پاورپوینت کامل بابای جبهه ها ۳۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل بابای جبهه ها ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بابای جبهه ها ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل بابای جبهه ها ۳۴ اسلاید در PowerPoint :
۱۴
گفت وگویی با حاجی «قرایی»، از فعالیت های انقلاب تا زمان جنگ
مصاحبه گر: فاطمه حسنی
در یک روز سرد زمستانی می خواهم به سراغ برادری جانباز و شیمیایی بروم؛ کسی که شش سال از بهترین لحظه های زندگی اش را در جبهه ها گذرانده است. شش سالِ تمام در جبهه ها هرکاری از دستش برمی آمده، کرده است؛ از آشپزی و تدارکات گرفته تا آموزش نیروهای نظامی؛ به همین خاطر به «پاورپوینت کامل بابای جبهه ها ۳۴ اسلاید در PowerPoint» مشهور شده است. یک بابای خوب که خودش را به آب و آتش زده برای شیربچه هایش.
زنگ در به صدا درمی آید؛ دخترم است.
– مامان کی می آیی؟ بیا پایین.
از ساختمان بیرون می آیم و به همراه دخترم به حسینیه امام زمان(عج) می روم. ماه محرم است و مراسم عزاداری و زیارت عاشورا برپاست. داخل حسینیه می شوم. همسر جانباز «قرایی»، پاورپوینت کامل بابای جبهه ها ۳۴ اسلاید در PowerPoint را پیدا می کنم. حس می کنم حال چندان خوشی ندارد. کنارش می نشینم و می گویم: سلام مادر! خوبی؟ بابا چه طوره؟
می گوید: بد؛ اصلاً خوب نیست. خیلی دلم گرفته بود که آمدم حسینیه.
راست می گوید، سخت است. زندگی کردن با چهار جانباز شیمیایی خیلی مشکل است. غصه کدامشان را بخورد؟ شوهرش؟ دو پسرش؟ یا نوه اش که علاوه بر شیمیایی، موجی هم شده است؟ هر چهارتایشان دارند جلوی چشمش ذره ذره آب می شوند و او هربار، صد بار می میرد و زنده می شود.
می گویم: مادر! می خواهم بابا را ببینم.
و جواب می شنوم: باشد، مسأله ای نیست.
پس از مراسم عزاداری، راهی می شویم. منزلشان با حسینیه، دو خیابان بیش تر فاصله ندارد. به خانه که می رسیم، خانم قرایی زنگ در را می زند، اما کسی در را باز نمی کند. کلید می اندازد و در را باز می کند. می گویم: بی زحمت به بابا بگویید مهمان دارید.
می گوید: شما که غریبه نیستی، بیا تو.
داخل خانه می شویم. خانه رنگ و بوی دیگری دارد؛ انگار زنده است و نفس می کشد. از تجملات خبری نیست. همه چیز توی خانه، مثل خود بابا، زیبا، ساده و صمیمی است. چشمم می افتد به تابلوی کوچک «کلمه الله، هی العلیا» و بعد به تصویر آقا امام حسین(ع) و تابلوهای دیگر که همه با عشق و علاقه خاصی با ریسه های گل تزئین شده اند.
خانم قرایی به دنبال همسرش می گردد. می گوید: این جاست؛ توی آشپزخانه نشسته است.
جلو می روم و سلام می کنم. می گوید: سلام علیکم دخترم! خوش آمدی، بیا بنشین.
می نشینم کنارش و سراپا گوش می شوم تا او بگوید و من راوی شوم برای دیگران.
*
سال ۱۳۲۵ ازدواج کردم. شما حساب کنید که می شود چند سال. هفت فرزند دارم؛ چهار دختر و سه پسر. پانزده نوه و چهار نتیجه هم دارم.
پدربزرگم، کربلایی «علی شیخ قرایی» برای خودش اسم و رسمی داشت، مجتهد بود. زمان رضا شاه و واقعه کشف حجاب، شبی با دل شکسته از خدا خواست: خدایا! دو چشم مرا کور کن تا چشمم به این همه بی بندوباری و نامحرم نیفتد.
صبح که از خواب بیدار شد، هر دو چشمش کور شده بودند.
پدرم متل دار شیخ «عبدالرحیم حائری» بود و به نجف می رفت. من در چنین خانواده ای بزرگ شدم. فرزند آخر خانواده بودم؛ سه خواهر و چهار برادرم، همه بزرگ تر از من بودند.
هفت ساله بودم که پدرم را از دست دادم و شدم کمک خرج خانواده. رضاشاه که رفت، یازده ساله بودم. کشور که به دست متفقین افتاد، قحطی هم مثل خوره افتاد به زندگی مردم بی چاره. قرار شده بود به جز آذوقه و امکاناتمان، نفتمان را هم غارت کنند. حالا حساب کنید مردم این کشور توی چه فلاکتی افتاده بودند.
یکی از برادرانم به نام «عباس» که بعدها در لشکر «۲۷ محمد رسول الله(ص)» خدمت کرد و شهید شد، به مادرم پیغام داد که به تهران برویم و در کنار او زندگی کنیم. به تهران رفتیم و شش سال با برادرم زندگی کردیم.
روزنامه فروشی می کردم؛ روزنامه های «چلنگر، شاهد، متن» و چند روزنامه دیگر را می فروختم.
پانزده ساله بودم که شدم جزو گروه «فداییان اسلام»؛ شدم یک فدایی. اولین کار فداییان اسلام، ترور «رزم آرا» و بعد هم «احمد کسروی» بود.
پس از سال ۱۳۴۲ و تبعید امام به ترکیه، اعلامیه، عکس و نوار امام را پخش می کردم و در تظاهرات شرکت می نمودم.
*
جنگ که شد، من که سی سال پیش جزو فداییان اسلام بودم و عاشق، به جبهه رفتم. اولین اعزامم در تاریخ ۱۳/۱۲/۱۳۶۱، دومین اعزامم ۱۵/۰۵/۱۳۶۲، سومینش ۲۳/۱۲/۱۳۶۳ و چهارمینش ۰۷/۰۶/۱۳۶۹ ازطرف بسیج و سپاه بود. در هر اعزام، دو سال و شاید بیش تر یا کم تر، در جبهه ها بودم؛ دوکوهه، چنانه، دوراهی فکه، لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)… عملیات های «بدر، خیبر، والفجر مقدماتی، کربلای ۵، بیت المقدس» و…
*
راستش را بخواهید، توی جبهه همه کاری کرده ام؛ مسئول تغذیه بودم و آشپز درجه یک، تدارکات، خدمات، انبار… نیرو هم تعلیم می دادم؛ بیش از هزار نیرو تعلیم داده ام. شاید باورتان نشود، حتی شاید خنده تان بگیرد اگر بگویم در منطقه دزفول نان خشکی شده بودم! می رفتم در خانه ها و داد می زدم: «آی! نون خوووووشکیه!»
نان های خشک را جمع می کردم، می بردم می فروختم و برای رزمنده ها آذوقه تهیه می کردم. من اعتقاد داشتم اگر تغذیه درست نباشد، اسلحه کارآیی ندارد.
*
می خواهم از یک تیپ فقیر بگویم. البته این که می گویم فقیر، از نظر امکانات و تدارکات است؛ وگرنه بچه های گلی داشتند؛ تیپ «۲۱ رمضان». بچه های این تیپ مشکلات زیادی داشتند. در جایی دورافتاده مستقر بودند، کسی هم نمی توانست برایشان غذا ببرد. از تیپ های دیگر کمک می گرفتند تا برایشان غذا ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 