پاورپوینت کامل هم نشین فقرا با شهدا نشست! ۴۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل هم نشین فقرا با شهدا نشست! ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هم نشین فقرا با شهدا نشست! ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل هم نشین فقرا با شهدا نشست! ۴۶ اسلاید در PowerPoint :

۱۰

نگاهی به زندگی شهید «ناصر فولادی»

در هر گوشه از شهرمان، تصویری است از مردانی که روزگاری در میان ما بوده اند و حالا ما حسرت به دل مانده ایم تا فقط کمی بیش تر آن ها را بشناسیم. شهید «ناصر فولادی» از همان هایی است که حتی حسرتِ باهم بودن را بر دل خیلی ها نشاند و زودتر از آن که فکرش را بکنیم، راه آسمان را پیش گرفت.

سردار شهید ناصر فولادی، از دانش جویان پیرو خط امام، مسئول تربیت بدنی سپاه منطقه ۶ کشور و بخشدار جبالبارز، از مناطق محروم جنوب استان کرمان بود که در عملیات «بیت المقدس»، ساعاتی پس از فتح الفتوح رزمندگان جبهه اسلام، به شهادت رسید.

«نسأل الله منازل الشهدا»

*

مادر هر روز سوره محمّد را می خواند و می گفت: وقتی بچّه ام به دنیا بیاید و بزرگ شود، با تقوا می شود.

سوره یوسف را هم به سیب می خواند و می خورد تا چهره زیبایی داشته باشد. ناصر هم زیبا بود، هم باتقوا.

*

پنج ساله بود که رفت مکتبخانه تا قرآن یاد بگیرد. همان موقع شروع کرد به نماز خواندن و جزء آخر قرآن را هم حفظ کرد. معلّمش می گفت: خیلی وقت ها ظرف غذایش را درمی آورد، می رود پیش چند نفر از بچّه هایی که با خودشان غذا نیاورده اند، می نشیند و همان غذای کم را با آن ها می خورد.

*

مادر اصرار داشت که به دبیرستان برود، رشته ریاضی بخواند و مهندس بشود. نمی خواست روی حرف مادر حرفی زده باشد. رفت دبیرستان، رشته ریاضی خواند و در رشته مهندسی متالوژی دانشگاه صنعتی شریف تهران قبول شد؛ همان چیزی که مادر دوست داشت.

*

خیابان خیلی شلوغ بود. جمعیت به صفوف سربازهای رژیم که خیابان را بسته بودند، رسید و همان جا متوقف شد. یک جرقه کافی بود تا آتش خشم مردم، صفوف سربازها را در هم بشکند. ناصر رفت روی یک ماشین که وسط مردم بود و رو به سربازها فریاد زد: سینه من آماج گلوله های شماست…

*

سرش را تراشیده بود. پرسیدم: چرا سرت را تراشیده ای؟

گفت: امام دستور دادند سربازها از پادگان ها فرار کنند. دژبان ها هم سربازهایی را که از پادگان فرار می کنند، بازداشت می کنند. حالا اگر جوان ها سرهایشان را بتراشند، تشخیص سربازها برای دژبان ها سخت می شود.

*

رفتیم کوه. بین راه بودیم که وقت نماز شد. گفت: باید همین جا بایستیم و چون آب نیست، تیمّم کنیم و نماز بخوانیم.

اما بچّه ها می گفتند: تا چند ساعت دیگر ادامه بدهیم تا به جایی برسیم که آب باشد، بعد وضو بگیریم و نماز بخوانیم.

وقتی ناصر اصرار بچّه ها را دید، گفت: شما مطمئن هستید که به آب می رسید؟ اگر شما مطمئنید، من نمازم را بعداً می خوانم؛ اگر نه، بگذارید همین جا نماز بخوانم.

*

به عنوان بخشدار معرفی شده بود، ولی ما نمی دانستیم. وقتی آمد توی بخشداری، مثل یک ارباب رجوع یک گوشه نشست. چای که خورد، یکی از همکاران پرسید: خُب! شما چه کار دارید؟

گفت: من برادر کوچک شما هستم. از استان داری معرفی شده ام تا با شما هم کاری کنم.

*

هیچ وقت ندیدم پشت میز بنشیند. یک قلم و کاغذ دستش بود و احتیاجات مردم را در هرجایی که بود، می نوشت. می گفت: من را بخشدار صدا نزنید، من برادر کوچک تر شما هستم. به من بگویید ناصر، برادر فولادی.

*

برای اتمام ساختمان بخشداری، به سیمان نیاز داشتیم. یک روز دو کامیون سیمان به بخشداری آوردند، ولی کارگر نداشتیم تا سیمان ها را خالی کنیم. ناصر دست به کار شد و شروع کرد به خالی کردن کیسه های سیمان. وقتی دو کیسه سیمان روی شانه هایش گذاشت، یکی از راننده ها پرسید: این کارگر کیه که این قدر خوب کار می کند؟

گفتم: بخشدار منطقه!

*

چند نفر از روستایی ها با پای برهنه کنار جاده ایستاده بودند. ناصر که پشت فرمان ماشین نشسته بود، کنارشان ایستاد و سوارشان کرد تا به مقصد برساندشان. از محلی که باید پیاده شان می کرد، گذشتیم. روستایی ها که خیال می کردند ما قصد اذیت کردنشان را داریم، شروع کردند به بدوبیراه گفتن و فحش دادن به ناصر.

برگشت و آن ها را در جایی که می خواستند، پیاده کرد. کمی آن طرف تر، ایستاد و شروع کرد به گریه کردن. پرسیدم: چی شده؟ از این که جلوی من بهت فحش دادند، ناراحتی؟

اشک هایش را پاک کرد و گفت: نه! از این ناراحتم که در ایران چنین افرادِ محرومی داریم. من فحش های این ها را به جان می خرم و از خدا می خواهم به من توفیق دهد تا در خدمت مردم محروم باشم.

*

بالا رفتن از کوه، هم پای ناصر، برایم خیلی مشکل بود. سختی مسیر از یک طرف، سردی شدید هوا از طرف دیگر، و به همه این ها باید سرعت و چالاکی ناصر را هم اضافه می کردم و از کوه بالا می رفتم. وقتی بالای کوه رسیدیم، ناصر گفت: مشکلات دنیا هم همین طوری هستند؛ در نگاه اوّل خیلی بزرگ به نظر می آیند، ولی وقتی باهاشان دست وپنجه نرم کنی، می بینی خیلی هم بزرگ نیستند.

*

داشتم گندم درو می کردم. آقای بخشدار آمد به طرفم، دستم را گرفت و من را به طرف خودش کشید. دستم را بوسید و گفت: من باید دست تو را روی چشم هایم بگذارم. به گفته پیامبر، دستی که زحمت می کشد، نمی سوزد.

*

قرار بود یک جاده ده کیلومتری را با پای پیاده طی کنیم. گفتم: آقای فولادی! راه زیاد است. توانش را دارید که بیایید؟

گفت: بله! من باید به کارهای مردم رسیدگی کنم. خدا این مسئولیت را بر گردن من گذاشته و من هم باید انجامش دهم.

*

ساعت ها در یک راه صعب العبور پیاده روی کردیم تا به یک روستا رسیدیم. رفت وسط مردم روستا و به کار همه رسیدگی کرد. یکی از اهالی روستا جلو آمد و از ناصر خواست که برایش کاری انجام بدهد، ولی انجام آن کار در توانش نبود.

یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد. گفتم: آقاناصر! چی شده؟ چرا ناراحتی؟

سرش را بالا آورد و با چشم های خیس گفت: من نمی توانم خواسته این مرد را برآورده کنم. گریه ام برای این است که در برابر خواسته این بنده خدا ناتوانم.

*

از یک روستای دورافتاده، خودش را به بخشداری منطقه رسانده بود تا ناصر را ببیند و مشکلش را به او بگوید. وقتی از بخشداری رفت بیرون، ناصر گفت: می خواهم بروم به روستایی که این بنده خدا می گفت، تا وضع زندگی اش را ببینم.

گفتم: آقاناصر! باید سی کیلومتر پیاده برویم تا به روستا برسیم؛ اشکالی ندارد؟

گفت: نه! چه اشکالی دارد؟

پیاده رفت توی روستا، مشکل اهالی را از نزدیک دید و از هیچ خدمتی فروگذار نکرد.

*

تعدادی از مردم روستاهای منطقه به بخشداری شکایت کرده بودند که آب منطقه تأمین نیست و بخشداری باید یک نفر را به عنوان مسئولِ تقسیمِ آب تعیین کند. ساعت هفت شب، توی بخشداری جلسه گذاشت و از بین مردمی که به بخشداری آمده بودند، فقیرترینشان را به عنوان مسئولِ تقسیمِ آب انتخاب کرد. مردم وقتی دیدند ناصر یک مرد فقیر را انتخاب کرده، زدند زیر خنده و او را مسخره کردند. رو کرد به مردم و گفت: آقایان! حکومت، حکومتِ مستضعفین است. برای همین مردم هم است که انقلاب شده.

*

پیرمرد رفت پیش ناصر و از اوضاع بدِ مالی اش تعریف کرد. وقتی حرف هایش تمام شد، ناصر رفت پیش سرایدار بخشداری و مقداری پول به او داد و گفت: این پول را بگیر و به آن پیرمرد بده. در ضمن بهش نگویی که من پول را داده ام. اگر بگویی، دوستی ام را باهات قطع می کنم.

*

شش کیلو قند و یک بسته چای خرید و باهم راه افتادیم به طرف خانه یکی از فقیرترین اهالی منطقه. نزدیک خانه که رسیدیم، گفت: برو قند و چای را بده به صاحبِ این خانه.

گ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.