پاورپوینت کامل شهید;قرآنی برای چهار شهید ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شهید;قرآنی برای چهار شهید ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهید;قرآنی برای چهار شهید ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شهید;قرآنی برای چهار شهید ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
۱۰
کویت به دنیا آمد؛ سال ۱۳۴۲. بچه دوم خانواده بود؛ با صورتی سفید، کشیده و لاغر؛ بسیار پرانرژی و کنجکاو. تا چهارم ابتدایی در کویت ماندند. کودکی جواد پر از خاطره، شیطنت، بازی و اذیت های کودکانه اش است، که از آن می گذریم.
سال ۵۶ و اوج درگیری ها با نظام ستم شاهی بود. جواد و برادر هایش نوجوان بودند؛ اما شجاع و نترس. توی کوچه و خیابان راه می افتادند و «مرگ بر شاه» می گفتند. یک بار گاردی ها دنبالشان کردند و بچه ها فرار کردند؛ به کوچه خودشان پناه آوردند. بچه ها داخل خانه شدند، اما جواد نیامد. چند دقیقه ای گذشت، نگرانی در چشم ها موج می زد که دیدند یکی در را کوبید و با سرعت خودش را به داخل خانه پرت کرد؛ جواد بود. در حالی که با دو دستش صورتش را پوشانده بود، به خودش می پیچید و می گفت: «سوختم، سوختم.»
چند ساعتی کشید تا آرام شد. قضیه را که پرسیدند، جواد گفت: «وقتی رسیدیم توی کوچه خودمان، یکی از گاردی ها گاز اشک آور انداخت که افتاد توی خانه همسایه مان. زن و بچه همسایه ترسیده بودند، من هم رفتم کمکشان و…»
انقلاب که پیروز شد، جواد چهارده ساله شده بود. عضو بسیج شده بود و در فعالیت ها شرکت می کرد. جنگ که شروع شد، خیلی حرص و جوش می زد. آموزش های نظامی را از طرف بسیج دیده بود، اما به خاطر سن کمش، حاضر نمی شدند که اعزامش کنند. هر کلکی بلد بود، سوار می کرد؛ از این که تکه چوب کوچکی را کف پوتینش بگذارد، تا این که فتوکپی شناسنامه اش را دست کاری کند و… اما فایده نداشت.
شانزده ساله بود که خودش را به هزار زحمت به جبهه رساند؛ آن هم غیر رسمی. دو ماه بعد در عملیات، خمپاره ای کنارش منجفر شد و تمام بدنش آسیب دید. سه، چهار ماهی بستری بود. زخم هایی عمیق برداشته بود، اما اگر از دیوار صدایی بلند می شد، صدای ناله جواد هم شنیده می شد.
بیمارستان اصفهان بستری شده بود. مادر وقتی جواد را با آن حالت دید، بی اختیار سیل اشک از چشمانش جاری شد. جواد به مادر گفت: «برای چه گریه می کنی؟ من که حالم بد نیست. تخت کناری ام را نگاه کن، بعداً اگر خواستی گریه کنی، برای او گریه کن.»
مادر نگاه کرد، جوانی که روی تخت کناری خوابیده بود، تمام بدنش سوخته بود، طوری که رنگ پوستش سیاه و چروکیده شده بود. کسی دیگر زخم های عمیق جواد را نمی دید، چنان که جواد هم درد خودش را نمی کشید.
برای خودش یک کتابخانه آهنی درست کرده بود و کتاب های شهید «دستغیب»، شهید «مطهری»، «محمدرضا حکیمی» و… را در آن گذاشته بود. هر کتابی را که می خواند، می گذاشت داخل کتابخانه. اطلاعات خوبی پیدا کرده بود. یکی از دلایلی که نوجوان های زیادی با او دوست می شدند، همین ارتباط گیریِ بااطلاعات و تحلیل بود.
چند نفر بودند که با هم قرار گذاشتند تا درسشان را خوب بخوانند. از این گروه، جواد راهی جبهه شد؛ با کتاب های درسی و کتاب های طلبگی اش. آن ها در شهر ماندند تا بعد از تمام شدن سال تحصیلی بروند. موقع امتحانات شد و بعد هم نتایج. معدل جواد جبهه رفته، از آن ها که در شهر مانده بودند، بیش تر شد.
پدر به خاطر شغلش همیشه در سفر بود. جواد خیلی هوای کوچک تر های خانه را داشت. برایشان کتاب می خرید، وسایل مدرسه شان را تهیه می کرد، مراقب درسشان بود، احکام دینی را برایشان می گفت. اگر بچه های بزرگ تر خانه اذیتی می کردند، مقابلشان می ایستاد، خلاصه یک پدر خوب و یک برادر نازنین بود.
هجده ساله بود که مسئول بسیج دانش آموزی شد. بچه های کوچک تر، نوجوان ها و بزرگ ترها، همه او را دوست داشتند. گاهی برایش نامه های محبت آمیز هم می نوشتند؛ حتی فرمانده شان در جبهه. به قول بعضی ها مهره مار داشت. مهره مار جواد، عمل خالص، ایمان قوی، زبان نرم، ادب و همت بلندش بود.
موقع کنکور بود. عملیات هم نزدیک بود. کلی التماسش کردند که بیا کنکورت را بده، برگرد؛ اما اوضاع جبهه خوب نبود، آن جا به او نیاز داشتند. نیامد، تکلیفش بود که در جبهه بماند.
بی سیمچی بود. چون خیلی شجاع و باهوش بود و آدم تصمیم گیری در وقت بحران بود، فرمانده گردان ها، همه، جواد را می خواستند. اخلاقش هم باعث شده بود که محبت خاصی از او در دل همه بیفتد.
پدر مدام دنبال کارهای جبهه بود. بچه ها هم اگر جبهه نبودند، در بسیج بودند. مادر بود و اداره بچه ها و خانه، به تنهایی. هروقت دلش پر از غصه می شد، کافی بود جواد بیاید و کنارش بماند. با او درد دل می کرد و اتفاقاتی که افتاده بود، می گفت. هیچ وقت کسی ندید که جواد به مادر تندی کند؛ حتی مواقعی که مادر از او ناراحت می شد و حرفی می زد، جواد بود و سکوت. سرش را پایین می انداخت و بعد هم با شوخی و خنده مادر را راضی می کرد.
آقای «علی حاجی زاده» به جواد اصرار کرد که ظهر برای ناهار به منزلشان برود. نماز را در مسجد خواندند و رفتند. وقتی رسیدند، مادر علی گفت: «علی! چه کسی امروز مهمانمان است؟»
علی گفت: «جواد شکوریان»
مادر گفت: «این پسر پیش خدا خیلی آبرو دارد؛ چون موقعی که داشتم غذا درست می کردم، حواسم نبود و دستم را داخل روغن داغ بردم، ولی دستم اصلاً نسوخت.»
چشمان خواهرش ضعیف شده بود، دکتر گفته بود که باید هر روز آب هویج بخورد. جواد با دوچرخه می آمد آن طرف خیابان، دور از مدرسه می ایستاد. خواهرش می آمد، برایش آب هویج می خرید و بعد راهی اش می کرد و خودش به مدرسه می رفت.
جواد و دو برادرش باهم به جبهه رفته بودند. عملیات تمام شد، اما از هیچ کدام خبری نشد. دلهره و ناراحتی در خانه موج می زد. تا این که فهمیدند، پسر کوچک تر در بیمارستان شیراز بستری شده است. آخر شب بود که دیدند جواد هم با صورت رنگ پریده و لباس های خونی آمد؛ از بیمارستان فرار کرده بود. چشمانش گود افتاده بود و بدنش لاغرتر از همیشه بود. پن
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 