پاورپوینت کامل کنار قبری گفت; این قبر من است;یک استکان تا خدا ۴۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل کنار قبری گفت; این قبر من است;یک استکان تا خدا ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کنار قبری گفت; این قبر من است;یک استکان تا خدا ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل کنار قبری گفت; این قبر من است;یک استکان تا خدا ۴۷ اسلاید در PowerPoint :

۶

سردار شهید «حمیدرضا جعفرزاده پور»، جانشین تیپ تخریب لشکر «۴۱ ثارالله(ع)» کرمان

با هم رفته بودیم پارک. همان طور که قدم می زدیم، از هر دری حرفی می زدیم؛ از کار، انقلاب، خانواده و… حمید رضا بین حرف هایش گفت: از فردا می خواهم قدم بگذارم توی راهی که انتخاب کرده ام.

همان طور که سرش پایین بود، گفت: راهی که راه قرآن و امام است، راهی که کشور بهش نیاز دارد…

اسم امام را که بُرد، چهره اش از هیجان مثل گُلی شد که تازه شکفته بود. با شور و عشق از امام و جبهه حرف می زد. روز بعد، به سپاه رفت و از همان زمان، جبهه رفتن های مکرّرش شروع شد. مدتی بعد زخمی شد و با همان حال آوردندش خانه. وقتی رفتم عیادتش، خواست سرم را نزدیکش ببرم. توی گوشم «و إن یکاد» خواند. گفتم: راهی که انتخاب کردی، همین بود؟!

اشک از چشمانش سرازیر شد. با صورت خیس و صدای گرفته گفت: آره! ولی خیلی دیر انتخاب کردم.

قرار بود کسی خبردار نشود که مجروح شده، تا مانع حضورش در منطقه نشوند. چند روز آموزش های سخت را تحمّل کرد، تا این که یک روز وقتی که قرار بود هفتصد، هشتصد متر سینه خیز برویم، نفس کم آورد و نزدیک بود از حال برود. وقتی دیدم مربّی کنارش ایستاده و دارد با تندی با او صحبت می کند، فوری رفتم کنارش و گفتم: این بنده خدا تیر خورده نزدیک قلبش؛ نباید بهش فشار بیاید.

جای زخمِ روی سینه حمیدرضا را که دید، برآشفت و با ناراحتی گفت: اگر بین راه، قلبت می گرفت، چه کار می کردی؟

خیلی آرام گفت: تا جایی که بتوانم، می روم، جایی هم که نتوانستم ادامه بدهم، شرعاً ادامه کار ازم ساقط می شود.

سرما بی داد می کرد. مثل شب های گذشته بیدار شد و از اتاق بیرون رفت. منتظرش بودم که برگردد و بایستد به نماز و من از روی کنجکاوی مناجاتش را گوش کنم.

بیست دقیقه گذشت، اما نیامد. نگرانش شدم و برای پیدا کردنش از اتاق بیرون رفتم. ایستاده بود وسط حیاط، شلوارش را تا زانو بالا زده بود، آستین هایش را بعد از وضو پایین نیاورده بود و در همان حال دست هایش را به طرف آسمان گرفته بود و با خدا حرف می زد. همین که چشمش به من افتاد، گفت: داداش! چرا نخوابیدی؟

دست و پایم را گُم کردم و گفتم: من خواب بودم، الآن آمدم بیرون تا… راستی! شما چرا توی این سرما، وسط حیاط ایستاده اید؟

گفت: من چند لحظه بیش تر نیست که…

با هیجان حرفش را قطع کردم و گفتم: اما الآن بیست دقیقه است که شما آمد ه اید توی حیاط وضو بگیرید، چرا…؟

سرش را پایین انداخت و گفت: وقتی داشتم وضو می گرفتم، نَفْسم بهم گفت: «زود باش! هوا سرد است، زود وضو بگیر و برو توی اتاق تا سرما نخوری.»

همین که خواستم بیایم توی اتاق، یادم آمد که الآن رزمنده ها دارند توی برف و سرما نماز شب می خوانند و سرما را تحمّل می کنند. من هم برای این که نَفْسم را کوبیده باشم، توی سرما ایستادم.

شب خواستگاری تمام حرف هایش را گفت. گفت: من دختر شما را می خواهم. اول این که مهریه اش باید مهریه اسلامی باشد؛ هرقدر که بتوانم، مهر دخترتان می کنم. دوم هم این که ممکن است من فردا صبح، بعد از عروسی بروم جبهه، من جبهه را رها نمی کنم. با این شرایط، دخترتان را به من می دهید؟

همان شب جوابش را گرفت؛ بله.

حلقه ازدواج نخرید. وقتی هم که خواستیم برایش لباس بخریم، گفت: نه! می خواهم با لباس سپاه ازدواج کنم.

تعدادی نیروی جدید اعزام شده بودند و قرار بود چند نفرشان برای هم کاری با واحد تخریب انتخاب شوند. همه شان را یک گوشه جمع کردم و رفتم توی جمعشان تا شرایط واحد تخریب را بگویم؛ آن وقت هرکس خواست، بیاید توی جمع تخریبچی ها. گفتم: کسی که بیاید توی تخریب، دیگر برنمی گردد، دیگر خانه اش را نمی بیند. این جا خنده با صدای بلند ممنوع است، قهقهه که جای خود دارد. خیلی از مستحبات را باید انجام بدهید و مکروهات را ترک کنید…

چنان شرایط سختی را برایشان گفتم که اگر کسی چنین شرایطی را برای خودم می گفت، امکان نداشت پایم را در آن واحد بگذارم. با حرف هایی که زده بودم، فکر نمی کردم هیچ کدام از آن ها از جایش بلند شود، اما یک دفعه حمیدرضا از جا بلند شد. با لبخند آمد طرفم، کنارم ایستاد و خودش شروع کرد برای بقیه حرف زدن. گفت: برادرها! اگر بهشت می خواهید، بیایید این جا. این جا زودتر به خدا می رسید.

برای اولین بار به جبهه می رفتم. ازش پرسیدم: داداش! جبهه چه طور جایی است؟

گفت: اگر بخواهیم بهترین انسان های روی زمین را پیدا کنیم، باید برویم سراغ ملّت ایران؛ چون رهبری باعظمت دارند و ملّتی مهربان و بامعرفتند. اگر بخواهیم از بین مردم ایران بهترینشان را جدا کنیم، باید برویم سراغ کسانی که توی جبهه ها هستند و بهترین افراد در بین رزمندگان، کسانی اند که در واحد تخریب کار می کنند.

بعد هم گفت: حالا که می آیی جبهه، نگذار عمرت تلف بشود، فقط به فکر جنگیدن نباش، به فکر معنویات هم باش.

یک ساعت پیش از این که نگهبانی ام تمام شود، با یکی از بچّه ها از سنگر بیرون آمدیم و رفتیم توی منطقه تا شکار کنیم؛ ولی بعد از چند ساعت با دست خالی به طرف مقر حرکت کردیم. در راه برگشت، چشمم به یک جُغد افتاد و به طرفش تیراندازی کردم. وقتی جُغد پرواز کرد و رفت، دوستم گفت: چرا به طرفش شلیک کردی؟ حالا چه طوری جواب گلوله هایی را که شلیک کرده ای می دهی؟

خندیدم و گفتم: خُب! حمیدرضا که هست. ناسلامتی برادرم است و جانشین واحد تخریب؛ هوایم را دارد!

به حرفم خندید و گفت: درست است که برادرت هوایت را دارد، ولی حمیدرضا را من به تر می شناسم؛ مو را از ماست بیرون می کشد.

خستگی راه از تنمان بیرون نرفته بود که یکی از بچّه ها آمد و خواست به سنگر فرماندهی بروم. هنوز فرمانده تیپ حرفش را شروع نکرده بود که حمیدرضا از راه رسید و به شدّت باهام برخورد کرد. وقتی سرم را پایین انداختم و عذرخواهی کردم، حاجی از حمیدرضا خواست که ما را ببخشد، ولی او که اخمش بیش تر شده بود، با عصبانیت گفت: مگر مال من از بین رفته که ببخشم؟ این گلوله ها مال بیت المال بود و باید سینه دشمن را می شکافت، نه این که هدر برود.

مجازاتم شد، به ازای هر گلوله صد تومان جریمه نقدی، دو ساعت نگهبانی تنبیهی؛ و به جای یک ساعت غیبت، یک روز لغو مرخصی.

یک مُهره تسبیح توی دهانش گذاشته بود و داشت با زبانش با آن بازی می کرد. پرسیدم: چرا این کار را کردی؟ برای چی مُهره تسبیح را گذاشتی توی دهانت؟

گفت: وقتی مُهره تسبیح توی دهانم است، همیشه حواسم به دهانم هست. با این کار وقتی خواستم غیبت کنم و یا حرف بیهوده ای بزنم، این مُهره باعث می شود دقت کنم و با زبانم گناه نکنم.

خیلی چای می خورد، چای را دوست داشت و برای همین بعضی وقت ها نیمه های شب بیدار می شد، آب جوش می آورد و چای درست می کرد. گاهی بچّه ها را هم بیدار می کرد که چای بخورند. یک روز که چای درست کرده بود و به همه تعارف می کرد، رو کرد به من و گفت: آقا مرتضی! من واقعاً اسیر این نَفس شده ام. به نظر تو از پا درش می آورم یا نه؟

نمی دانستم چه جوابی باید بدهم، فقط گفتم: به امید خدا، هرچی خدا بخواهد!

یک شب بیدارم کرد. شب از نیمه گذشته بود. طبق معمول چای درست کرده بود. یک لیوان چای گذاشت جلوی من. به این کارش عادت داشتم که نیمه شب چای بخورم. خودش هم یک لیوان چای ریخت و گذاشت جلویش. با خودش حرف می زد و می گفت: خُب بخور، بخور دیگر!

خیلی تعجّب کر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.