پاورپوینت کامل آمبولانس مسیحی ها دست من بود ۷۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آمبولانس مسیحی ها دست من بود ۷۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آمبولانس مسیحی ها دست من بود ۷۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آمبولانس مسیحی ها دست من بود ۷۸ اسلاید در PowerPoint :

۲۹

خاطرات علی رضا بیات، رزمنده و امدادگر دوران دفاع مقدس

زمانی که جنگ شروع شد، دانش آموز بودم. در محله، جذب پایگاه بسیج شدم. ابتدا در واحد پرسنلی فعالیت می کردم، بعد هم مسئول پرسنلی شدم. در سال ۶۲ پس از امتحانات خرداد و اخذ دیپلم، برای گذراندن دوره آموزشی ۲۵روزه، به بجنورد اعزام شدم. چون دوره ها فشرده بود، صبح، شب و نصفه شب، آموزش می دیدیم. پس از پایان دوره، به مشهد برگشتم و به منطقه اعزام شدم. اعزام اولم ۴۵روزه بود که مرخصی نداشت. به ایلام اعزام شدم و با فاصله کوتاهی از رسیدنم به منطقه، عملیات «والفجر ۳» شروع شد. در آن جا به ما رانندگی، رانندگی در شب و تک تیراندازی را آموزش دادند.

*

روزی در پایگاه بودیم که بچه ها را جمع کردند و گفتند، به تعدادی راننده نیاز دارند. معیارِ انتخاب، گواهی نامه نبود؛ بلکه بلد بودنِ رانندگی بود. با ماشین برادرم آموزش های ابتدایی را دیده بودم. همان روز قرار بود برویم و از اسلام آباد غرب تعدادی آمبولانس برای تیپ «۲۱ امام رضا(ع)» تحویل بگیریم. پس از این که ۲۵ آمبولانس را تحویل گرفتیم، به پایگاه برگشتیم. روز بعد، مأموریت دیگری به ما دادند. من را به عنوان کمک راننده، شبانه و برای ارسال مهمات، با آیفا به خط فرستادند. باید با چراغ خاموش می رفتیم که دیده بانان دشمن نتوانند ما را شناسایی کنند. آیفا پر از گلوله های توپ و خمپاره بود. دو، سه ماشین دیگر هم بودند. مسیر هم همان معبرهایی بود که در کوه و دشت باز کرده بودند. هیچ گونه علامت یا نشانه ای برای نشان دادنِ مسیر نبود. پس از این که مهمات را به منطقه چنگوله رساندیم، رزمنده ها آمدند و مهمات را خالی کردند. آن ها را در انباری که در تپه ای ساخته شده بود، جا دادند.

رانندگی با چراغ خاموش، بی دردسر نبود. گاهی اتفاق می افتاد که ماشین ها از جاده منحرف یا خارج می شدند. بعضی وقت ها شنیده می شد که آمبولانسی چپ کرده است؛ هرچند چپ کردن و خارج شدن از مسیر، در ذاتِ آمبولانس ها بود. بعد که عملیات والفجر ۳ شروع شد، من هم یک آمبولانس تحویل گرفتم و راننده شدم.

*

در عملیات والفجر ۳، چون ارتفاعات کله قندی مشرف بر منطقه عملیاتی بود، صدمه های زیادی دیدیم. کارِ آمبولانس ها هم زیاد بود. در یکی از انتقال هایم، پسری شانزده، هفده ساله را داخل آمبولانس گذاشتند. جثه متوسطی داشت و هنوز ریش و سبیل در نیاورده بود. لباس خاکی بسیجی بر تن داشت. دستش ترکش خورده بود و از بازو قطع شده بود. دستش را گذاشته بودند کنارش. از خط مقدم تا اورژانس سه، چهار کیلومتر راه بود. در این فاصله، اصلاً بی تابی نکرد و دادوفریادی هم نزد. تا اورژانس به هوش بود. مقاومتش ستودنی بود. پسری با این سن و جثه، آن هم با این همه مقاومت. بعد از این که به اورژانس رسیدیم، گفت: بی هوشی بزنید تا دیگر این صحنه را نبینم.

دیدن دستی که قطع شده است، حقیقتاً چندش آور است.

*

در والفجر ۳، در حالت پاتک بودیم. در آن ده، پانزده روزی که آن جا بودم، چهار آمبولانسی که دست من بودند، بر اثر حجم زیادِ آتشِ دشمن از بین رفتند. سه تاشان زمانی از بین رفتند که پشت خاکریز، در سنگر، در حال استراحت بودم. با خمپاره ۶۰ زده بودنشان.

اگر از آمبولانس چیزی می ماند و قابل استفاده بود، آن را به عقب می فرستادیم تا تعمیر و بازسازی شود. اگر هم غیرقابل استفاده بود، رهایش می کردیم و آمبولانس دیگری جای گزین می کردیم. بعضی با برخورد ترکشِ خمپاره و بعضی هم با برخورد خودِ خمپاره از بین می رفتند.

آمبولانس دیگر هم، وقتی در رودخانه گیر کرده بودم، مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت. رودخانه ای بود به نامِ کنجان چم که عرضش حدود پانزده متر بود و آن زمان، پرآب بود. کف رودخانه شنی بود و یعنی احتمال فرو رفتن و گیر کردن ماشین وجود داشت. هم چنین اطراف رودخانه در تیررس دشمن و دید مستقیمِ ارتفاع کله قندی بود. از کله قندی به توپخانه و خمپاره اندازها گرای دقیق می دادند. یک روز داشتم از رودخانه می گذشتم که ناگهان آمبولانس در ماسه فرو رفت و گیر کرد. سریع پیاده شدم و به طرف خاکریز که همان نزدیکی ها بود دویدم. هنوز چهار، پنج متری از ماشین فاصله نگرفته بودم که گلوله خمپاره به آمبولانس خورد. چون نزدیک خاکریز بودم، بیش تر ترکش ها به برآمدگی خاکریز برخورد کرد و خوش بختانه آسیبی ندیدم.

*

بعد از والفجر ۳ رفتم مشهد و گواهی نامه گرفتم. وقتی برگشتم منطقه، در عملیات «خیبر» و «بدر»، مسئول موتوری شدم. در ابتدا، شرط به خدمت گرفتن راننده ها این بود که فرد بگوید رانندگی بلد است، اما پس از مدتی که موتوری بهداری جا افتاد و حالت رسمی تری به خود گرفت، افراد را گلچین کردیم. از افرادی که به موتوری معرفی می شدند، امتحان می گرفتم. البته وقتی می خواستند از مشهد راننده اعزام کنند، به تاکسی رانی یا اتوبوس رانی اعلام می کردند که مثلاً چهل تا راننده می خواهیم، ولی با این که این افراد گواهی نامه داشتند، باز هم ازشان آزمون می گرفتم.

در پایگاه «ظفر»، هم سربالایی های تندوتیزی وجود داشت، هم جاده های مارپیچ. در شب به صورت چراغ خاموش، در این مناطق از معرفی شدگان آزمون می گرفتم. در روز هم از افرادی که دوره های آموزشی «ش. م. ر»۱ را گذرانده بودند و آشنایی نسبی با این حمله ها داشتند، آزمونِ رانندگی با ماسک می گرفتم. هم هوا گرم بود و هم ماسک ها گرما را افزایش می دادند و این شرایط برای آزمون خوب بود، تا افرادی که مشکل دارند، در این قسمت تفکیک شوند. معمولاً بیش تر افراد قبول می شدند. افرادی را هم که در این آزمون رد می شدند، به قسمت های دیگر معرفی می کردیم تا کارهای سبک تری بهشان محول شود.

رانندگان بهداری و آمبولانس، تبحر زیادی داشتند. افرادی را که آمادگی و جرأت بیش تری داشتند و دست فرمانِشان بهتر بود، برای زمان عملیات انتخاب می کردم؛ چون روزهای عملیات، روزهای پُرحادثه ای بود.

*

عملیات «میمک» به مراتب از والفجر ۳ سخت تر بود. منطقه ای که ما بودیم، همه اش تپه ماهور بود. دشمن روی کوه روبه رو مستقر بود. ارتفاعش از جایگاه ما بلندتر بود، به خاطر همین بر ما دید کامل داشت. تا چیزی می دیدند، می زدند. در این عملیات، همه سی آمبولانسی که برای بهداری آورده بودیم، از بین رفتند. حتی آمبولانسی بود که مسیحی های تهران یا شیراز اهدا کرده بودند و دست خودم بود؛ آن را هم در آخرین مرحله برای انتقال مجروح به بچه ها دادم که سوراخ سوراخ شد. این آمبولانس، یک استیشن بود و علامت صلیبی رویش کشیده بودند. از عملیات قبلی دستم بود، اما دو تا عملیات بیش تر دوام نیاورد و از بین رفت.

برای عبور از یک تپه به تپه بعدی، باید می آمدی بالای تپه و با آخرین توان، سریع به پایین تپه می رفتی؛ چون گرا را داشتند و سریع می زدند. بعد که با بولدزر از پشت تپه ها راهی باز کردند، رفت و آمد کمی آسان تر شد. دیگر آمبولانسی نمانده بود که بخواهیم با آن مجروحان را تخلیه کنیم. خیلی مجروح داشتیم. افراد از سنگرها بیرون نمی آمدند. طوری شده بود که آقای «مروی» طرفشان اسلحه گرفت و گفت: می کشمتان ها! من مجوز دارم که شماها را بکشم. پاشید بروید بیرون. مجروح ها مانده اند. باید منتقل شوند. پاشید که آمبولانس لازم داریم.

گفتند: اگر ما را بکشید و تکه تکه هم کنید، ما خط بُرو نیستیم. اگر ما را بکشید، حداقل می دانیم که جنازه مان به مشهد می رسد، ولی این جوری چی؟!

یعنی شرایط طوری بود که هرکس می دانست اگر برود، برنمی گردد. در کل، عملیات موفقیت آمیزی نبود؛ چون نقاط استراتژیک دست آن ها بود. خیلی تلفات دادیم، ولی پس از این که مهران و کله قندی گرفته شد، به مرور منطقه میمک را هم به دست آوردیم.

*

یک امدادگر پاکستانی داشتیم که مقیم ایران و روحانی بود. از بس که مجروح و شهید انتقال داده بود، لباسش پُر از خون بود. بهش گفتم: برو تدارکات، لباست را عوض کن و یک لباس تمیز بگیر.

گفت: معلوم نیست زنده بمانم. برای چه یک لباس دیگر؟

یک بار با پیرمردی برای انتقال مجروح با یک تویوتا جلو رفته بودند. ظاهراً موقع بالا رفتن از تپه، زمانی که در کفی قرار گرفته بودند، یک خمپاره ۶۰ درست در کنار لیورِ دنده خورده و هر دو با هم شهید شده بودند. او ضمن خدمت می خواست کم ترین هزینه را داشته باشد. یک پاکستانی، ولی دوستدار انقلابِ ما هم اکنون در بهشت رضای مشهد دفن است.

*

یک بار از پیرمردی که تقریباً پنجاه سالش بود و عینکی ته استکانی داشت، آزمایش رانندگی گرفتم. بعد بهش گفتم: حاجی! شما نمی توانی بیایی خط، وایستا پشت خط. این جا هم به اندازه کافی کار هست. مینی بوس هست که باهاش کار کنی.

گفت: من برای عملیات آمده ام.

اصرار کردم که امکان ندارد. رفت پیش رئیس ستاد تیپ. آقای «سجادی» و گریه کرد و گفت: این آقا نمی گذارد من به خط بروم. اگر قرار بود من این جا باشم، خب مشهد می ماندم.

من قبول نکردم، ولی با وساطت آقای سجادی و آقای «مروی»، به خط آمد. آن جا دیدم که دارد حملِ مجروح می کند. بعضی اگر ضعفی داشتند، با نیروی ایمانِ خود، آن را می شستند و جبران می کردند.

*

در عملیات خیبر، ما با حداقل امکانات بودیم. باید آن ها را با قایق می بردیم. آن جا روی یکی از پدها پیاده شدیم و به جُفیر رفتیم. جفیر، حالتی میدانگاهی داشت و چاه های نفت در آن بینِ ایران و عراق، مشترک بود. دورتادورش آب گرفتگی بود. از جفیر به سمت طلائیه. دشت طلائیه در واقع یک شهرک نظامی بود و عراقی ها در آن جا امکانات زیادی داشتند؛ چون منطقه خودشان بود. قرار بود بچه های ، شامل تیپ ۲۱ و «۵ نصر»، خراسان از یک طرف حرکت کنند و بچه های آذربایجان از طرف دیگر تا از دو طرف به هم برسند و دشمن را محاصره کنند. عراقی ها جلوی دو طرف را گرفتند و نگذاشتند به هم برسند.

یک هواپیما داشتند که می آمد و بچه ها را تک تک می زد. امکاناتمان کم بود؛ یک دولول یا چهارلول نداشتیم که این هواپیما را بزنیم. بعداً یک ضدهوایی آوردند که آن هم وقتی دو تا شلیک می کرد، گیر می کرد.

طلائیه دشت صافی بود؛ به گونه ای که به هرکدام از بچه ها یک بیلچه دادند تا برای خود چاله ای حفر کنند و در زمان حمله هواپیما و بالگرد در آن پناه بگیرند. حجم آتش دشمن بسیار شدید بود، ولی بچه ها برای نیروهای زرهی مانعی بودند. بالگردی بود که چندین بار آن جا دور زد، تعدادی از بچه ها را به آتش بست و به شهادت رساند. شهید «شریفی»، فرمانده گردان «الحدید»، آمد و با سیمینوف، خلبان بالگرد را زد. بالگرد در هوا آتش گرفت و درحالی که داشت فرار می کرد، سقوط کرد و منفجر شد. در دشتی که کاملاً صاف بود و یک نفر را روی آن نمی دیدی، ناگهان همه از سوراخ ها سر برآوردند و شروع کردند به الله اکبر گفتن. بچه ها حسابی روحیه گرفتند.

*

عراقی ها قسمتی از طلائیه را ترک کرده بودند. وسایل نقلیه ای را که جا گذاشته بودند، دچار مشکل کرده بودند. سوئیچ ها را برداشته بودند، سیم های ماشین ها را پاره کرده و قفل ها را بهم زده بودند. از آن جا که شهید «عربی» در کارهای فنی خبره بود، آمد و سوئیچ ماشین ها را یک سره کرد؛ طوری که وقتی دو تا سیم را به هم می زدیم، جرقه می زد و ماشین روشن می شد. تا دو، سه کیلومتری که می خواستیم مهمات و آذوقه ببریم، این ماشین ها کارمان را پیش می بردند.

یک روز شهید «سیار» و شهید عربی که هر دو تازه عقد کرده بودند، در حال انتقال آذوقه یا مهمات بودند. در میان راه دیده بودند که ماشینی دچار مشکل شده است. ایستاده بودند تا کمک کنند. پس از این که آن ماشین را راه انداخته بودند، دیده بودند که ماشینشان در ماسه فرو رفته و گیر کرده است. در همین گیرودار، بالگردی، آن ها را مورد هدف قرار داده بود. موج انفجار باعث پرت شدنِ شهید عربی که بیرون از ماشین بود، شده بود. شهید سیار هم که در ماشین روی صندلی شوفر نشسته بود، خم شده بوده و زیر داشبورد پناه گرفته بود. از موج انفجار، به همان حالت خمیده شهید شده بود. وقتی رفتیم شهید سیار را بیاوریم، باید ماسه ها را با بیلچه کنار می زدیم تا به ایشان برسیم. شهید عربی هم از شدت موج انفجار، زیر ماسه ها دفن شده بود.

*

عملیات

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.