پاورپوینت کامل رضا، از حلقه هیأت تا خیمه خاموش ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل رضا، از حلقه هیأت تا خیمه خاموش ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رضا، از حلقه هیأت تا خیمه خاموش ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل رضا، از حلقه هیأت تا خیمه خاموش ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

۳۸

سردار شهید «رضا عباس زاده»، فرمانده غریبِ گردان خط شکن لشکر «ثارالله(ع)»

اسم «رضا عباس زاده» را که بین بچّه های لشکر «ثارالله(ع)» کرمان می آوری، همه شان از او به عنوان فرماندهی یاد می کنند که از روز اوّلی که قدم به جبهه گذاشته، فرمانده بود.

رضا اسطوره ای است از شجاعت و تقوی؛ فرماندهی که به گفته حاج «قاسم سلیمانی»، مادرِ فرماندهان بود و بسیاری از نیروهایی که روزگاری در کسوتِ بسیجی، در رکابش می رزمیدند، روزگاری نه چندان دور پس از شهادتش، فرمانده ای شدند به صلابت هم او.

«نسأل الله منازل الشهداء.»

پنج ، شش ساله بود که موقع بازی گوشی خورد زمین و دستش رفت توی منقلِ آتشِ گوشه اتاق که برای کُرسی مُهیا کرده بودم. دستش به شدّت سوخت و بعد از کلّی دوا و درمان که آن روزها انجام دادیم، عاقبت چند تا از انگشت هایش همان طور خمیده ماند. با این اوضاع، به آینده که فکر می کردیم، می دیدیم، رضا نمی تواند با این دست در مزرعه کار کند و بیل بزند. خواست خدا بود که مادرش آمد پیشم و گفت: ما که هیچ کدام از بچّه هایمان را نفرستادیم مدرسه تا درس بخوانند، رضا هم که دستش مشکل دارد و نمی تواند مثل دیگران توی مزرعه کار کند، پس بهتر است بفرستیمش مدرسه.

رضا رفت مدرسه و درس خواند؛ الحق، خوب هم درس خواند. در تمام طول مدّتی که می رفت مدرسه، تا زمانی که دیپلمش را گرفت، حتی یک نمره بد نگرفت که نکند زحمت ما را که به سختی مخارجِ درس خواندنش را فراهم می کردیم، بر باد دهد.

در کنار درس، لحظه ای هم از کمک به دیگران غافل نمی نماند و هرکاری که از دستش برمی آمد، انجام می داد.

هنوز مدرسه نمی رفت که با خانواده چند نفر از اقوام رفتیم مشهد. توی مسافرخانه، متوجه شدیم که رضا و «حسین»، پسر یکی از اقوام، نیستند. هرجا دنبالشان گشتیم، پیدایشان نکردیم. همه ناراحت بودند. من و مادر حسین گریه می کردیم و توی سر و صورت مان می زدیم. دست آخر رفتیم به طرف حرم، شاید آن جا بتوانیم پیدایشان کنیم. حرم خیلی شلوغ بود، ایام عزاداری بود و هیئت های سینه زنی و زنجیرزنی هر لحظه دارد صحن های حرم می شدند. پیدا کردن بچّه ها وسط آن جمعیت کار بسیار مشکلی بود. وسط یک هیئت سینه زنی دیدمشان. آن ها وسط نشسته بودند و بقیه دورشان حلقه زده بودند و سینه می زدند. هرکار کردیم، نتوانستیم از بین آن جمعیت درشان بیاوریم.

هیئت از حرم، به طرف «خواجه ربیع» حرکت کرد، حسین و رضا هم با آن رفتند و برگشتند. یکی از جوان ها رفت وسط جمعیت، دست رضا را گرفت، او را از آن جا بیرون کشید و با تندی گفت: بچّه! کجا بودی تا حالا؟ پدر و مادرت کلی دنبالت گشتند…

رضا سرش را پایین انداخت و گفت: آخر این ها داشتند برای امام حسین(ع) سینه می زدند.

قرآن را زیبا و روان می خواند. بعضی وقت ها که در خانه قرآن می خواند، از تلاوتش لذت می بردیم. وقتی هم که می پرسیدیم تجوید و قرائت قرآن را از کجا و چه طوری یاد گرفته ای؟ می خندید و می گفت: خُب! یاد گرفته ام دیگر!

یک روز هرقدر منتظرش ماندیم، نیامد خانه، خیلی دیر کرده بود. نگران بودم که نکند خدای نکرده اتفاقی برایش افتاده باشد. راه افتادم توی کوچه های روستا و همه جا به دنبالش گشتم؛ حتی به خانه دوستانش هم سر زدم و از آن ها سراغش را گرفتم، اما خبری از او نداشتند.

وقتی از پیدا کردنش ناامید شدم، رفتم به طرف مسجد روستا. یک گوشه ، پشت ستون مسجد نشسته بود. چند نفر دیگر از هم سن و سال هایش هم کنارش نشسته بودند و داشتند قرآن می خواندند.

بعد از پیروزی انقلاب، غائله کردستان که شروع شد، خیلی ها عازم آن جا شدند تا ریشه تفرقه را بخشکانند و آرامش را به کردستان برگردانند؛ رضا هم یکی از آن خیلِ بی شمار و غریب بود. با چندنفر از دوستانش راهی کردستان شد. بیش از دو ماه از رضا خبری نداشتیم، خانواده های دیگر هم از پسرهایشان بی خبر بودند. بعد از ۷۵ روز، نیمه شب به خانه برگشت؛ بی سروصدا و بدون این که بخواهد کسی متوجه آمدنش شود.

هرشب، تا نیمه شب چشم به راه بودم تا شاید بیاید. بعضی وقت ها که تلویزیون از جنایت های دموکرات ها و کومله ها در کردستان می گفت و خبر بریدنِ سرِ رزمنده ها و پاسدارها را می داد، تا نیمه شب چشم به راه خبری از رضا می ماندم؛ خبر شهادتش.

آن شب متوجه آمدنش شدم. همین که آمدم بغلش کنم، رفت توی اتاق. وقتی پرسیدم چرا دیر آمدی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: ماشین الآن رسید.

صبح روز بعد، شنیدم که خواهرش را صدا می زند، می گوید: بیا این ها را از صورتم در بیاور.

رفتم توی اتاق. نگاهم که به صورتش افتاد، از تعجّب خشکم زد. پرسیدم: رضا! این ها چیست روی صورتت؟

لبخندی زد و گفت: هیچی، چیزی نیست!

صورتش پُر بود از سوراخ های ریز. تازه فهمیدم چرا شب که آمد، حتی فرصت نداد صورتش را ببینم.

وقتی از شهادت حرف می زد، بغض گلویش را می گرفت؛ حتی از شهادت رفقایش با اشک صحبت می کرد.

«حسین جعفری» که شهید شد، رضا گریه می کرد و می گفت: دلم برای حاج حسین می سوزد. ۴۸ ساعت می شد که نخوابیده بود و من مُدام از پشت بی سیم بهش می گفتم، جعفری، بدو، فرمانده گروهان شهید شده، معاونش شهید شده، مواظب بچّه های مردم باش که تلف نشوند. حاج حسین فقط می گفت، چشم! وقتی آمد پیشم و پوتین هاش را درآورد، پاهایش پُر بود از تاول های خونی.

وقتی از شهدا می گفت، اشک می ریخت، دست آخر هم می گفت: من شهادت می خواهم.

به قول خودش آمده بود مرخصی؛ ما هم باورمان شده بود. رنگ و روی زردش را که دیدم، پرسیدم: چی شده، چرا رنگت پریده؟

خندید و گفت: جبهه سختی دارد. آدم سختی هایش را تحمّل می کند و رنگش زرد می شود.

همه می دانستند زخمی شده، اما به من چیزی نمی گفتند که مبادا ناراحت شوم. من هم از دست به پهلو گرفتن هایش متوجه شدم که زخمی شده است، اما به روی خودم نیاوردم. وقتی شنیدم به پسر دایی اش گفت، حمام خانه شان را گرم کند که برود حمام، طاقت نیاوردم. به بهانه بردن دم پایی راه افتادم به طرف خانه برادرم. به آن جا که رسیدم، رضا و حسین، پسردایی اش، توی حمام بودند. رفتم پشت در حمام و گفتم: رضا! برایت دم پایی آوردم.

از داخل حمام گفت: مادر! می دانم که می خواهی ببینی کجایم زخمی شده، دم پایی نمی خواهم، برو خانه.

هنوز پشت در حمام بودم که شنیدم دارد به حسین می گوید: تو با تیغ اطرافش را ببُر، من هم فشار می دهم که ترکش بیاید بیرون.

ترس برم داشت، نتوانستم تحمّل کنم. گفتم: «مادر، خاک بر سرم! تو چه طور می خواهی پهلویت رو ببری؟

حسین هم می گفت: من نمی توانم، من جرأت نمی کنم.

اما رضا می خندید و می گفت: نترس! هرکاری که بهت می گویم، انجام بده، هیچ طور نمی شود. من تا حالا کلی از این کارها کرده ام.

آن روز تا ترکش را از پهلویش بیرون نیاورد، از حمام بیرون نیامد.

از دوستانش شنیده بودم که بارها در منطقه جنگی زخمی شده است، اما خودش هیچ وقت چیزی نمی گفت؛ حتی سعی می کرد طوری رفتار کند که کسی متوجه نشود بدنش زخمی است.

یک روز که با هم رفته بودیم مسجد، متوجه شدم موقع نماز، کمرش را کمی خم می کند. پرسیدم: رضا! چرا خمیده نماز می خوانی؟

خندید و گفت: چیزی نیست.

این را که گفت، دیگر پِی اش را نگرفتم که بدانم چه طور شده است.

بعد از عملیات «خیبر» که برگشت، مُدام دست می گذاشت روی چانه اش. خوب که دقّت کردم، دیدم ترکش به صورتش خورده و برای این که کسی متوجه نشود، دست می گذارد رویش. این ترکش تا شهادت با رضا بود. بعضی وقت ها که می گفتم ترکش ها را در بیاورد، یا لااقل بگوید تا ما هم مواظبت کنیم و برای درمانش هم کاری کنیم، می خندید و با خوش حالی می گفت: این ها چیزی نیست که آدم خودش را برایشان ناراحت کند. وقتی ترکش توی بدن من است، انگار یک ذکر لا اله الا الله توی بدنم است.

گردان که مستقر می شد و چادرها که برپا می شدند، نیروهای هر دسته می رفتند توی یک چادر و هرکس ی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.