پاورپوینت کامل رفاقت به سبک اسپارتاکوس ۲۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل رفاقت به سبک اسپارتاکوس ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رفاقت به سبک اسپارتاکوس ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل رفاقت به سبک اسپارتاکوس ۲۹ اسلاید در PowerPoint :
۳۰
نوجوانی آرام و بی سروصدا وارد پایگاه و ناحیه شد. سه شنبه شب و شب جلسه ی قرآنی بود. او کمی دورتر ایستاد و نماز مغرب و عشا را خواند. جلسه شروع شد، هریک از بچه های بسیج پشت رحل های قرآن نشستند. استاد جلسه پرنشاط گفت: بسم الله، برادران! اول مثل همیشه روخوانی به شکل ترتیل را شروع می کنیم. صفحه ۵۹۳، سوره «فجر» را همگی با هم می خوانیم. یاعلی، بسم الله!
ترتیل آغاز شد. نوجوان که دیگر نمازش تمام شده بود چشم به جلسه دوخته بود. رفتم و کنارش نشستم. گفتم: شما همراهی نمی کنید؟
در حالی که قرمز شده بود، گفت: من عضو پایگاه نیستم.
با خنده گفتم: اشکالی ندارد! این ها مسلمان هستند، پس کتابمان یکی است. نماز هم می خوانند، پس خدایمان هم یکی است. بسیجی اند، فکر کنم اماممان هم یکی باشد.
معصومانه گفت: اما لیاقت مان؟ یکه ای خوردم، انتظار چنین جوابی را نداشتم، اما زود دست و پایم را جمع کردم و گفتم: لیاقت خواستنی و گرفتنی است. اگر پای کاری، یاعلی!
قبول کرد و وارد جمع شد. نوبت به تک خوانی رسید. نوبت او که شد، میکروفون را جلو کنار دستی اش گذاشت. استاد گفت: ببخشید برادر! این جمع لایق شنیدن صدای شما نیست؟ اگر می شود، یک آیه ما را مهمان کنید.
کنار دستی، میکروفون را برگرداند و او در حالی که سرخ شده بود، آیه ای را بسیار زیبا و بدون غلط با ترتیل خواند. استاد سرشوق آمد و گفت: ادامه بدهید. آیه دوم، سوم، تا پانزده آیه خواند. پس از آن استاد گفت: ببخشید خودتان را معرفی کنید.
– «سعید» هستم.
– آقا سعید! فامیلی تان؟
با صدای آهسته تری گفت «پزشکی».
استاد با صدای بلند گفت: آقا سعید پزشکی. به به! شما از این منطقه هستید؟
– بله منزلمان آن طرف خیابان، صد متر بالاتر است.
– با دکتر پزشکی آشنایید؟
– سرش را پایین انداخت و گفت: بله!
– نسبتشان با شما چیست؟
– زیر لب گفت: پدرم هستند.
– عجب! شما پسر دکتر پزشکی مسئول بهداری شهر هستید؟ نمی دانستم ایشان فرزند نوجوانی مثل شما دارند. قدر پدرتان را بدانید، او با خیلی از دکترها فرق دارد. خدا مثل ایشان را زیاد کند. پس چرا تاکنون ما خدمت شما نرسیده بودیم؟ احتمالاً خوب قرآن خواندن شما هم از لطف پدرتان است، درست است؟
گفت: بله، حتماً!
استاد گفت: ما به این نوع قرآن خواندن، نمی توانیم چیزی و هنری اضافه کنیم، اما همین که دور هم باشیم و ذکر خدا را بگوییم، توفیقی است که به همه کس نمی دهند. پس شب های آینده در خدمتتان هستیم.
سعید از آن به بعد مشتری پروپاقرص جلسات قرآن شد.
فردا شب موقع نماز، در صف جماعت، در کنار هم بودیم، موقع دست دادن بین دو نماز متوجه او شدم. گفت: قبول باشد!
گفتم: همین طور از شما پسر، آقای دکتر!
پوزخندی زد. نماز دوم که تمام شد، دوباره گفتم: قبول باشد، پسر آقای دکتر!
گفت: ببخشید! اسمم سعید است.
گفتم: ببخشید، آقاسعید!
گفت: معذرت می خواهم! این جا شما چه کاره اید؟
گفتم: همه کاره و هیچ کاره!
گفت: خُب، همین برای پاسخ به سؤالات من کافی است. شرایط جبهه رفتن چیست؟
گفتم: دل شیر می خواهد و مرد عمل.
گفت: این که باطن قضیه است، ظاهرش را می گویم.
گفتم: هفده سال سن، و جثه ای که بتواند از پس دشمن برآید.
نمی دانم چرا دوست داشتم با او بیش تر صحبت کنم. گفت: حالا اگر شانزده سال و دو ماه باشد، نمی شود؟
گفتم: از این پایگاه که قطعاً نمی شود.
گفت: چرا؟ مگر این پایگاه چه خصوصیتی دارد؟
گفتم: خصوصیتش این است که بنده مسؤل اعزامم و کسی حتی با عوض کردن کپی شناسنامه و این ها نتوانسته سر بنده کلاه بگذارد.
گفت: به نظر شما جثه من چه طور است؟
گفتم: برای خرید شیر منزل و بازی فوتبال بد نیست، امّا برای جبهه باید کمی چاق و چله تر شوی.
گفت: شما با همه این طور مزاح و شوخی می کنید یا با هر تازه واردی؟
گفتم: شوخی من همیشه نصفش جدّی است، امّا نه، واقعاً با همه این طور نیستم.
گفت: با شما چه طور می شود رفیق شد؟
گفتم: به راحتی؛ هرچه بیش تر در پایگاه فعالیت کنی، با هم بیش تر رفیق می شویم.
گفت: تا جایی که مثلاً شانزده را هفده سال ببینید؟!
گفتم: نه داداش! رفاقت من در نهایت، رفاقت «اسپارتاکوسی» است.
گفت: کی؟
گفتم: اسپارتاکوس.
گفت: همان برده جنگ جوی آزادی خواه؟
گفتم: بله!
گفت: داستانش را می دانم، امّا منظور از رفاقتش را نفهمیدم.
گفتم: زمانی که فرمانده سپاه روم پس از تعقیب او و بقیه دوستانش، موفق به دست گیری آنان شد، اسپ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 