پاورپوینت کامل چشمه ای شهادتم را عقب انداخت ۶۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چشمه ای شهادتم را عقب انداخت ۶۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چشمه ای شهادتم را عقب انداخت ۶۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل چشمه ای شهادتم را عقب انداخت ۶۴ اسلاید در PowerPoint :

۲۰

حاج قاسم رفته بود پیش مادر علی آقا، که مادر، شما برای علی آقا دعا کردید و شهید شد، برای شهادت من هم دعا کنید… و تا علی آقا نرفته بود به خواب مادر، و نخواسته بود از او، دعا نکرده بود برای حاجی.

این را پدر علی آقا برایمان می گفت؛ پدری که تا لحظه آخر زندگی اش چشم به راه محمود، برادر کوچک علی آقا ماند.

کرمانی ها علی آقا را با پیراهن خاکی ای می شناسند که بعد از چهارده سال همراه پیکرش سالم بازگشت.

*

علی آقا ماهانی

جانشین مخابرات لشکر ۴۱ ثارالله(ع)

تولد: ۱۳۳۶، کرمان

شهادت: ۱۳۶۲، عملیات «والفجر ۳»

رجعت پیکر مطهّر: ۱۳۷۶

*

پیش از انقلاب با چند نفر دیگر از بچّه ها می رفتند جلوی هیئت های عزاداری و سینه می زدند. جمعیت که زیاد می شد و فرصت را مناسب می دیدند، همه با هم فریاد می زدند: برخیز ای خمینی، تو سرباز حسینی.

بعد می رفتند وسط جمعیت، مخفی می شدند تا برسند به یک هیئت دیگر و…

*

اعلامیه های امام که توی پادگان لو رفت، چند ماه علی آقا را شکنجه کردند، ولی نتوانستند از او اعتراف بگیرند که با چه کسانی هم کاری می کند. دست آخر گفتند اگر جلوی همه، توی مراسم صبح گاه ابراز ندامت کند و انقلابیون را لعنت کند، در مجازاتش تخفیف می دهند. اما حاضر نمی شد چنین حرفی بزند.

با فشارهای آیت الله دستغیب حکم اعدامش عقب افتاد، تا انقلاب شد.

*

برای مناظره با کمونیست ها می رفتیم. پیش از رسیدن، علی آقا بارها تأکید کرد: هر چی برایتان آوردند، نخورید. اوّل این که به آن ها مدیون می شویم و باید حرمت نمک شان را نگه داریم. بعد هم این که آن ها نجس اند و مال شان هم نجس است، یک ذرّه از مال آن ها، کلی توی زندگی مان تأثیر می گذارد.

*

روزی آمد پیشم و بی مقدّمه گفت: می خواهم بروم توی کارخانه نوشابه سازی کارکنم.

گفتم: آن جا خطرناک است. رؤسای آن جا همه شان بهایی هستند.

خندید و گفت: اتفاقاً دارم می روم سراغ همان ها.

چهل روز بعد، وقتی از کارخانه نوشابه سازی بیرون آمد، یک نفر از بهایی ها آن جا نبود.

*

مبارزه اش را از همان روزی که به کارخانه رفت، شروع کرد؛ وسط برف های روی محوطه کارخانه چند تا پتو پهن کرد و با چند نفر دیگر از کارگرها نماز جماعت خواند.

*

آماده می شدیم که برویم کردستان. هر کسی داشت کوله پشتی اش را آماده می کرد. کوله پشتی علی آقا از همه بزرگ تر بود. آن جا که بودیم، گفتیم: ای کاش می شد کاری کنیم تا وقتمان هدر نرود و از اوقات بی کاریمان استفاده کنیم.

علی آقا رفت کوله پشتی اش را آورد و باز کرد.

سه جلد تفسیر نمونه، قرآن، نهج البلاغه وچند جلد کتابِ مذهبی دیگر.

*

دوازده نفر بودند که رفتند قلّه را آزاد کنند. محمود اخلاقی شهید شد؛ علی آقا هم زخمی. وقتی برگشتیم، گفت: می دانم چرا شهید نشدم… وقتی می رفتیم بالای قله، چشمه آبی دیدم. با خودم گفتم وقتی برگشتم، توی چشمه غسل می کنم.

همین تعلق به دنیا، باعث شد زخمی شوم، ولی…

*

بعد از عملیات سومار، به شدّت زخمی شد و بستری اش کردند. وقتی به هوش آمد، اوّلین چیزی که در خواست کرد، مفاتیح بود.

*

برای اوّلین بار بود که می دیدمش. فک اش را باند پیچی کرده بود و نمی توانست حرف بزند. حرف هایش را روی کاغذ می نوشت تا بچّه ها بخوانند.

*

تیر خورده بود توی فک اش و از آن طرف در آمده بود. تا مدّت ها فک اش سیم پیچی بود.

تنها چیزی که می شد از حرف هایش بهفمی، روضه خواندنش بود.

*

زخمی که شد، سپاه اجازه نمی داد برود توی مناطق عملیاتی. از سپاه استعفا داد تا به عنوان بسیجی برود، اما سپاهِ کرمان با رفتنش مخالفت کرد.

از کرمان که اعزامش نکردند، رفت و از بندر عباس اعزام شد؛ به عنوان بسیجی.

*

زخمی شده بود و پاشنه پایش از بین رفته بود، ولی با دوچرخه ای که از کرمان به بندرعباس آورده بود، رفت وآمد می کرد تا از ماشین بیت المال استفاده نکند.

جلوی مرکز بسیج بندرعباس، بلوار بود و موتورها و دوچرخه ها از شکستگی وسطِ جدول ها رد می شدند. علی آقا با دوچرخه می رفت تا انتهای بلوار و دور می زد تا برسد به مرکز بسیج. می گفت: رعایت این موارد مطابق شرع و عرف جامعه است، بهتر از هر کسی هم بسیجی ها باید رعایت کنند.

*

چند روز بود که بهم قرآن یاد می داد. شب دوّم عملیات که خط خلوت شد، از پشت بی سیم گفت: امروز قرآنت را خواندی؟

گفتم: نه! توی این اوضاع قرآن ندارم.

گفت: هرچه بلدی بخوان؛ از حفظ.

از پشت بی سیم «بسم الله» گفتم و شروع کردم.

*

با قیچی پنبه را روی زخم پشتش می کشیدم تا زخمش را شست و شو بدهم. همین طور که پنبه را روی زخم ها می کشیدم، سر قیچی به چیزی توی کمرش خورد و درد پیچید توی صورتش. چند ماه قیچی را به ترکش توی پشتش می زدم. اما درد را تحمّل می کرد و به روی خودش نمی آورد. دکترها گفتند چون طول ترکش زیاد است و سرش توی بدن فرو رفته، نمی شود درش آورد.

*

هر کس داشت دنبال جای خنکی برای خودش می گشت تا از گرما فرار کند و برای لحظه ای استراحت کند. گوشه ساختمان از جاهایی بود که همه از آن فرار می کردند. علی آقا آمد همان جا و روی پتوها خوابید. خندید و گفت: نباید به این جسم خیلی رو داد. نباید زیاد از حد بهش توجه کرد.

*

هوا خیلی سرد بود. اتوبوس که بین راه ایستاد، رفت پایین و وضو گرفت. اتوبوس که حرکت کرد، گفت: جواد! بخواب، خسته ای.

خودم را به خواب زدم ؛ اما مواظب کارهایش بودم. مطمئن که شد همه خوابیده اند مُهر نمازش را از جیبش بیرون آورد و… «الله اکبر»

*

داشت برای بچّه ها دعای توسّل می خواند. اواسط دعا بود که شروع کرد به روضه خواندن و از شهیدی گفت که وقتی بالای سرش رسیده، خون از گلویش می ریخته.

گفت: الآن خیلی ها دارند به ما و کارمان می خندند. خیلی ها به جبهه آمدنِ ما می خندند. ما کجا هستیم، آن ها کجا.

*

روضه مخصوصش، روضه حضرت زهرا(س) بود. از مصائبی که برای حضرت پیش آمده بود، می گفت. از پهلوی شکسته. از غصب فدک. دست آخر هم این شعر را می خواند. «مهدی ات با شیشه دارو به درمان خواهد آمد»

*

با چند نفر از بچّه ها رفتیم مسجد جامع برای نماز. موقع برگشتن، علی آقا جلوی در ورودی ایستاد و نیامد. یکی از نمازگزارها که بیرون آمد، رفت جلویش و کلّی ازش معذرت خواهی کرد.

کفشش را لگد کرده بود.

*

داشتم وسط اتاق سفره را پهن می کردم که پرسید: ناهار چی داریم؟

گفتم: نان و خرما!

لب خندی زد و گفت: خدا را شکر، خدا را شکر.

هر لقمه ای که بر می داشت، می گفت: «خدا را شکر».

*

آمد پیشم و از من بیل و کلنگ گرفت. چند ماه می رفت توی روستاهای اطراف و با کمک بچّه های جهاد، مدرسه، مسجد و حمام می ساخت. آخر هفته ها که بر می گشت، دست هایش پر از زخم و تاوَل بود.

مادرش که می خواست روی زخم ها مرحم بگذارد، نمی گذاشت. می گفت: این ها باید بروند زیر خاک، همین طور خوب است.

*

کنار سفره نشست و شروع کرد به غذا خوردن؛ آرام آرام. انگار اصلاً چیزی نمی خورد. گفتم: چرا غذا نمی خوری؟

گفت: می خورم، بگذار اوّل بچّه ها سیر شوند؛ هرچه اضافه آمد، من می خورم.

*

تهران. قرار بود عصب دستش را که قطع شده بود، عمل کنند. همین که بی هوشش کردند تا ببرندش توی اتاق عمل، روضه حضرت زهرا(س) را شروع کرد. به روضه شکستنِ پهلوی حضرت که رسید، شروع کرد به گفتن «یا فاطمه(س)، یا فاطمه(س)»

از اتاق عمل که آوردندش بیرون، هنوز داشت «یا فاطمه(س)، یا فاطمه(س)» می گفت.

وقتی به هوش آمد، از من پرسید: عمل چه طور بود؟

جواب دادم: الحمد لله. دکتر گفت خوب بود.

لب خندی زد و گفت: بی بی نظر داشت، بی بی نظر داشت.

*

آمد توی جمع بچّه های محله و گفت: شهید به این عزیزی توی این کوچه دارید، ولی اسم کوچه هنوز شهباز است؟ چرا عوضش نکرده اید؟

گفتم: این به شهرداری مربوط است.

گفت: به شهرداری چه ربطی داره؟ ما می نویسیم و می گذاریم، اسم کوچه می شود اسم شهید.

تابلوی اسم «شهید راحتی» را که نوشت و نصب کرد سر کوچه، گفت: اسم شهید، یاد شهید و ذکرشهید، همیشه باید جلوی چشم شما وآینه شما باشد.

*

برای یکی از برادران اهل سنّت نامه نوشته بود. ابتدای نامه، به جای احوال پرسی و صحبت های معمولی، نوشته بود… تعهّدات و مسئولیت های انسان به خاطر وقوع انقلاب اسلامی، نسبت به سرنوشت مسلمین و اسلام بیش تر شده است؛ بنابراین در نامه ها به جای احوال پرسی، مکلف هستیم از اسلام و حقایق جهان اسلام سخن بگوییم.

در نامه از عدم اتّحاد مسلمانان، به عنوان دلیل ضعف جهان اسلام نوشته بود و واقعه غدیر را با سند و مدرک بیان کرده بود.

*

پای بسیجی جوان رفته بود روی مین. بعد از عمل، آوردنش به اتاقی که علی آقا هم در آن بود. صدای آه و ناله اش که بلند می شد، اشک از چشمان علی آقا جاری می شد. می گفت: کاش تمام ترکش ها به جان من می رفت.

گفتم: شما که خودت مجروحی، چرا از این حرف ها می زنی؟

گفت: این بچّه ضعیف است، نباید تنش پر بشه از ترکش.

از این که جوان کناری اش درد می کشید، خیلی ناراحت بود. دل داری اش دادم و گفتم: جنگ است، ان شاءالله یک روز تمام می شود.

نگاهش را به طرفم چرخاند و گفت: ما که برای جنگ نمی جنگیم.

*

گفتم: علی آقا! چرا این قدرکم حرف می زنی؟

گفت: حرف زدنِ تنها که ارزش ندارد.

گفتم: خوب حرفِ با ارزش بزن!

خندید و گفت: الآنم دارم زیاد حرف می زنم.

هرچه کم تر حرف بزنیم، هم مسئولیت مان و هم گناه مان کم تر است.

*

بیست و هفت، هشت نفر از بچّه ها دوره اش کرده بودند تا برایشان قرآن بخواند و تفسیر کند. از کنارشان که رد شدم، علی آقا گفت: تو نمی آیی کلاس قرآن؟

گفتم: دارم می روم تیربار را بگذارم بالاتر؛ بر می گردم.

برگشتنم نیم ساعت طول کشید. وقتی رفتم طرف بچّه ها و علی آقا، دیدم یک هندوانه بزرگ را خورده اند و فقط یک کم از آن مانده که من آن را با دست تراشیدم و خوردم.

گفتم: هندوانه از کجا آوردید؟

گفت: نبودی چه خبر شد؟

تو که رفتی، کلاس قرآن علی آقا تموم شد. پرسید بچّه ها چی دوست دارید؟

که هر کسی یک جوابی داد. در جواب بچّه ها، علی آقا گفت: نه! خدا باید برای کسی که توی این گرما قرآن یاد می گیرد، یک هندوانه خنک بفرستد. آمدیم به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.