پاورپوینت کامل عروسی به صرف عزاداری! ۴۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل عروسی به صرف عزاداری! ۴۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عروسی به صرف عزاداری! ۴۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل عروسی به صرف عزاداری! ۴۱ اسلاید در PowerPoint :

۵۲

والله از اول جنگ حتی یکی از مسوولین نیامده از ما بپرسد خرت به چند؟! خودمان آن قدر سِرتِق بازی در آوردیم و به این رو آن ور زدیم تا فهمیدیم دیده بانی و گرفتن گرا و مختصات جبهه دشمن یعنی چه. می دانی چیه حبیب، من فکر می کنم خیلی از مسوولین، اصلاً یا شهری به اسم آبادان را نمی شناسند یا از قصد بی دفاع رهایش کرده اند به امان خدا! زمان بنی صدر که با مسخره بازیها و حماقتهاش پدرمان در آمد و مجبور شدیم مثل رابین هود از ارتشی ها مهمات بدزدیم تا سر دشمن بریزیم، چرا، چون به ما مهمات نمی دادند. دستور خود دیوانه اش بود. حالا هم که سه سال از آن موقع گذشته بازم ویلان و سرگردان شده ایم. من نمی دانم چرا درست وقتی که شهر زیر آتش شدید دشمنه و ما باید جواب دندان شکن به دشمن بدهیم، دستمان توی پوست گردو می ماند و از مهمات دیگر خبری نمی شود و باید سماق بمکیم. حتی دیگه حنایمان بیش ارتشی ها هم رنگ ندارد. دیروز سراغ شان رفتیم، همان گروهانی که کاتیوشا دارد. دل مان نوش بود که جمشید را داریم که مخ شان را ترید می کند و می توانیم با زبان بازی و چارلی بازی راضی شان کنیم که تو کاسه گدایی پنج تن مان کمی مهمات بریزند و شب جمعه ای ما هم کاسب بشویم، اما می دانی فرمانده شان چی گفت؟ گفت: شرمنده، اصلاً حرفش را نزنید. خودمان هم از لحاظ مهمات در مضیقه هستیم! هر چه گفتیم که حالا یک کاری بکنید و ما را دست خالی برنگردانید و ان شاالله جبران می کنیم و برایتان کنسرو و تن ماهی و کمپوت و هندوانه و میوه می آوریم، انگار نه انگار. دست از پا بلندتر برگشتیم به مقر خودمان. ببینم حبیب به نظرت ما به جمهوری اسلامی خدمت می کنیم یا مزدوریم؟! آخر بابا به پیر به پیغمبر ما هم برای آب و خاک مهین مملکت می جنگیم. دروغ می گویم؟ راستی می خواستیم بگویم که قرار…

حبیب که از حرفهای رضا سرگیجه گرفته بود حرف رضا را برید و گفت: تو را به جدت بی خیال شو. پسر عجب فک فولادی داری تو! من تازه از بیمارستان مرخص شدم و تو هم با این پرت و پلاهای ضد انقلابیت هوش و حواسم و داری پریشان می کنی.

ـ خب چکار می کنم. برای کی درددل کنم؟ راستی حالا چکار کنیم؟

ـ دندان روی جگر بگذار. من یک فکر بکر برای تهیه مهمات دارم.

ـ آخ جان. خوب شد آمدی. ببینم نقشه ات چیه؟

*

لاستیک های وانت جیغ کشداری کشیدند و ماشین ترمز کرد، هفت جوان مسلح از عقب وانت پائین بریدند. سربازی که دم ورودی مقر ژاندارمری چرت می زد از جا پرید. سریع دستی به سرد ظاهرش کشید. دید که راننده ماشین را دور زد و در دیگر را باز کرد و با احترام گفت: بفرمایید حاج آقا!

و بعد رو به هفت جوان بسیجی نهیب زد که: یا الله بچه ها، مراقب حاج آقا باشید!

سرباز فهمید که حاج آقا شخص مهمی است. بند سلاح را به دوش انداخت و دوید به طرف ساختمان اصلی. ستوان پاشایی که سر و صدا را شنیده و شاهد پیاده شدن جوانان مسلح بود با عجله کلاهش را روی سر گذاشت و در اتاقش را باز کرد. سینه به سینه سرباز شد. سرباز سلام نظام داد و گفت: قربان، همین الان…

ـ خودم دیدم. برگرد سر پست ات!

ستوان جلوتر از سرباز از ساختمان خارج شد و به حاج آقا سلام نظامی داد. حاج آقا شلوار نظامی تمیز و پیراهن سفیدی به تن داشت که دکمه هایش را تا گلو انداخته بود. یک عرقچین سفید به سر و تسبیح دانه درشتی در دست راست و کیف چربی به دست چپ داشت.

حاج آقا که عینک شیشه کلفتی به چشم داشت دستش را به طرف سمت چپ ستوان دراز کرد و گفت: سلام علیکم و رحمه الله!

ستوان جا خورد. اما بعد آرام به طرف چپ رفت و با حاج آقای جوان دست داد. ستوان متوجه نوجوان مسلحی نشد که به زحمت جلوی خنده اش را گرفته است. یکی دیگر از جوانان مسلح با چند سرفه، با زحمت خنده اش را خورد.

جوانی که راننده بود و حالا سست راست حاج آقا ایستاده بود گفت: ایشان حاج آقا یزدانی نماینده قرارگاه خاتم الانبیاء هستند!

و بعد رو به حاج آقا یزدانی کرد و ستوان را نشان داد و گفت: و ایشان هم سروان…

ستوان…

و با دقت به اتیکت ستوان که بالای حبیب بلوز نظامی اش جا گرفته بود نگاه کرد. اما قبل از او، ستوان گفت: بنده ستوان حسین پاشایی فرمانده ژاندارمری جبهه بهمن شیر هستم. در خدمتم. بفرمایید برویم دفتر بنده. ستوان برگشت. حاج آقا آمد قدم بردارد اما پایش را کم بالا آورد و پایش به پله گرفت. کم مانده بود با کله روی پله ها بیفتد که راننده به سرعت زیر بغلش را گرفت. دو نفر از هفت نفر بی صدا خندیدند. حاج آقا با صدای خفه به راننده گفت: خدا لعنتت نکنه رضا، این عینکه عتیقه رو از کجا پیدا کردی، دیگه هیچ جا را نمی بینم.

رضا با صدای خفه هشدار داد: زبون به دهان بگیر. حبیب جان، می خواهی کار را خراب کنی؟

صدای ستوان از راهرو آمد: حاج آقا بفرمایید. تعارف نکنید.

رضا رو به هفت بسیجی مسلح گفت: ما الان برمی گردیم. حواستان به اطراف باشد ها؛ خنده و هِر و کِه هم ممنوع!

بعد دست جوان عینکی عرقچین به سر را گرفت و او که هیچ جا را نمی دید را دنبال خود کشاند.

سرباز که دم ورودی حواسش به حیاط و ساختمان بود کمی گیج شده بود که این تازه واوردین از کجا آمده و کارشان چیست؟

*

ستوان پاشایی لیوان آب خنک را به حبیب تعارف کرد. اما حبیب که جایی را نمی دید با دو دلی دستش را به طرف چپ دراز کرد. ستوان لیوان را در دست حبیب جا داد. بعد نشست و گفت: برای بنده و همکارانم در این مقر جای خیلی خوشحالیه که نماینده قرارگاه خاتم الانبیاء لطف داشته و ما را سرفراز کرده اند. بنده چند سال پیش با برادران سپاهی در جنگ های کردستان شرکت کرده و حتی چند تشویق نامه هم گرفته ام!

ستوان از کشوی میزش برگه ای در آورد و به دست حبیب داد. حبیب که از پشت شیشه های ضخیم عینک مادر بزرگ رضا هیچ جا را نمی دید سر تکان داد و گفت: خدا را شکر! پس ما با یکی از برادران صمیمی و مومن انقلابی رو به رو هستیم. این یک معجزه اس!

ستوان که از تعریف حبیب خوشش آمده بود به پهنای صورت خندید. حبیب گفت: حقیقتش ما به خاطر امر مهم و بسیار جدی قدمت شما شرفیاب شده ایم!

ستوان صاف نشست و با دقت به حبیب که چشمانش چند برابر حد معمول از پشت شیشه ها درشتر شده بود خیره شد. حبیب عینکش را برداشت. حالا صورت ستوان را بهتر می دید! با لحنی مرموز و صدایی آرام گفت: و صدا البته امیدوارم که شما راز نگهدار خوبی باشید!

ستوان که ذوق زده شده بود خوشحالی اش را پنهان کرد و با صدای زمزمه مانند جواب داد: حتماً، حتما. من در خدمتم!

حبیب شروع به بازی با تسبیح دانه درشت پدر بزرگ رض

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.