پاورپوینت کامل قصه هایم تفنگ داشت ۸۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل قصه هایم تفنگ داشت ۸۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه هایم تفنگ داشت ۸۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه هایم تفنگ داشت ۸۳ اسلاید در PowerPoint :

۲۲

خاطرات انقلاب و پشت جبهه در گفت وگو با سرکار خانم «روح انگیز تقی پوران»

اشاره: شوهرش از اسرای گرا ن قدری است که حالا هم فعالیت های فرهنگی و آموزشی فراوانی در بجنورد دارد. هر دو معلم بازنشسته اند و سال ها در سنگر مدرسه و جامعه به تبلیغ ارزش های اسلامی و انقلابی پرداخته اند. داستان صبر این شیرزن ها شنیدنی است. وقتی می شنوی، تازه می فهمی که چرا توانستیم در برابر همه قدرت های جهان تاب بیاوریم و پیروز شویم.

نامه ام به ولی عهد!

فکر کنم راهنمایی بودم. کتابمان درسی به نام «ولی عهد» داشت. نوشته بودند، نامه ای به ولی عهد بنویسید. من هم نامه ای نوشتم و پست کردم. داخل نامه هم از ظلم هایی که پدرش یعنی رضاخان و باقی اطرافیانش می کردند، نوشتم. پاکت تازه نداشتم، پاکتی را برداشتم که آدرس خانه مان رویش بود، خواهرم با مداد نوشته بود و پاک کرده بود. من هم با خودم گفتم که این دیده نمی شود. ولی از همان آدرس مرا پیدا کردند. روزی در مدرسه صدایم کردند و گفتند: چرا نامه ای به ولی عهد نوشته ای؟!

گفتم: خُب! چون کتابم گفته بود.

گفتند: چرا به این سبک؟

گفتم: خُب! حقیقت را گفتم، مگر دروغ گفتم؟

آن موقع مدیران مدارس قبول نمی کردند که بخواهی آزاد باشی و با شاه به این شکل حرف بزنی. طوری شد که گفتند: باید خانواده ات را بیاوری؛ وگرنه اخراج خواهی شد!

برادر بزرگم آمد. مدیر، نامه را بهش داد. در آن موقع، دفتر شلوغ شد و برادرم هم نامه را قورت داد، بعد رو کرد به مدیر و گفت: گفتید که خواهر من چنین نامه ای نوشته؟ می شود من نامه را بخوانم تا ببینم چه نوشته است؟

مدیر هرچه دنبال نامه گشت، پیدایش نکرد، برادرم هم مقداری شلوغ بازی درآورد و گفت: چرا گفتید من بیایم؟ چرا به دروغ گفتید خواهرم نامه را نوشته است؟ کو مدرکتان؟

مدیر هم وقتی دید چیزی دستش نیست، کوتاه آمد و این خطر از سرم گذشت.

مشقت های حجاب پیش از انقلاب

سال ۵۷ دبیرستانی بودم. هجمه سنگینی روی دبیرستان های دخترانه بود. من روسری سرم می کردم. یک بار مدیر مدرسه زد توی سرم و روسری ام را کشید. گفتم: چرا این کار را می کنی؟

گفت: شما می آیید منزل ما؟

گفتم: چرا بیایم؟

گفت: برای کارکردن!

گفتم: نه، نمی آیم. مادرم هم اجازه نمی دهد.

گفت: پس چرا روسری سرت می کنی؟

گفتم: من روسری را برای این که موهایم دیده نشود، به سر می کنم.

آن زمان لباس ها کوتاه، صورت ها آرایش کرده و موها پیچیده شده بود. پس از آن هم چندبار که مرا در راهروی مدرسه با روسری دید، اذیتم کرد و روسری ام را کشید. یک بار به دفتر رفتم و به او گفتم: دیگر به مدرسه شما نمی آیم. شما حق ندارید این کار را با من بکنید.

روزی هم که شاه به بجنورد آمد، می خواستند همه را به رژه ببرند. لباس فرم دخترها هم دامن کوتاه بود. با بچه ها رفتم، ولی توی صف نایستادم؛ چون با چادر و روسری بودم. در کلاس های دیگر هم دخترانی را که مثل من بودند، مسخره می کردند. یا وقت نماز ظهر که به نمازخانه می رفتیم، اذیتمان می کردند، می گفتند: چرا نماز می خوانید؟ روسری سرتان می کنید تا زشت شوید؟!

البته با بعضی هایشان که صحبت می کردیم، دلایلمان را قبول می کردند.

منافقان پرمطالعه!

اوایل انقلاب، فعالیت منافقان خیلی زیاد بود. اردوهای مختلط برگزار می کردند. من هم یکی، دوبار با آن ها این طرف و آن طرف رفتم، ولی بعد ها متوجه شدم که چه کارهایی دارند انجام می دهند؛ مثلاً در اردوها دختر و پسرها با هم دست می دادند، ولی در خانواده ما از این جور کارها نبود و یک مقدار احکام را می دانستند.

بعضی از دخترهای منافق خیلی اهل مطالعه بودند، کتابخانه مدرسه را می چرخاندند و با معلم ها بحث می کردند، کلاس های خانگی هم داشتند. حدود سی، چهل نفر می شدند. من عمداً در بعضی از این کلاس ها شرکت می کردم، در آن ها ایدئولوژی مارکسیستی مطرح می شد.

ارتباطات بد منافقان

وقتی در کتابخانه یا نمازخانه بودیم، می دیدیم که منافقان به بقیه اطلاع رسانی می کنند؛ مثلاً امروز کلاس فلان استاد، ساعت چهار عصر، منزل فلانی است. مادرم خیلی دنبال من بود و خیلی می ترسید. گاهی اوقات با من تا دم در خانه ای که جلسات بود، می آمد، ولی بعدش بهش اطمینان دادم که کلاس هایی که آقایان باشند، کم تر می روم، اصلاً باهاشان کاری ندارم و بحث های اعتقادی نمی کنم. وقتی هم که به جهاد رفتم، قانعش کردم که این آقایانی که من با آن ها به جهاد می روم، با آن ها فرق می کنند و کارهایمان هم جداست. آن ها بیش تر، کار مردم روستا را انجام می دهند و ما هم تدریس احکام و قرآن می کنیم و این که ارتباطات ما مثل منافقان نیست.

ایشان با توضیحات من کم کم قانع شد، من هم فقط در بعضی جلسات منافقان و مجاهدین خلق حاضر می شدم تا ببینم چه می گویند که این همه جوان را جذب می کنند، ولی به اردوهایشان نمی رفتم. برای اردو بیش تر به کوه می رفتند و مثلاً می گفتند، فقط نان و خرما بردارید و یک بطری آب، و ساک و وسایل سنگین بر ندارید؛ یعنی می خواستند نشان بدهند که هدفشان ورزش و سلامتی است! همیشه هم در مسیرهایشان جزوه و تراکت هایی می دادند که مثلاً این ورزش ها را بکنید، فلان مواد غذایی را بخورید تا بدنتان قوی بماند و از این جور مسائل، و بعد هم تبلیغ جلسات خانگی شان را می کردند.

فدائیان اسلام، گروه های مارکسیستی و مجاهدین خلق، همگی فعال بودند.

کلاس های ایدئولوژی اسلامی

سوم و چهارم دبیرستان که بودم، با یکی، دوتا از دوستانم که آن ها هم باحجاب و دنبال این جور مسائل بودند، یکی شان خواهر شهید «محقر» بود. از بعضی کلاس ها که درس هایش آسان بود یا معلممان مرد بود، می زدیم و به کلاس هایی که تدریس ایدئولوژی اسلامی داشتند و یا احکام درس می دادند، می رفتیم. آن موقع من به حزب جمهوری اسلامی هم می رفتم. یک ساختمان بود با چند اتاق که در هر اتاق، موضوع خاصی را تدریس می کردند.

تبلیغ حزب جمهوری

ما جلسات حزب جمهوری را تبلیغ می کردیم و می گفتیم، مثلاً استاد فلانی امروز می آید، بیایید، مبحث خوبی دارد. یادم هست با بچه های مجاهدین خیلی بحث می کردیم. آن ها کتابخانه را کاملاً تحت نظر داشتند. به بچه ها می گفتم: حق نیست کتابخانه تنها مال آن ها باشد. اگر آن ها هستند، ما هم باید باشیم. آن ها دارند کتاب های خودشان را معرفی می کنند، ما هم باید این کار را بکنیم.

اگر می خواستند کتاب های ما را معرفی کنند، تنها کتاب های دکتر «شریعتی» را معرفی می کردند، با معرفی کتاب های شهید «مطهری» مخالفت جدی می کردند و کتاب های شهید «بهشتی» را هم اصلاً معرفی نمی کردند.

مجاهدین همه مانتو، شلواری بودند، حجاب داشتند و تمام نمازها را هم شرکت می کردند. فقط مارکسیست ها بودند که حجاب نداشتند. ما طوری رفتار می کردیم که فکر نکنند ما جزو حزب، جهاد یا گروه خاصی هستیم.

توزیع اعلامیه های امام

مجاهدین امام را قبول نداشتند، ولی دکتر شریعتی و آیت الله «طالقانی» را قبول داشتند. طوری شده بود که منافقان می گفتند: پدر ما طالقانی است.

ما بیش تر، کتاب های شهید مطهری را می خواندیم و حزب و جهاد هم این کتاب ها را توصیه می کردند، ولی کتاب های شریعتی را هم می خواندیم. بعضی اوقات هم به جلسات آن ها می رفتیم و اعلامیه های امام را آن جا پخش می کردیم. از حزب اعلامیه ها را می گرفتیم و طوری که مشکلی ایجاد نشود، به بعضی از بچه هایی که ظرفیتش را داشتند، می دادیم و می گفتیم: حداقل یکی، دو خط هم بخوانند، کافی است!

فعالیت در جهاد

سال ۶۰ ازدواج کردم، حدود بیست سالم بود. بلافاصله پس از اتمام درس، استخدام شدم و بعدش هم ازدواج کردم. پیش از ازدواج، توی جهاد فعالیت داشتم. یادم هست آن زمان جهاد خیلی فعال بود. من چون ناراحتی قلبی داشتم، نمی توانستم کارهای سنگین انجام دهم، ولی دوست داشتم هرکاری از دستم برمی آید، انجام بدهم؛ بنابراین از وقتی با فعالیت های جهاد آشنا شدم، با بچه های آن جا همراه گشتم.

به روستاها می رفتم. گروه های مختلفی برای هم کاری می آمدند. آقایان بیش تر برای کشاورزی به روستاها می رفتند و کمک حال مردهای روستا بودند و ما هم به عنوان مربی با عده ای از خانم ها به آن مناطق می رفتیم و به زنان روستا و بچه هایشان احکام و قرآن درس می دادیم. ساعت هفت، هشت صبح می رفتیم و ساعت پنج غروب برمی گشتیم.

کمک به روستائیان

مردم، شور و حال زیادی داشتند، زمین ها را کاملاً در اختیار بچه ها می گذاشتند و بچه ها گندم ها را درو می کردند. عده ای از بچه ها می رفتند و خانه های روستائیان را درست یا تعمیر می کردند و در تمام کارهای دسته جمعی، کمکشان بودند. ظهر هم که می شد، چیزی را که برای خودمان آورده بودیم؛ مثل نان و ماست یا خرما، با هم می خوردیم. یکی، دو بار که ما می آوردیم، بعدش روستایی ها می گفتند: نیاورید، مهمان مائید.

خربزه یا هندوانه ای می آوردند یا گوجه، بادمجان و سیب زمینی جمع می کردند و به ما می دادند. توی جهاد همه کارها جمعی بود، واقعاً بچه ها با دل و جان این کارها را انجام می دادند و اصلاً خستگی در وجودشان نبود.

شرایط ازدواج

شرطم برای ازدواج، اعتقاد و ایمان طرف مقابلم بود؛ چون معتقد بودم، کسی که باایمان و معتقد است، همه چیزهای خوب را دارد. برای ایشان هم گفتم که ایمان را در این می دانم که مرد در زندگی اش اخلاق خوبی داشته باشد، با گذشت باشد، به اسلام خدمت کند، به تربیت فرزندان اهمیت دهد، غم خوار خانواده اش باشد و از همه مهم تر این که در زندگی اش خمس و زکات بدهد. اگر مردش هستید، بسم الله!

ایشان قبول کردند و بعدش به جبهه رفتند و شش ماه نیامدند! توی این مدت هر خواستگاری که می آمد، رد می کردم. هرچه خانواده ام اصرار می کردند، می گفتم: نه! من همان فلانی را می خواهم.

مادرم می گفت: او رفته جبهه.

می گفتم: شاید روزی برگردد.

پس از شش ماه دوباره آمدند و گفتند: آیا شما شرایط من را قبول دارید و روی آن ها فکر کرده اید؟ من در این مدت شش ماه جبهه بودم. زندگی با من سخت است، چون من جشن عروسی نخواهم گرفت و زندگی را خیلی ساده شروع خواهم کرد.

من هم تمام شرایطش را قبول کردم و گفتم: پایش هستم.

خانواده ام مقید بودند، ولی نه همه شان. توی خواهرها و برادرها، فقط من این طور مقید بودم. مادرم هم متوجه این مسأله شده بود و به خواسته من احترام گذاشت. ایشان بچه اولم که هفت ماهه بود، فوت کردند.

ازدواج برای خدا

در جلسه خواستگاری، مادرم گفت: دخترم مریض است.

خودم هم به ایشان گفتم که مشکل قلبی دارم. خانواده ایشان، به همین دلیل مخالف ازدواج ما بودند، ولی او خودش قبول کرد و گفت: خوبت می کنم!

بعدش درباره اعتقادات صحبت کردیم. ایشان گفت: من همه چیز را برای نظام، برای اسلام و برای کشورم می خواهم. شاید طوری بشود که من مثلاً پنج سال در کشور نباشم و خانواده ام دور از من باشند، این را قبول می کنید؟

گفتم: اگر در راه خدا باشد، ایرادی ندارد.

برحسب قضا همین طور هم شد. ایشان اسفند ۶۳ به جبهه رفتند. من آن موقع دختر دومم را هفت ماهه حامله بودم. وقتی از اسارت برگشتند، او چهارساله شده بود.

سنگر مدرسه و خانه

سال ۶۱ بود که نخستین بچه ام که دختر بود، به دنیا آمد. دخترم سه ساله شد که برای عمل قلب به سوئیس رفتیم. بعدش که برگشتیم، گفت: من عهد بسته ام بروم جبهه. راضی هستی بروم؟

گفتم: بله!

وقتی ایشان رفتند، من تنها بودم. هم به مدرسه می رفتم و هم کارهای خانه بود و هم تربیت بچه ها. خیلی با خودم کلنجار می رفتم که در نبود همسرم چه طور کارها را انجام دهم تا اجحاف و کوتاهی نکرده باشم؛ چون احساس می کردم مدرسه و خانه هرکدام یک سنگر هستند که نباید در حق هیچ کدام کوتاهی شود، تا خون شهدا هدر نرود؛ به همین خاطر تمام تلاشم را می کردم که کم نگذارم. هر جایی نمی رفتم، بیش تر با خانواده همسرم رفت و آمد می کردم. بچه بزرگ ترم را به مهد گذاشتم؛ چون خودم به مدرسه می رفتم و خانواده همسرم هم مسن بودند و نمی خواستم آن ها اذیت شوند؛ ولی بچه کوچکم کم تر مهد رفت و چون پدرش را هم ندیده بود، بیش تر با خانواده همسرم اخت شده بود.

عمل قلب دوم

در نبود همسرم، خودم را خیلی تسلی می دادم و به احوالات اهل بیت(ع) و سختی ها و مشکلاتی که کشیدند و صبر کردند، فکر می کردم. هم به آن ها متوسل می شدم تا کم نیاورم. عمل دومم را هم باید انجام می دادم؛ قلبم بعد از تولد دختر دومم بدتر شده بود. دکتر هم گفته بود، باید عمل کنی؛ وگرنه از بین خواهی رفت. رفتم تهران و دوبار عمل کردم.

تا یک سال شوهرم مفقودالاثر بود

پس از یک سال از اسارت همسرم، متوجه شدیم که ایشان اسیر هستند. به ما گفته بودند که همسرم مفقودالاثر است. وقتی آمدند دم در خانه و لباس هایش را آوردند و گفتند، همسرتان مفقود شده، من حامله بودم. حالم بد شد و همان جا افتادم. خواهرم آن جا بود و کمکم کرد.

پس از یک سال دیدیم یک نامه از طرف

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.