پاورپوینت کامل رهبر به خاطر او ماند ۴۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل رهبر به خاطر او ماند ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رهبر به خاطر او ماند ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل رهبر به خاطر او ماند ۴۹ اسلاید در PowerPoint :

۸

حضور رهبر معظم انقلاب در خانه شهیدان «کارکوب زاده»

داشت می ترکید. حس می کرد نفسش به سختی بالا می آید. هرکار می کرد که اخم هایش را باز کند، نمی توانست. انگار آب جوش ریخته بودند روی سرش، بدنش می سوخت، قلبش می سوخت، حرارتش بالا می آمد، به دهانش می رسید، از دهانش خارج می شد، هرکس او را می دید و حرف هایش را می شنید، ناخودآگاه دلش می سوخت.

زیاد شنیده بود که آقا در سفر به شهرهای مختلف و یا در خود تهران به خانواده هایی که چند شهید داده اند، سر می زند، اما حالا آقای «رحیمیان»، نماینده آقا روبه رویش نشسته بود. به خاطر همین هم دلش می سوخت. از روزی که آقا آمده بودند قم، او همه اش منتظر آقا بود. شب به آرزوی دیدن آقا می خوابید و صبح از شوق رسیدن آقا بیدار می شد.

خودش را مادر خلیل می دانست که در هجده سالگی دیپلم درس و شهادتش را باهم گرفت. خودش را مادر جلیل شانزده ساله می دانست که یک سال بعد از خلیل پر کشید، او هردو را در شوشتر به خاک سپرد. خودش را مادر محمدرضا می دانست که مجروح و اسیر شد و پس از هشت سال، جانباز برگشت. خودش را مادر منصور چهارده ساله می دانست که در اسارت از محمدرضا جدایش کردند و هنوز که هنوز است، در عراق مفقودالاثر است. خودش را مادر عبدالحمید می دانست که جانباز است. مادر رؤیا، نرگس و زهره می دانست که جانبازند. خودش را زن خداداد می دانست که سال ها در جبهه بود و جانباز؛ خدادادی که یک سالی می شود که سکته کرده بود و بی حرکت روی تخت خوابیده بود. خودش را زن مسلمانی می دانست که در محاصره آبادان ماند، مقاومت کرد، به جبهه ها رفت و مجروح و جانباز شد. مادر مهربانی که لباس های شیمیایی رزمندگان را شست و اثراتش بر بدن خودش ماندگار شد. خودش را صاحب حق می دانست که حالا که آقا آمده قم، مولایش را ببیند، دورش بگردد و بگوید: جانم فدای رهبر! اما وقتی نمایندگان آقا آمدند، خجالت را کنار گذاشت و گفت: من با شما کاری ندارم. من می خواهم رهبر را ببینم.

همان روزها بود که مادر از این غصه مریض شد. قلبش درد گرفت، اثرات شیمیایی بر پوست بدنش ظاهر شد و اعصابش حسابی به هم ریخت. همسایه ها که خیلی هایشان از خانواده های شهدا هستند، به تکاپو افتادند. هرکس کاری کرد؛ یکی ختم صلوات گرفت، یکی ختم قرآن، یکی نامه نوشت به دفتر رهبری، یکی به آشنایی که با مسئولان رفت و آمد داشت، زنگ زد. یکی آمد، یک رفت و همه دل داری دادند؛ اما فایده نداشت که نداشت. پیرزن محبوب و مهربان محله، هر روز عصبانی تر و ناراحت تر می شد. یکی از همسایه ها گفت: زنگ بزن دفتر آقا و قضیه را بگو…

صبح که شد، زنگ زد، آقایی گوشی را برداشت. مادر گفت: ببین آقا! من مادر سه شهیدم، زنگ زدم بگویم هرکس برنامه دیدارهای آقا را ترتیب داده و آقا را خانه ما نیاورده، خدا زجرش بدهد.

مرد اسم مادر را پرسید و تمام.

یکی از همسایه ها خادم حرم حضرت معصومه(س) بود، آمد و اصرار کرد و مادر را راضی کرد، تا به حرم برود و از خانم بخواهد. وقتی به حرم رسیدند، ویلچری گرفت، مادر را کنار ضریح برد و گفت: حالا همه حرف هایت را به بی بی بگو!

مادر دست به ضریح گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد، ضریح را تار دید. شروع کرد به درددل کردن با بی بی. گفت: بی بی جان! خودت این عزیزت را بفرست خانه مان. تو را به خدا قسمت می دهم که آقا را بفرست پیش من…

و آمد خانه…

عصر بود که تلفن خانه شهیدان «کارکوب زاده» زنگ خورد. مردی پشت خط بود، گفت: برای تکمیل فرم دریافت یارانه ها می آیند خانه شان، و قرار شد که شب بیایند. کاش یارانه همه ما این قدر برکت دار می شد. کاش ما هم فرم دریافتی مان گم می شد و در خانه آقا پیدا می شد. کاش ما هم مثل مادر شهیدان «کارکوب زاده» تمام هست و نیستمان را برای خدا ناقص و گم کرده بودیم و …

و شب بود که آقا آمد. اهل خانه بی خبر از همه جا داشتند زندگی می کردند که دیدند این همه خبرنگار و محافظ و بروبیا. تازه فهمیدند، یارانه بهانه است و تمام حال و روزشان به هم ریخت. نمی دانستند خانه را آماده کنند یا دلشان را آرام کنند که مثل طبل به قفسه سینه می کوبید. به دنبال کلمات می گشتند و حرف هایی را که کنج دلشان تلنبار شده بود با خود مرور می کردند.

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

مادر اول دوید توی راهرویی که با حضور محافظ ها تنگ تر شده بود. دوباره برگشت توی اتاق؛ همان اتاقی که شوهرش در آن بی حرکت روی تخت خوابیده بود. آقا که وارد اتاق شدند، مادر با قد نه چندان راستش، آمد جلو و با صدای لرزان و بلند گفت: «اللهم صل علی محمد و آل محمد»

که یعنی همه عالم هستی مدیون محمد و آل محمد(ص)ند، که یعنی خیرها، زیبایی ها، روشنایی ها، حرکت ها، عشق ها و شورها از وجود محمد و آل محمد(ص) است.

چرخید دور آقا. گفت: آقا! بگذار دورت بگردم.

و شد پروانه شمع وجود آقا و چرخید و چرخید که یعنی الهی برایت بمیرم! الهی پدر و مادرم، بچه هایم، زندگی و خودم فدایت شویم! الهی درد و بلایت از جانت بیرون برود و بر تن من پیرزن بنشیند و…

دست و عبای آقا را بوسید. گفت، چرخید، بوسید و بویید. اشک همه را درآورد. نگاه آقا به تخت افتاد؛ به مردی که پهلوانی بود برای خودش و حالا یک سالی می شد که سکوت کرده و ساکن، روی تخت افتاده بود، با حلقی سوراخ و دستگاهی که نفس می کشید، با پهلویی سوراخ و شلنگی که با آن، غذا را به معده اش می فرستادند، با بدنی که دیگر هیچ گوشتی نداشت و تنها و تنها استخوان بود، با چشمانی روشن که حرکت آن ها تنها علامت پاسخ به سؤالات و محبت ها بود. آقا پرسیدند: ایشان به هوشند؟

مادر جواب داد: فقط درک می کند آقا! هیچ حرکتی ندارد.

وقتی آقا دست بر سر پهلوان «خداداد کارکوب زاده» کشیدند، چشمان مرد، آرام تکان خورد. آقا بامحبت و با صدای نسبتاً بلندی چندبار به او سلام کردند. نگاه مهربان و عمیقشان و نوازش دستانشان پهلوان را هم تکان داد و اشک، آرام از گوشه چشمانش سرازیر شد، که یعنی من حالا هیچ کاری نمی توانم برای شما انجام دهم، اما همه قدرتم، محبتم و عشقم، اشکم است که با آن غبار قدم هایتان را می شویم.

آقا آرام و شمرده فرمودند: خدا ان شاءالله شما را حفظ کند، شما را نگه دارد، اجرتان بدهد، شهدای شما را با پیغمبر محشور کند.

مادر طاقت نیاورد، به ذهنش رسید که حاجی حالا وقت خوابیدن نیست، باید مقابل سفیر امام زمان(عج) بلند شوی، ادب کنی و بی اختیار و گفت: حاجی، پاشو! آقا آمده.

شاید در این یک سال هیچ وقت از حاجی این درخواست را نکرده بود تا پهلوانش احساس نکند درمانده است، اما حالا… و حاجی تنها چشمانش تکان خورد و قطره ای اشک از چشمانش سرازیر شد.

صندلی آقا را گذاشتند مقابل تخت. مادر یک صندلی پلاستیکی گذاشت کنار صندلی آقا، نشست و گفت: به خانه شهدا خوش آمدید.

مادر شهید دیگری که همیشه بهشان سر می زد، آن شب هم مهمانشان بود. او هم تا آقا را دید، به گریه افتاد. نفس نفس می زد و با صدا گریه می کرد. به زحمت گفت: حاج آقا! پسرم قطع نخاع بود. چهار سال پرستاری اش را کردم، تا این که شهید شد.

و گریه امانش نداد. همه گریه می کردند.

مادر شهیدان کارکوب زاده گفت: آقا! آن قدر غم خوردم، غصه خوردم، به خدا حالم خیلی بد شده بود.

آقا بامحبت پرسیدند: چرا؟

مادر گفت: دیروز صبح به دفترتان زنگ زدم، گفتم، خدا مسئول این برنامه، که من را از دیدن آقا محروم کرده، زجرش بدهد.

و همه خندیدند، آقا هم، و پرسیدند: چرا؟ مگر چه شده بود؟

مادر همان طور که دستش را تکان می داد، گفت: گفتم، برای این که حق من این نبود. من با این وضعیتی که دارم، نمی توانم بیایم دیدار آقا و از وقتی که آقا آمده، من ندیدمشان. دو، سه روز پیش که نماینده شما آمد، من دیگر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.