پاورپوینت کامل شبی که «مهرداد»، «مهدی» شد ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شبی که «مهرداد»، «مهدی» شد ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شبی که «مهرداد»، «مهدی» شد ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شبی که «مهرداد»، «مهدی» شد ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
۴۸
در پایگاه ناحیه مشغول ثبت نام یک نفر برای اعزام بودم که تلفن زنگ زد. برادرم بود، گفت: علی! یک بنده خدایی را سراغت فرستادم، فکر جبهه رفتن را از سرش بیرون کن که مسأله اش خیلی خاص است.
گفتم: بیش تر توضیح بده.
گفت: باید حضوری برایت بگویم، طول می کشد. فقط یک کلام، داداش! طرف مفقود است و الآن شرایط خانوادگی شان اصلاً برای جبهه رفتن آماده نیست.
و خداحافظی کرد. یک ربعی نگذشته بود که نوجوان بلند قد و خوش سیمایی، با پوششی که کم تر به بسیجی ها می خورد، وارد پایگاه شد و پس از پرس وجو به طرف من آمد. گفت: علی آقا؟
گفتم: بفرمایید!
گفت: برادرتان مرا فرستاده اند.
گفتم: امرتان؟
گفت: رفتم منطقه یک که نزدیک منزلمان بود؛ برای اعزام به جبهه. گفتند، چون منزلتان آن طرف زاینده رود است، مربوط به این ناحیه و منطقه می شود و باید این جا ثبت نام کنم.
اشاره کردم که بنشیند. گفتم: ببخشید! سنتان چه قدر است؟
گفت: امروز هفده۰ ساله شدم.
دلیل اولی که افراد را رد می کردیم، از بین رفت. گفتم: خُب! از نظر جسمی فکر می کنید، بتوانید از پس جنگ بربیایید؟
گفت: البته!
گفتم: خیلی خُب! قدتان هم که از ۱۷۵ بیش تر است.
گفت: دقیقاً ۱۷۶ سانتی متر.
گفتم: درست! پدر و مادرتان هم رضایت دارند؟
کمی مکث کرد و گفت: فکر نمی کنم رضایتشان لازم باشد؛ چون هفده سال بیش تر دارم.
گفتم: به گفته خودتان امروز وارد هفده سال شده اید. اگر ممکن است، تشریف داشته باشید تا کارم تمام شود، خدمتتان هستم.
بعد از یک ربع که به کارهای دیگر مشغول شدم، با کمال ادب جلو آمد و گفت: ببخشید! ساعت دارد هشت می شود و من باید هشت منزل باشم. اگر امکان دارد فرم ثبت نام اعزام را بدهید تا تکمیل کنم.
گفتم: بسیجی که می خواهد جبهه برود، باید هم خودش دوری را تحمل کند، هم به خانواده اش عادت بدهد.
گفت: آخر تا به حال نشده که من دیرتر از هشت شب منزل باشم، پدر و مادرم دل واپس می شوند.
گفتم: فکر می کنم با یک تلفن مشکل حل بشود؛ وگرنه سالی که نکوست، از بهارش پیداست.
کمی تأمل کرد و چهره اش را کمی درهم کشید، گفت: بسیار خُب! تلفن می زنم.
تلفن زد و گفت که دیروقت می رود.
آن شب برنامه سر زدن به خانواده شهدا را داشتیم. هی کار پیش آمد و من صحبت کردن با او را بعد از به انجام آن کار واگذار می کردم. دست آخر به او گفتم: می رویم خانه شهید، وقتی برگشتیم، من در خدمت شما هستم. قبول کرد و رفتیم منزل شهید. آن شب کمی هم بیش تر از معمول طول کشید. برگشتیم به پایگاه. شام آن شب کتلت بود و او با خجالت، کمی شام خورد.
موقع صحبت شد، گفتم: شما فرمودید رضایت پدر و مادر شرط نیست. اگر ممکن است، کمی حرفتان را توضیح بدهید.
در کمال ادب گفت: فکر می کنم شرط رضایت، برای زمانی است که شرط دیگر مثل سن موجود نباشد.
گفتم: بله! ولی اسلام که این قدر رضایت پدر و مادر را شرط می داند، به خاطر آن است که وقتی این رضایت باشد، رزمنده در کارش قطعاً موفق تر است؛ چراکه دعای پدر و مادرش دائماً همراه اوست، او را در امتحان الهی کمک می کند و به تعالی می رساند. من از نوع جواب دادن شما به دست آوردم که والدین شما حداقل فعلاً راضی نیستند.
گفت: درست است.
گفتم: فکر می کنم برای این که شما، آن ها را راضی کنی، باید یک سری کارهایی انجام دهی؛ مثل گوش کردن به حرف آن ها بیش از گذشته، ـ احترام بیش تر گذاشتن و خشنودی هرچه بیش تر آن ها را به دست آوردن. درضمن، با فعالیت در بسیج و مسجد هم از خدا کمک بگیر تا دل آن ها زودتر نرم شود و سریع تر برای اعزام رضایت بدهند.
او قبول کرد و گفت: به نظر شما در کدام بسیج فعالیت کنم؟
گفتم: شما می توانید هم در بسیج مدارس ثبت نام کنید، هم در بسیج مساجد.
و او را به بسیج مسجد محلشان که از مساجد بالاشهر اصفهان بود، راهنمایی کردم و قول دادم که سفارشش را به مسئول بسیج آن مسجد بکنم. به خاطر همین گفتم: خب، راستی! اسم و فامیل شما چه بود؟
گفت: اسمم «مهرداد» است…
گفتم: البته به نظر من «مهدی» قشنگ تر است.
گفت: خودم هم نام مهدی را دوست دارم و دلم می خواهد اسمم را عوض کنم.
گفتم: پس آقا مهدی! پیش به سوی برنامه ریزی بسیجی.
خندید و خداحافظی کرد که برود. چون خانه اش تا محل ناحیه فاصله داشت، گفتم: من موتور دارم و می توانم شما را برسانم.
گفت: نه، دیروقت است، مزاحم نمی شوم.
گفتم: اتفاقاً چون دیروقت است، پیشنهاد کردم. قبول کرد و باهم راه افتادیم. به نزدیکی منزلشان که رسیدیم، گفت همین جا خوب است، خودم می روم.
به شوخی گفتم: نترس! دیروقت است، خانه تان نمی آیم. دقیق بگو کجا، بروم.
گفت: آن طرف خیابان حدود پنجاه متر بالاتر.
نگاه کردم، دیدم منزلشان دیوار به دیوار جدیدترین سینمای اصفهان است. گفتم: سینما هم که دم دست است.
با پوزخندی گفت: البته بهتر است بگویی مایه ننگ.
تا مقابل منزلشان با موتور رفتم و وقتی خواستم دور بزنم و بیایم این طرف خیابان، یک مرتبه دیدم مرد میان سال بلندقدی از پشت یک درخت دوید و فرمان موتور را گرفت و گفت: گرفتمت!
در همین موقع خانمی هم با چادر سفید نازکی پیش آمد و به مهدی گفت: پسره احمق! خاک بر سرت! یاغی شدی؟ الآن خانه می آیی؟ این بی سر و پا کیست که باهاش رفیق شده ای؟
و پدرش در حالی که فرمان را گرفته بود، می گفت: می کشمت! حالا بچه مرا از راه به در می کنی؟ نمی گذارم فرار کنی.
همان موقع به یکی از ائمه(ع) متوسل شدم، یک مرتبه خون سردی عجیبی به من دست داد که تا آن زمان بی سابقه بود. ـ چون مقداری عصبانیتم ارثی بود ـ موتور را خاموش کردم و به خاطر اطمینان آنان، کلیدش را تقدیم پدر کردم و گفتم: برای این که مطمئن باشید فرار نمی کنم، این کلید خدمت شما.
او که انتظار چنین برخوردی را نداشت، کلید را گرفت و گفت: تو کیستی و مسئولیتت چیست؟ می خواهی بدهم به جرم اغفال بچه های مردم اخراجت کنند؟
گفتم: من علی رضا…، پاسدار، مسئول پرسنل و اعزام ناحیه ۲، از منطقه ۲ بسیج اصفهان هستم.
گفت: من هم سرهنگ بازنشسته نیروی زمینی با ۲۵ سال سابقه هستم. البته تمام خدمتم در زمان شاه بوده و به غیر از مافوق، جلوی هیچ کس سر خم نکرده ام. از دار دنیا دو پسر دارم که اولی حدوداً پنج ماه پیش به جبهه رفته و از دو هفته پیش تا به حال، خبری از او نیست. می گویند، مفقود شده است. حالا این یکی را هم می خواهید از دست من و مادرش بگیرید. اگر به قول شما برای همه خانواده ها تکلیف است، پس چرا از خانه من باید دو نفر، در واقع همه دارایی ام بروند؟
بلافاصله مادرش، که تا آن لحظه چند ضربه به پسر ساکت و بی گناهش زده بود، ادامه داد: از خدا بترسید، این جوان های خام و احمق را دم گلوله ندهید. این خون ها را چه کسی در قیامت پاسخ می دهد؟
مهرداد هم چنان ایستاده بود و سر به زیر انداخته بود. گاهی هم که می آمد چیزی بگوید، بلافاصله حرفش را قطع می ک
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 