پاورپوینت کامل اضافه وزن با خمپاره ۱۲۰ میلی متری ۴۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل اضافه وزن با خمپاره ۱۲۰ میلی متری ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل اضافه وزن با خمپاره ۱۲۰ میلی متری ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل اضافه وزن با خمپاره ۱۲۰ میلی متری ۴۹ اسلاید در PowerPoint :
۴۰
فصلی از رمان «هنوز منتشرنشده» از داود امیریان
یوسف، شصت وهفت کیلو و چهارصدوپنجاه گرم وزن داشت که در مرحله آخر عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرد! شب سوم خرداد ۱۳۶۱ بود.
چند ساعت بعد نزدیک سپیده دم وقتی دو امدادگر زیر آتش و گلوله های دیوانه وار بعثی ها خواستند یوسف را با بدن مجروح و خونی روی برانکارد بگذارند و به آمبولانس برسانند وزن بدن یوسف هفتاد و دو کیلو و ششصد و ده گرم شده بود!
*
بچه ها با شور و هیجان آماده می شدند تا در تاریکی شب سوار ماشین ها شوند و به خط نبرد بروند. دل تو دل هیچ کدامشان نبود، اضطرابی عجیب در دل همه قیلی ویلی می رفت، اما هیچ کس به روی خود نمی آورد که در دلش چه می گذرد. بر عکس، سعی می کردند بخندند و با مزه پرانی و شوخی به هم روحیه بدهند.
سلاح ها برای آخرین بار بازبینی می شد. خشاب گلوله ها در جا خشابی و نارنجک های چدنی چهل تیکه در جای مقرر روی سوراخ فانسقه کنار قمقمه آب بند می شد. بعضی ها که جوگیر شده بودند، به پیشانی خود یا دوستان شان سربندهای سرخ و سبز گره می زدند. چند نفری هم چفیه شان را به کمر بسته بودند. چند نفر هم بهترین لباس نظامی شان را که تمیز و اطو کشیده بود، پوشیده و داشتند پوتین های مشکی شان را واکس می زدند، انگاری داشتند به جشن و عروسی می رفتند، می خواستند خوش تیپ و مرتب باشند. اما این وسط فقط یوسف بود که بیش از همه دستخوش شور و هیجان شده و یک جا بند نمی شد. در میان سرو صدای همهمه و بگو و بخند و صدای سرودهای میهنی و مهیج، صدای یوسف از همه بلندتر بود که به این و آن بند می کرد و تو کار هرکس فضولی می کرد و اظهار نظر می کرد.
در دور دست ها در منطقه ای که برای حمله نهایی انتظارشان را می کشید، آسمان شبزده از منورهای سرخ و زرد روشن شده بود. هرکس به آن نقطه نگاه می کرد فکر می کرد، که روی سقف آسمان چهل چراغ های عظیم و پرنور نصب کرده اند که نورش روی زمین می رقصید و یک دم خاموش نمی شد. منورها پشت سر هم روشن می شدند و اجازه نمی دادند زمین زیر شنل تاریکی فرو برود.
اما یوسف اصلا توجهی به آن منطقه نداشت و فقط و فقط به بچه های هم گردانی اش بند کرده و آقابالاسری می کرد. گاهی به جوان خنده روی تیربارچی امر و نهی می کرد که حواست به نوار گلوله ها باشد که خاک وگِلی نشود در جانِ لوله سلاحت گیر کند! بعد به عاقله مردی که راکت انداز آرپیچی در دست داشت، هشدار می داد موقع شلیک حواسش به پشت سرش باشد یک وقت آتش عقبِ آرپیچی نزند افراد پشت سری را شل و پل کند و مصیبت بار بیاورد! به امدادگرها بند کرده بود واقعاً کارشان را بلدند و اصلا درست و درمان آموزش امدادگری دیده اند و یا همین طوری الله بختکی امدادگر شده اند!
ـ ببینم دستتان را استرلیزه کرده اید!؟ یک وقت مجروحی، خونی نبینید غش کنیدها، باریک الله! کارتان را خوب انجام بدهید!
سیدعلی معاون اول فرمانده گردان، از دست یوسف عصبی شده بود، هر قدر سعی می کرد اظهار فضل و الدُرُم بُلدرم های یوسف را به گوش نگیرد و زیر سیبیلی رد کند، نتوانست که نتوانست. صدای یوسف سوهان اعصابش شده بود. یوسف کار را به جایی رساند که به خود سیدعلی هم بند کرد و حق به جانب و دست ها روی سینه جمع کرده، گفت: ببینم آسیدعلی، خوب نقشه و کارک منطقه عملیاتی را نگاه کردی؟ می دونی چطوری و از کجا بچه ها را ببری جلو تا کمتر تلفات بدهیم و بهتر حساب عراقی ها را برسیم!؟
سیدعلی لب گزید و برای یوسف چشم دراند. بی توجه به پوزخند دیگران با صدای گرفته و جوری که فقط یوسف بشنود گفت: سر به سر من نزار پسر، برو رد کارت!
یوسف از رو نرفت، سر تکان داد و محکم تر از قبل گفت: اگر من بهت هشدار بدم بهتره تا یه وقت زبونم لال گند بالا بیاری، ببین علی جان! از دست من ناراحت بشی اما یادت بیفته جلوی اشتباهت رو بگیری بهتره تا زبانم لال بچه های مردم رو ببری زیر تیغ و گلوله دشمن و خون شان بیفته گردنت. من خیر و صلاحتو می خوام!
یوسف شانس آورد که همان لحظه «آقاتراب» فرمانده گردان سیدعلی را پیش خود صدا کرد، چون سیدعلی تصمیم گرفته بود سه ثانیه بعد با قنداق سلاحش به فرق سر یوسف کوبیده و خیال خود و دیگران را راحت کند!
آقاتراب در نور کمی که از درز چادر فرماندهی روی صورت سیدعلی افتاده بود، دید که سیدعلی حسابی برزخ و اخمو شده است. لبخند زد و پرسید: چی شده سیدعلی؟ حسابی تو لبی!
سیدعلی که تیک عصبی اش عود کرده و پلک چشم چپش ناخود آگاه می پرید، گفت: اقبالش بلند بود که شما صدایم کردید، می خواستم همچین بزنم تو سرش که رب و روبش یکی بشه.
ـ کی رو می خواستی بزنی؟
ـ همین عتیقه سازمان ملل رو! همین یوسف خان بی ریای درب و داغون رو آقاتراب این مصیبت رو از کجا پیدا کردی؟ به عالم و آدم گیر میده و داره دهن همه رو….. استغفرالله، ببین این لحظات آخر که معلوم نیست شهید بشویم یا نه، چنان اعصابمو خط خطی کرده که دهنم به گلاب باز میشه. آقاتراب، آخه این کیه؟ بدجوری خالی می بنده! چپ میره و راست میاد پُز می ده تو عملیات قبلی کم مونده بود صدام حسین و تک و تنها اسیر بکنه که یک لشکر بعثی به داد صدام رسیده ان و از دست اون نجاتش داده ان. الآنم به من گیر داده. آخه من چیکارش کنم؟
آقاتراب قمقمه اش را از بند فانسقه جدا کرد. درش را باز کرد و به زور به دست سیدعلی داد و گفت: کمی آب بخور خلقت باز بشه. بخور سید جان. آخه عزیز دلم، تو چرا؟ تو که پنج ماهه می شناسیش و می دونی خصلتش اینه که قپی بیاد و بی خود و باخود از خودش تعریف کنه و هی تو چشم باشه. الآنم جو گرفتدش و بیشتر داره هنرنمایی می کنه. انصافا جوون خوبیه و کار راه اندازه. کی اندازه یوسف کارو تلاش می کنه؟ کی آچار فرانسه گردانه و تو هر گیروگرفتاری داوطلب می شد تا کمک و یاری کنه؟ از اینام که بگذریم امشب همه مون خوشحال و سرحالیم. اگر خدا بخواد داریم پس از دو سال خرمشهر رو از دست بعثی ها آزاد می کنیم. قول می دم اگر زنده بمونیم، فردا شب تو مسجد جامع خرمشهر یوسف رو بغل می کنی و از خوشحالی به گریه می افتی. وقتِ رفتنه. به بچه ها بگو جمع شن تو سوله بزرگه، برای آخرین خداحافظی، آی برو قربون جدت، برو!
*
پیر و جوان و نوجوان، لباس خاکی رنگ به تن، دسته دسته وارد سوله شدند که آن قدر جادار و گنده بود که می شد توش فوتبال بازی کرد. همه شانه به شانه و سیبیل به سیبیل چشم دوختند به آقاتراب که جلوی صف ها ایستاده بود. با اشاره آقاتراب صدای بلندگوها که هنوز سرودهای حماسی پخش می کرد قطع شد. سوله با لامپ های کوچک و بزرگ غرق نور شده بود. بچه ها هنوز با هم می گفتند و می خندیدند. یک نوجوان خنده رو بلند شد و با نگرانی ساختگی فریاد زد: ای وای… من حلقه ضامن نارنجکم رو گم کردم، کسی ندیدتش؟
هنوز حرفش تمام نشده بود که نصف جمعیت هماهنگ و خنده کنان شروع کردند به شمردن: هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه، هزار و چهار، هزار و پنج، بمب…..!!!
نوجوان شیرجه زد رو زمین و همه خندیدند.
آقاتراب لبخندزنان دست بلند کرد. خنده ها و همهمه ها قطع شد. همه چشم دوختند به آقاتراب.
سیدعلی کنار آقاتراب ایستاده و جدی و کمی اخمو به نیروها نگاه می کرد. آقاتراب گفت: تا چند دقیقه دیگر عازم میدان نبرد می شویم. فقط به اندازه یک یا حسین(ع) به آزادی خرمشهر عزیز مانده. الان نزدیک به دو ساله که خرمشهر شده خونین شهر. وقتشه دوباره خرمشهر بشه. خرمشهر، چشم انتظار شما دلاوران و سلحشوران ایرانیه تا آزادش کنید از چنگ بعثی های چشم ناپاک. همون بعثی های چشم هیزی که چشم به خاک ایران عزیز ما داشتند و متاسفانه به خاطر بی تجربگی و دستپاچه شدن ما تونستند قسمتی از سرزمین عزیز ما را تصرف کنند. اما حالا فهمیدند غلط زیادی کرده ان و لقمه گنده تر از دهن بردا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 