت و اکبر گفت: « چفیه را تر کن و به لب هایش بکش، تا کم تر احساس تشنگی کند.»
اول تأثیر داشت، امّا کمی که گذشت، دیگر تأثیری نداشت. پس از ساعتی دستور ترخیص و بردن به عقب را دادند. برادرم تا دم آمبولانس بدرقه ام کرد. بهش گفتم که به خانه خبر سلامتی ام را بدهد و از مجروحیت چیزی نگوید. داخل هر آمبولانس یک بسیجی امدادگر کم سن و سال بود که از مجروح مواظبت کند. قرار بود مرا همراهی کند، با چفیه اش شروع کرد به پاک کردن خاک و خون از روی صورتم. هی پیشانی ام را می بوسید و من ناراحت بودم که این مخلص خدا، چه قدر ساده است، من اگر آدم خوبی بودم که شهید می شدم. با صدای گرفته هی به او التماس می کردم که برادر! من آن رزمنده ای که تو فکر می کنی، نیستم، اشتباه گرفته ای و او باز به کارش ادامه می داد.
وارد یکی از بیمارستان های اهواز شدیم و آمبولانس و امدادگر به خطر برگشتند. خط توی بیمارستان، مرا به اتاق ریکاوری که قبل از اتاق عمل است، بردند.
کم کم سوزش دستم شروع شد. عصب هایی که قطع شده بودند، داشتند واکنش نشان می دادند. چون بیمارستان بسیار شلوغ بود، ما را برای عمل، اعزام کردند به بندر ماهشهر تا از آن جا با یک هواپیما به یکی از استان های پشتیبان برویم. یک ساعت دیگر در آمبولانس بودم تا به بندر ماهشهر رسیده و در زیر یکی از آشیانه های هواپیما که پر از تخت بود، جای گرفتم. همین که روی تخت قرار گرفتم، یکی از خدمه ها آمد و گفت: «به به، آقای سموعی! مرا می شناسید؟»
هرچه فکر کردم، او را نشناختم. گفت: «من رفتگر محله هستم، تازه اعزام شده و این جا کمک می کنم. راستی! چیزی نمی خواهی؟»
با صدای گرفته گفتم: «خیلی تشنه ا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 