پاورپوینت کامل جبهه پر و بال رحیم بود ۴۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جبهه پر و بال رحیم بود ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جبهه پر و بال رحیم بود ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل جبهه پر و بال رحیم بود ۴۴ اسلاید در PowerPoint :

۴۲

گفت وگو: فاطمه حسنی

روایت اول از کلام «زهرا غلامی»، همسر شهید

شهید عبدالرحیم حقیری

نام پدر: عزیز

تاریخ ولادت: ۱۲/۰۵/۱۳۴۲

تاریخ شهادت: ۰۹/۰۲/۱۳۶۸

محل شهادت: اهواز، تیپ «۲۴ امام سجاد(ع)»

محل دفن: گلزار شهدای روستای کهنک، از توابع شهرستان دماوند

همسرم در سال ۱۳۴۲ در روستای جویبار، از توابع شهرستان قائم شهر، در خانواده ای مذهبی متولد شد.

در روستای دهنار دماوند به دنیا آمدم. اسمم را گذاشتند «زهرا». نام خانوادگی ام «غلامی» بود. در دوسالگی، مادرم را از دست دادم و در چهارده سالگی پدرم را. برادرم شد سرپرستم و من به تهران رفتم. سر پرشوری داشتم. همراه برادرم و همسرش به تظاهرات می رفتم. با هم اعلامیه، نوار و کتاب امام پخش می کردیم. حتی یک روز همراه تظاهرکنندگان، پادگان ۱۶ تهران را تصرف کردیم.

همه چیز برای من از دهه شصت شروع شد. دهه شصت، نقطه عطف زندگی من بود؛ یک دهه سرنوشت ساز و خاطره انگیز. سال ۱۳۶۱ ازدواج کردیم؛ سال ۱۳۶۳ زینب، دخترم، به دنیا آمد و سال ۱۳۶۵ پسرم، مهدی؛ و در سال ۱۳۶۸ همسرم شهید شد.

دنبال دختری می گشت که اسمش زهرا باشد؛ دختری متدین، بسیجی، در خط امام، که در زندگی، سختی کشیده باشد. اعتقاد داشت که باوجود چنین همسری اگر شهید شد، خیالش از جانب او و فرزندانش راحت است و همسرش می تواند زندگی را به خوبی اداره کند. اگر اسیر شد، همسرش با اسیری، دوری و مشکلات می سازد و اگر مجروح و نقص عضو شد، با جانبازی اش کنار می آید.

آن زمان مسئول مخابرات سپاه بود. دوست مستأجر برادرم بود و مستأجر برادرم، مرا به او معرفی کرده بود. وقت خواستم که فکر کنم؛ برای زندگی ام و مردی که می خواست مرد زندگی ام باشد. دو هفته فکر کردم و…

خدا ما را برای هم آفریده بود. مراسم ازدواجمان ساده برگزار شد. مرد زندگی من، دلسوز و مهربان بود، دوستم داشت و دوستش داشتم.

پیش از انقلاب، چندبار ساواک سعی کرد، ترورش کند. سرِ نترسی داشت. دماوند زندگی می کرد و فعالیت سیاسی اش در تهران بود. او هم مانند بعضی از جوان های پرشور و انقلابی، شیشه های آب لیمو را جمع می کرد، با آن ها «ککتول مولوتف» درست می کرد و به داخل ساختمان های اداری پرت می کرد. یک بار تمام پرونده های یک اداره را از پنجره به کف خیابان ریخت.

خیلی از سربازها را جذب خودش کرده بود. باهم می رفتند و شیشه های کلانتری ها را می شکستند؛ به این ترتیب، مقدمات تصرف کلانتری را فراهم می کردند.

بسیجی بودم و در مسجد «الرضا(ع)»ی شهر گیلاوند فعالیت می کردم؛ از دیدن آموزش نظامی تا جمع آوری آذوقه و بسته بندی نان. وقتی می دید فعالیتم زیاد شده و سرم شلوغ، بچه ها را با خودش سر کار می برد. یک روز با ماشین سپاه آمد جلوی در مسجد و بوق زد؛ بچه ها را آورده بود، کلافه اش کرده بودند. گفت: این بچه ها را بگیر. شما چه طور این بچه ها را نگه می داری؟

گفتم: باشد، بچه ها را بده به من.

کمی فکر کرد و گفت: نه! با خودم می برمشان.

وقتی به خانه آمد، گفتم: چی شد؟ چرا پشیمان شدی و بچه ها را دوباره بردی سر کار؟

توی چشم هایم نگاه کرد و گفت: وقتی دیدم با آن نیت پاک و خالص داری آموزش نظامی می بینی، با خودم گفتم، حیف است، بگذار آموزش نظامی اش را ببیند. شاید یک روز برای حفظ نظام و کشور، لازم شد.

هردفعه که از جبهه برمی گشت، مدام گریه می کرد که چرا دوستانش شهید شده اند، اما او هنوز مانده است…

هیچ گاه مانع جبهه رفتنش نشدم. می دانستم که رحیم، توی جبهه است که پروبال می گیرد. همیشه می گفت: زندگی من و عشق و هستی ام، جبهه است.

من هم راضی بودم به آن چه او می خواست. حتی گفتم که در دزفول، اهواز یا اندیمشک، خانه ای تهیه کند تا با هم دیگر در منطقه زندگی کنیم، اما او قبول نکرد.

نام هردو فرزندم را خودش انتخاب کرد. علاقه زیادی به حضرت زینب(س) و حضرت مهدی(عج) داشت. می گفت: دلم می خواهد، وقتی شهید شدم، زینبم را زینبی، و مهدی ام را حسین وار تربیت کنی. دلم می خواهد پیرو دین، نظام و ولایت فقیه باشند.

دفترچه کوچکی داشت که همیشه همراهش بود. اصول اخلاق و معنویات را تویش نوشته بود و هر خطایی که می کرد، داخلش یک علامت می گذاشت، تا دیگر تکرار نشود. پس از شهادتش، دفترچه را که نگاه کردم، دو، سه تا علامت بیش تر نداشت.

می گفتم: چرا این قدر برای شهادت گریه می کنی؟ اگر قرار باشد همه تان شهید شوید، پس چه کسی از این انقلاب نگهداری کند؟

می گفت: خدا، آقا حضرت مهدی(عج).

گفت: بیا برویم منزل دوستم.

دوستش تازه شهید شده بود و دو فرزند داشت. گفتم: باشد، برویم!

پیش از رفتن گفت: وقتی رفتیم، با من صحبت نکن، نگذار بچه هایمان به طرفم بیایند.

می ترسید دل بچه ها و یا همسر دوستش بشکند.

بچه های شهید که پریدند توی بلغش، دیدم که آهسته گریه می کند. گفتم: اگر خودت شهید بشوی، بچه هایت چه می شوند؟

سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت، تنها، بی صدا گریه کرد.

از جبهه که برمی گشت، او ناراحت بود و بچه ها خوشحال. وقتی که می رفت، زینب تب می کرد و عجیب آن که بیماری اش آن قدر طول می کشید تا رحیم از منطقه برمی گشت. زینب، پدرش را که می دید، خوب می شد.

تازه از منطقه آمده بود. نشسته بودیم توی اتاق. نگاهی به من کرد و گفت: به نظر شما، من خیلی خوشگل نشده ام؟

نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیست؟

گفت: هیچی! می خواستم بدانم. احساس می کنم، خوش بخت ترین مرد روی زمینم.

لبخند زدم و گفتم: من هم همسر خوش بخت ترین مرد روی زمینم.

گریه کرد، گفت: نمی دانم چرا این قدر احساس خوشحالی و خوش بختی می کنم.

«این آخرین دیدار ماست.»

به دلم افتاده بود؛ دروغ نمی گفت دلم. گفتم: بمان، تو که تازه از منطقه آمده ای. بچه ها بهانه می گیرند.

نگاهم کرد، لبخندی زد و گفت: آماده شوید، برویم بیرون.

به مغازه جوجه فروشی که رسیدیم، دو تا جوجه برای مهدی و زینب خرید. بچه ها سرگرم جوجه هایشان بودند. رفت سپاه و دوباره برگشت. حال خوبی نداشتم. پرسید: چرا ناراحتی؟

گفتم: نمی دانم چرا، ولی دلم برایت تنگ می شود.

گفت: من هم همین طور.

گفتم: به دلم افتاده که اگر بروی، دیگر برنمی گردی.

گفت: به دل من هم افتاده که اگر بروم، برنمی گردم.

وصیت کرد: اگر شهید شدم، لباس فرمم را به سپاه ندهید!

تعجب کردم. نگاهش را به مهدی دوخت و گفت: دوست دارم لباسم را به تن پسرم اندازه کنی و روز سوم ختمم، تنش کنی. دوست دارم پسرم پا جای پای من بگذارد و در همین راه قدم بردارد.

گفت: یک شعر برای خودم گفته ام که وقتی می خواستند مرا به خاک بسپارند، بیا بالای سرم، داخل قبر و برایم بخوان.

این ها را گفت و فکر دل مرا نکرد که داشت مثل یک جوجه کوچک ِ توی سرما، می لرزید. جوجه توی دست های مهدی جیک جیک می کرد. زینب و مهدی به سمت ما آمدند. رحیم، هردو را بغل گرفت و بوسید. هرسه به هم دیگر نگاه می کردیم و رحیم نگاه از ما سه نفر برنمی داشت. چشمش که

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.