پاورپوینت کامل فریاد یازهرایش(س) چشم ها را بارانی کرد! ۶۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل فریاد یازهرایش(س) چشم ها را بارانی کرد! ۶۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فریاد یازهرایش(س) چشم ها را بارانی کرد! ۶۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل فریاد یازهرایش(س) چشم ها را بارانی کرد! ۶۴ اسلاید در PowerPoint :
۱۲
نگاهی به سیره و پیکار شهید «محمد ابراهیمی»
بابا ظاهری ساده و ساکت داشت. با صورتی آفتاب سوخته که کلاه ساده سیاه رنگی، روشن ترش می کرد. هر روز می دیدی که افسار تلاش را می گیرد و آهسته راه می افتد طرف بیرون بادرود. بادرود، شهری کوچک نزدیک نطنز در استان اصفهان است.
باغ انار داشت و زمین کشاورزی، مغازه فرش فروشی داشت و خانه ای هزار متری. اما بالاتر از همه این ها دلی داشت به وسعت دریا، ایمانی داشت محکم و دستی داشت به گشادگی دست حاتم طائی. چند تا دختر داشت که کمک کار مادر بودند. دلش پسر می خواست، اما نه فقط برای این که کمک کار و عصای دستش باشد، نه. همیشه ته دلش این آرزو بود که پسرش اهل علم و دین باشد.
خدا طلبید و راهی مکه شد. نگاهش به کعبه که افتاد، اولین دعایش سلامتی آقا بود و دیگری، داشتن یک پسر.
خدا بهش پسری داد که اسمش را گذاشت «محمد». بابا آرزو داشت که روزی محمد، لباس پیامبر(ص) تنش کند، درس بخواند، منبر برود و دین خدا را بیاموزد؛ اما… باید صبر می کرد.
سخن از مبارزه، داشتن رهبری دینی و زندگی زیر سایه اسلام و پیشرفت بود. بابا هم اهل این حرف ها بود. هروقت که آخوندی از مشهد و قم برای تبلیغ به شهرستان می آمد، بابا او را به خانه خودش می برد و یک ماه رمضان یا دو ماه محرم و صفر، پذیرایی و همراهی اش می کرد.
وقتی شیخ می آمد بادرود برای تبیلغ، خانه آن ها ساکن می شد. خبر کردن مردم همیشه کار محمد بود. از چهارپنج سالگی کارش شروع شد، می رفت در خانه ها و می گفت: «عصر بیایید خانه ما، جلسه است.»
بعد می آمد خانه، کمک بابا. فرش ها را از انباری بیرون می آوردند و توی حیاط پهن می کردند. متکا و پشتی می گذاشتند و سماور ذغالی بزرگ را راه می انداختند. با کمک مادر، قندان ها را قند می کرد و استکان ها را می چید. وقتی سخنرانی شروع می شد، یک گوشه ای می نشست و گوش می داد.
شیخ برای نوجوان ها کلاس قرآن گذاشته بود. محمد در خانه ها را می زد، بچه ها را پیدا می کرد، خبر کلاس را می داد، رحل ها را می چید، چای آماده می کرد و خودش هم پشت یک رحل می نشست و قرآن می خواند.
محمد هشت، نه ساله شده بود. شیخ چند روزی بود که آمده بود و محمد دوباره به جنب وجوش خبر کردن و انجام کارها بود. شیخ شب ها می دید که محمد از همه خسته تر است، وقتی که رخت خواب ها را می اندازد، زودتر از همه خوابش می برد؛ اما یک چیز برایش عجیب بود؛ هروقت که برای نماز شب بیدار می شد، با تعجب می دید که محمد زودتر از او برخواسته و در گوشه تاریکی به نماز ایستاده است. آخر دلش طاقت نیاورد و یک روز به او گفت: «محمد جان! تو آدمی یا فرشته؟»
محمد حرفی برای گفتن نداشت، سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت.
از کودکی اذان گوی مسجدشان بود. غروب ها که صدای اذانش بلند می شد، شیخ همان طور که در محراب نشسته بود، گریه می کرد، گاهی صدای گریه دیگران را هم می شنید. اذان محمد، روضه غربت شیعه بود.
شیخ با خودش اعلامیه های امام را به بادرود می آورد. هم اعلامیه، هم نوارهای سخنرانی، و گاهی کتاب؛ کتاب هایی که مثل اعلامیه ممنوع بودند. محمد پای ثابت پخش اعلامیه ها بود. آن ها را تا می کرد، لای گونی برنج می پیچید و همراه شهید «روح الله خاله ای»، راهی مسجد می شد. همان طور که مردم مشغول نماز بودند، مثل باد تمام اعلامیه ها را پخش می کرد، از مسجد بیرون می دوید و به سراغ مسجد بعدی می رفت.
بعضی شب ها پرچم بزرگی دست می گرفت، بچه ها را جمع می کرد و برای تظاهرات می رفت. محمد بلند شعار می داد و بچه ها تکرار می کردند. تا مأمورها بفهمد، آن ها چند کوچه ای را دور می زدند و بعد فرار می کردند. هیچ وقت نتوانستند گیرشان بیندازند.
رئیس پاسگاه فعالیت های این خانواده را می دید، اما هنوز نتوانسته بود سر نخی به دست بیاورد. دیده و شنیده بود که هر آخوندی که به شهر می آید، خانه همین مرد ساده و ساکت مهمان می شود. یک بار که فضا زیادی به هم ریخته بود، با ناراحتی رفت دنبال بابا. محمد در خانه را باز کرد. افسر سراغ بابا را گرفت. محمد هم سینه جلو داد و گفت: «بابا مسجد است، اگر کارش داری، برو آن جا.»
رئیس پاسگاه دم مسجد، بابا را صدا زد. بابا آمد بالای پله ها و گفت: «با من کار دارید؟»
افسر سرش را بلند کرد. پدر از آن بالا، پایین نیامد. افسر گفت: «آن آخوندی که از مشهد آمده بود، کجاست؟»
بابا گفت: «من ناهارش دادم و رفت.»
خون دوید توی صورت رئیس، و با فریاد گفت: «کجا؟»
بابا گفت: «مشهد.»
رئیس پاسگاه فریاد زد: «مگر خانه تو نبوده؟ چند روز مهمان تو بود؟ چرا هر که می آید، خانه تو محل زندگی اش می شود؟»
بابا چشم دوخت به رئیس و گفت: «اگر یک سرهنگ بیاید این جا، مگر شما پذیرایی اش نمی کنی؟ البته که خوب هم پذیرایی می کنی. من هم هرکه اهل علم باشد و بیاید این جا، میزبانش می شوم. حالا هم نمی دانم کجاست و چه کار می کند.»
افسر داشت دیوانه می شد. داد زد، فریاد کشید، تهدید کرد و رفت. بابا هم سرش را انداخت پایین و دوباره برگشت داخل مسجد…
در مدرسه عکس شاه را به بچه ها دادند. محمد هم گرفت و با خودش آورد خانه. کارش کمی عجیب بود، اما وقتی با بابا رفتند و عکس را در طویله به میخ کشیدند، علت این که چرا عکس را گرفته بود، مشخص شد. تا مدت ها عکس در طویله بود، تا این که آقا سید که برای تبلیغ آمده بود، عکس را درآورد و در بخاری سوزاند. گفت: «شاید به خاطر من، بریزند توی خانه و شما را متهم کنند. برای این که متهم نشوید، سوزاندمش.»
بعد از مدتی محمد گچی پیدا کرد و روی دیوارهای خانه نوشت «مرگ بر شاه.»
محرم که می آمد، جنب و جوش خاصی در شهر می افتاد. دسته عزا که راه می افتاد، محمد جلو دار بود. علم بزرگ هیئت را با دستان کوچک، اما پرقدرتش بلند می کرد، دسته در روستا چرخی می زد و به حسینیه می رسید. البته گاهی از طرف مأمورها مشکلاتی پیش می آمد. مثلاً یک بار بابا و دو نفر رفته بودند حسینیه را آماده کنند که ژاندارم ها آمدند و در را از پشت قفل کردند. ماندند بی آب و غذا. بیست ساعت کشید تا پاسبان «اردستانی» آمد و در را باز کرد. آهسته به بابا گفت: «بروید شیختان را بیاورید و برنامه همیشگی خودتان را داشته باشید.»
محمد، سیزده ساله شده بود، می رفت سر زمین و کشاورزی می کرد. خربزه و هندوانه می کاشت، گندم و جو… در باغ هم به درخت های انار رسیدگی می کرد. فرش فروشی بابا را هم می گرداند. یعنی از کوچکی این کارها را انجام می داد، اما حالا بابا به محمد اعتماد خاصی کرده بود، دخل و خرج مغازه و زمین و باغ را به او سپرده بود. نوجوانی که تمام پول ها زیر دستش بود، اما خودش هیچ وقت زیر دست مال و منال دنیا نبود.
بابا سهم مشخصی از دارایی اش را برای فقرا کنار می گذاشت. فقرا می دانستند که حاجی حاتم طائی است. بابا هم می دانست که آن چه دارد، برای خداست و او امانت دار این اموال است، دست رد به سینه کسی نمی زد، امانتشان را از مالش جدا می کرد و می پرداخت. محمد هم دستگیر نیازمندان شده بود، به بابا هم گفته بود که من هم از جانب خودم به فقرا کمک می کنم. پدر وقتی این حرف را از محمد شنید، سرش را به علامت رضایت تکان داد و چیزی نگفت، اما ته دلش قند آب شده بود.
باغ انار بابا بزرگ بود و پرثمر. هر سال پاییز که می شد، انارها را می چید و صندوق را پر می کرد. یاعلی(ع) می گفت و راه می افتاد. توی هر کوچه، در خانه ای را می زد و چند انار در سبدشان می ریخت. وقتی رسید خانه، ته صندوق تعدادی انار مانده بود. مادر مثل همیشه نگاهی کرد و چیزی نگفت. می دانست محمد انارها را بین نیازمندان قسمت کرده و روزی اهل خانه را هم آورده است.
زن، یتیمدار شده بود. از وقتی شوهرش مرده بود، خیلی دستشان تنگ شده بود، اما چند وقتی بود که نوجوانی می آمد، در خانه را می زد و کمی پول و میوه و… می آورد. زن همیشه دعایش می کرد.
چند روزی می شد که قرار بود اقوام زن از شهرستان به دیدارشان بیایند. اما زن حتی وسایل اولیه زندگیش را هم فروخته بود. مانده بود چه کند محمد وقتی قضیه را فهمید که مهمان ها را در خانه زن دید و متوجه اضطراب و ناراحتی او شد. سریع رفت و با وسایل مختصری آمد و گفت: «حاج خانم! سماوری را که داده بودید تعمیر کنم، آوردم.»
و با این جمله زن را سربلند کرد. بعد هم رفت و با کمی مواد غذایی برگشت. زن هنوز بعد از سی وچندسال، دعاگوی آن نوجوان است.
راه خانه فقیر دور بود. پیرزن تنها بود و ناتوان. محمد می رفت نان و گوشت می خرید و می برد دم خانه شان و به پیرزن می داد. زن فکر می کرد فرشته های خدا چه قدر شبیه بچه های خوب روی زمین هستند.
بابا وقتی دید که محمد این همه کار و مسئولیت را قبول کرده است، برایش یک موتور گازی خرید. محمد هم کارهایش را بیش تر کرد. خرید منزل را هم انجام می داد؛ حتی خریدهای منزل خواهرش را. شوهرخواهرش طلبه بود و برای تبلیغ به شهرهای دیگر می رفت. محمد شیر خشک و مایحتاج خانه شان را تهیه می کرد، برایشان می برد و با بچه ها بازی می کرد. می گفت: «این ها سرباز امام زمان (عج)اند و مروج اسلام. باید بروند برای تبلیغ. هر کاری برای خانه ات است به من بگو تا انجام دهم.»
روی دو زانو نشسته بود و تند و فرز علف های هرز زمین را می کند و آرام زیر لب چیزی زمزمه می کرد. می خواست بداند که چه می گوید. وقتی سؤال کرد، گفت: «همه این گیا هان نازک، دارند ذکر خدا را می گویند. من که آدم هستم و سیزده سال عمر کرده ام، چرا دهانم را ببندم و ذکر نگویم.»
خبر آمدن امام و اتفاقاتی که می افتاد، باعث شده بود در بادرود هم خیلی آشکار فعالیت کنند. انقلاب که پیروز شد، بابا و محمد سردسته گروه شادی بودند و به همه تبریک می گفتند. حالا شیخ از قم و سید از مشهد آزادانه می آمدند و حرف هایشان را می زدند. محمد مثل قبل دنبال جمع کردن بچه ها برای کلاس قرآن و احکام بود و کارهای خانه و فقرا.
سال ۵۹، محمد تصمیمش را گرفته ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 