پاورپوینت کامل امام فرمودند; عصای آقای خامنه ای عظمت اسلام است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل امام فرمودند; عصای آقای خامنه ای عظمت اسلام است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل امام فرمودند; عصای آقای خامنه ای عظمت اسلام است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل امام فرمودند; عصای آقای خامنه ای عظمت اسلام است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۷

ناگفته های خواندنی محافظ رهبر معظم انقلاب

این گفت وگو سال ها پیش در یکی از مدارس علمیه قم صورت گرفته است.

شغل من پس از بسیجی بودنم، پاسداری است؛ چون دشمنان شروع کرده بودند به زدن شخصیت های اصلی نظام، کار من شد حفاظت از شخصیت های نظام و در این راه لطف الهی شامل حالمان شد، و اگر لطف الهی نبود، ما کجا و این بزرگواران مثل حضرت آقا یا حضرت امام کجا، که بتوانیم سال های عمرمان را در کنار این بزرگان مان باشیم.

البته دلایل دیگری هم بود، قدمان بلند بود، هیکل مان خوب بود، ورزشکار بودیم و… من پیش از انقلاب، رزمی کار بودم. پدر و مادر و خانواده ام متدین بودند، هیئتی بودیم. در این جمع دوره هایی به مان یاد دادند و محافظ شخصیت های نظام شدیم. از سال ۱۳۶۲ تا تقریباً شانزده سال بعد، من خدمت مقام معظم رهبری در ریاست جمهوری و رهبری ایشان بودم. بعد هم به دلایلی مثل سن وسال، وضعیت درجه و… به قسمت فرهنگی سپاه منتقل شدم و بعد هم از سپاه بازنشسته شدم. اکنون هم شغلم معلمی است. با افتخار، معلمی را بعد از رزمندگی ام انتخاب کردم. دلیلم هم این بود، که با بچه ها ذهن آدم سالم تر و صالح تر می ماند.

خاطرات آن شانزده سالی که من در خدمت حضرت آقا در ریاست جمهوری و رهبری بودم، توی یک یا دوتا کتاب نمی گنجد و نمی توان با ده تا سخنرانی جمعش کرد.

بعضی چیزها را هنوز هم بعد از این چند سال مجاز نیستیم بگوییم. خصوصیات اخلاقی آقا را می دانیم. آقا اصلا راضی نیست مطالبی که توی خانه خودش می گذرد که حالا باب جامعه شاید نیست، پخش شود.

ما فقط قسمت هایی از مطالب عمومی آقا را می گوییم؛ چیزی که آقا را رساند به مرجعیت، به رهبری، به یک روحانی فاضل با این عظمت.

به خاطر پدر از درسش گذشت

ایشان می گویند: من تمام این چیزهایی که لطف خداوند می دانستم فقط و فقط از احترام به پدر و مادرم دارم. از احترام به پدر و مادر همه این چیزها به من رسید و اگر احترام به پدر و مادرم نبود، هیچ کدام این ها به من نمی رسید.

خودشان تعریف می کردند: من وقتی به حوزه علمیه قم می آمدم خوشحال بودم کوچک ترین فرد حوزه علمیه قم هستم. خیلی کوچک بودم. وقتی حجره بندی کردند، با دو نفر دیگر هم حجره ای شدم. رفتم توی اتاق دیدم اِ… یکی از من کوچک تر است. اولش خیلی بهم برخورد؛ چون یک نفر از من کوچک تر بود. فکر می کردم کوچک ترینشان منم. آن کوچک تر آقای هاشمی بود. بعد که با هم مأنوس شدیم، دیدم نه، این هم الحمدلله از من بزرگ تر است. چون ریش نداشت، قیافه اش کوچک تر دیده می شد.

در حوزه، شهید بهشتی، آقای خامنه ای و آقای هاشمی، توی یک حجره با هم زندگی می کردند. درس امام خیلی مهم بود. فرض کن حالا یک درسی را برای شما می گذارند خیلی بارغبت نیستید، می گویید حالا نوارش می آید گوش می کنیم. ولی یک درسی را عاشقید؛ حاضرید سه ساعت از خوابتان بزنید و آن درس را درک کنید. آقا می گفت: امام این جور بود که ما حاضر بودیم همه چیزمان را بگذاریم و درس امام را درک کنیم. تو این شرایط که درس امام می رفتیم، از مشهد تماس گرفتند به من گفتند پدرتان جایی را نمی بیند. در حالی که من بچه دوم خانواده بودم. بچه اولمان آسیدمحمدآقا بود. سیدمحمد هم با من درس می خواند. در حجره دیگری بود و استاد دیگری داشت. آن احساس وظیفه ای که من برای پدر کردم را شاید آقامحمد کم تر کرد و چون بزرگ تر بود، بزرگی کرد ما را فرستاد و من رفتم مشهد. من یک طلبه بودم و دوست داشتم در آن وضعیت شاگرد امام باشم.

چندین وقت شغلم این بود. پدرم مطلقا دید نداشت و هیچ نمی دید. چشم هایش آب مروارید آورده بود و حاضر هم نبود عمل جراحی کند. اعتقادهای قدیمی خودش را داشت و خیلی سخت گیر بود. به هیچ عنوان نمی خواست آمپول دکتر را به خودش بزند و قرص دکتر را بخورد. این آمپول های شیمیایی را اصلاً قبول نداشت. چند وقت شغلم نگه داری از پدرم بود. دست پدرم را می گرفتم، از تو کوچه خامنه ای ها که توی مشهد، بغل بازاربزرگ هست، می آوردم سر چهارراه شهدا، مسجد حکمت، و ایشان نماز می خواندند.

نماز که تمام می شد، می نشستند پاسخ به سؤالات شرعی مردم و وجوهات و مسائل دیگری که بود، انجام می دادند. من دوباره دستشان را می گرفتم و به منزل برمی گشتم. دوباره غروب همین بود. سه بار شغل من این بود که بابا را ببرم و بیاورم. حالا توی این بردن و آوردن، از بحث هایی که پدر داشت، سعی می کردم استفاده کنم؛ به اضافه مطالعه کتاب هایی که داشتم و باید می خواندم.

بعد از مدتی پدرمان الحمدلله قبول کرد که یک دکتر برود. بردیم دکتر. به محض بردن، دکتر چشمش را نگاه کرد. خواباند و عمل کرد و جفت چشم هایش خوب شد. وقتی چشمش خوب شد، ذره ای به دکترها اعتماد پیدا کرد. کار ما تمام شد و دوباره رفتیم قم.

خودم می دانم، توی آن قضایا هر آن چه گیرم آمده، از آن لحظه بود که من درس و وضعیت و همه این ها را رها کردم. پدرم مهم تر از درسم بود. رفتم خدمت پدرم را کردم و ایشان دعای خیرش همیشه با من بود. هیچ گاه نشد که برای من دعای خیر نکند.

برای پدر تا در ورودی ریاست جمهوری می آمد

سال ۶۹ یا۷۰ پدر آقای خامنه ای مرحوم شدند؛ یعنی رهبری آقای خامنه ای را دیدند. الآن هم توی حرم امام رضا(ع) دفن اند. من مطالب آقای خامنه ای را این جور عرض کنم که مادر و پدر از هیچ مرتبتی کم تر نبودند؛ از هر چیزی که در عالم می گذشت. اگر جلسه ریاست جمهوری با یک رئیس جمهور خارجی هم بود، وقتی پدر ایشان وارد می شدند، ایشان تمام قد می ایستادند و باسرعت به طرف پدرشان می دویدند و حتماً دست ایشان را می بوسیدند.

تا روزی که پدرشان مرحوم شد، من یاد ندارم یک بار آقای خامنه ای به پدرشان برسند و دستشان را نبوسند. این نبود که حالا چون رئیس جمهور است و برای خودش کسی است، نه…! دیدارشان با مادرشان چون بیش تر توی منزل بود، ما کم تر دیدیم؛ ولی پدرشان را ما با چشم، خیلی دیدیم. پدرشان می خواست از فرودگاه بیاید، به ما می گفت بروید آن جا پدرم را بیاورید، ویلچر هم ببرید. پیاده نیاید که اذیت می شود. به شان بگویید سید علی گفت: من مشکل دارم، اگه من بیایم باید پنجاه نفر با من همراه بیایند. من شرمنده ام.

به ریاست جمهوری که می رسیدیم، آقای خامنه ای دم در ورودی می آمدند توی ماشین و کنار پدرشان می نشستند و تا کنار در ساختمان همراهی می کردند. دم در ساختمان، هیچ کدام از ما اجازه نداشتیم که حتی یک انگشت از پدر ایشان را بگیریم کمک کنیم. آقای خامنه ای خودشان پدرشان را کمک می کردند تا از ماشین پیاده شود.

از پائین ساختمان ریاست جمهوری تا طبقه دوم که تشریفات است، ۲۵ پله است که این پله ها را پابه پای ایشان می آمدند. اگر سه ربع هم طول می کشید، آقای خامنه ای عجله نمی کرد. پابه پای ایشان آرام آرام می آمدند بالا. حتما پشتی پشت پدرش می گذاشت. حتما خودش چایی برای پدرش می آورد. آن قدر احترام می کرد این پدر را که حد نداشت. همیشه می گفت: هر آن چه از خدا می خواهید، از پدرتان بخواهید. هر چه از خدا می خواهید از مادرتان بخواهید. اگر پدر و مادرتان در قید حیات اند، حتماً بگویید دعا کنند، مستجاب می شود و اگر نیستند بروید سر قبرشان و بخواهید. قبر پدر و مادر هم کمک آدم می کند.

این درس های اخلاقی بود که ما می دیدیم از آقا و خیلی هم تأکید داشتند. بر صله رحم خیلی تأکید دارند و در این شرایطی که الآن هستند، حتماً منزل بچه های خودشان می روند؛ منزل آسید محمدآقا، آقا هادی، حسن آقا، اخوی هاشان حتماً می روند.

در مشهد به همه فامیل ها سر می زند

وقتی مشرف می شوند حرم حضرت رضا(ع) چند روز ایشان مشهد می مانند که همه فامیل هایشان را ببینند. تا روزی که پدرخانم و مادرخانم شان زنده بودند، مثل پدرومادر خودشان احترام می گذاشتند. منزل آنان، چهارراه راهنمایی توی مشهد بود. ایشان حتماً می رفتند به دیدار و هر موقع خدمت پدرخانم شان می رسیدند، دست پدر خانم را می بوسیدند، مثل پدر.

آیت الله حسن زاده آملی، به عوارضی آمده بود

رهبری که وارد قم شدند، مورد استقبال مردم قرار گرفتند. از آن میدان ورودی تا خود حرم با ماشین آمدند. آن موقع خیلی از علمای بزرگ برای دیدن آقا تا عوارضی قم ـ تهران آمده بودند. آقای «حسن زاده آملی» خودشان فرمودند که برای ورود آقای خامنه ای، به استقبال ایشان آمدند. هرچند آقای خامنه ای را ندیدند، توی ورودی شهر قم ایستادند و منتظر آقای خامنه ای بودند. حرف های آقای حسن زاده آملی که درباره آقای خامنه ای گفتند، واقعاً عجیب است.

یک ساعت و بیست دقیقه طول کشید. من عین آن لحظات را فقط گریه می کردم. شاید به اندازه پنج تا روضه امام حسین(ع) گریه کردم.

آیت الله حسن زاده آملی درباره آقای خامنه ای مطالبی می گفت که خیلی کوچک ترهای جامعه جرأت نمی کنند با آقا این طوری حرف بزنند. حقیرترین آدم ها که ما باشیم، خودمان را مقابل آقای خامنه ای کسی می بینیم. این قدر آقای حسن زاده نسبت به ایشان آن روز باصفا برخورد کرد.

آیت الله جوادی آملی دویدند در ماشین را باز کردند

صبح با آقای «موسوی کاشانی» دفتردار آقا رفتیم منزل آیت الله «جوادی آملی». گفتیم آقا بعد از نماز مغرب وعشا بنا دارند بیایند منزل شما. ایشان گفتند: خواهش می کنم که بگویید نیایند.

برای خود ما هم غریب بود که چرا نیایند. گفتند: واقعاً می گویم، منزل من برای ایشان خیلی حقیر است. اگر ایشان اراده کنند هر روزه بارهاوبارها خدمتشان می رسم. به ایشان ارادت دارم، ولی خانه من خیلی حقیر است. این خانه حقیر اصلا گنجایش وجود نازنین ایشان را ندارد. من خواهشم این است که اگر ایشان می خواهند بزرگی کنند، تشریف بیاورند قدمشان روی تخم چشم ما، ولی بگویید که نظر من این است که نیایند.

ما هم با آقای موسوی کاشانی رفتیم، عرض ادب کردیم و سلام رساندیم و نظر آیت الله جوادی آملی را گفتیم. آقا خندیدند و گفتند: ایشان بزرگوارند. ما منزل ایشان برویم، خیلی چیزها گیرمان می آید. خیلی چیزها یاد می گیریم.

عصر رفتیم منزل آقای جوادی آملی. تا آقا تشریف بیاورند. آقای جوادی آملی آمدند پیش ما ایستادند. گفتیم آقا شما بفرمایید بنشینید، هر موقع نزدیک شدند ما می گوییم. گفتند نه، من در انتظارم، از صبح که گفتید، ننشستم. می گفتند: چی شد؟ کی می آیند؟

هی می پرسیدند. لحظه ای که ماشین حرکت کرد، ما گفتیم آقا از صفاییه حرکت کردند. از صفاییه تا منزل آقای جوادی آملی کلی راه است. ایشان هم آمدند دم در ورودی توی کوچه ایستادند. برای ما خیلی بد بود؛ چون می خواستیم مطلب نسوزد. وقتی آقای جوادی آملی دم در می ایستد، هر کس عبور می کند، حداقلش این است که می ایستد و احوالپرسی می کند.

وقتی ماشین ایستاد، آقای جوادی دویدند در را باز کردند. رفتند که دست آقا را ببوسند، آقا نگذاشتند و سریع از آن در ماشین پیاده شدند. با آقای جوادی آملی رفتیم بالا توی خانه آقای جوادی آملی. ایشان تا دست آقا را نبوسید، ول نکرد. آیت الله جوادی آملی، خیلی اظهار تواضع و احترام کردند. آقا شروع کرد با ایشان صحبت کردن. حدود چهل دقیقه خانه آقای جوادی آملی با آقا نشستیم.

آیت الله بهاءالدینی می خواستند دست آقا را ببوسند

صبح زود تقریبا ساعت های سه ونیم، چهار صبح، رفتم منزل آیت الله «بهاءالدینی». قرار بود آقای خامنه ای از جمکران که نماز صبحشان را می خواندند، برویم منزل آقای بهاءالدینی. من با چندتا از دوستان در خانه را زدیم. آقاعبدالله، پسر آقای بهاءالدینی، آمد دم در. بهشان عرض کردم من شاه پسندی هستم از دفتر حفاظت آقا. آقای خامنه ای قرار است که خدمت آقا برسند.

آقاعبدالله هم در را باز کردند و ما رفتیم بالا. هنوز ساعت چهار صبح نشده بود. آقای بهاءالدینی تقریبا لباس تنشان بود و مهیا و منتظر کسی بود. دست گذاشتم به سینه ام و خدمتشان عرض ادب کردم. احوالی از ما پرسیدند و گفتند: خب، آسیدعلی آقای ما کجاست؟

این حرف آقا، قبل از این بود که من حرفی بزنم. گفتم: جمکران هستند. از آن جا که حرکت کنند، قرار است خدمت شما برسند.

گفتند: این جوری نگویید. ایشان اجلّ بر این هستند که خدمت من برسند؛ ایشان دارند لطف می کنند؛ ایشان بزرگواری می کنند، قدم می گذارند بر منزل ما. رونق منزل ماست…

بعد نشستیم چند دقیقه ای تا اسکورت حرکت کند. اسکورت تماس گرفتند که شما حاضرید؟

گفتیم: بله.

گفتند: پس ما راه افتادیم. اما آقای بهاءالدینی به ما گفتند که آقای خامنه ای از آن جا حرکت نکردند!

نگاه کردم، یک خورده به من برخورد. من بی سیم دستم است و تماس دارم. مثلاً می دانم چه خبر است دیگر. رفتم بالکن و به «مجتبی حیاتی»، فرمانده مان بی سیم زدم و گفتم: آقا حرکت کردند؟

گفتند: نه! آقا رفتند توی گودی داخل محراب مسجد جمکران، آن جایند؛ الآن حرکت می کنیم.

دیدیم آقای بهاءالدینی می داند که آقا حرکت نکردند. به ایشان گفتم: بله، آقا حرکت نکرده اند.

چند دقیقه ای گذشت و این ها دوباره تماس گرفتند. گفتم: حرکت کردند.

آقای بهاءالدینی گفتند: بله! حرکت کردند.

چند دقیقه بعد آقا در خانه رسیدند و از پشت بی سیم تأکید زیادی به من داشتند که مزاحم ایشان نشوید؛ یعنی حتی توی خانه خیلی اذیت و آزار برای ایشان نداشته باشید.

محافظ ها را برداشتیم بردیم بیرون و خانه را خلوت تر کردیم. آقا با تعدادی از همراه ها وارد منزل آقای بهاءالدینی شدند. آقای بهاءالدینی آمدند تا از پله های خانه ـ که پله های خیلی درب وداغانی هم بود و تقریباً آدم جوان هم شاید زمین بخورد ـ، بیایند پائین. آقای خامنه ای تند آمدند بالا و توی بالکن به هم رسیدند. آقا برگشتند با یک عصبانیت به من نگاه کردند، انگاری که من تخلف کردم و مزاحم آقای بهاءالدینی شده ام. آقای بهاءالدینی نگاه کردند و گفتند: آقا به این بچه ها چیزی نگویید. این طفلکی ها هیچی به من نگفتند. من دیشب تا حالا منتظر شما هستم. من دیشب نخوابیدم اصلاً.

آقای بهاء الدینی می خواستند که دست آقا را ببوسند. آقا هم نمی گذاشتند. آقای بهاءالدینی فرمودند: درست است که شما جوانید و زور هم دارید و قدرت در حد، ولی ما پیر شدیم، ولی این جوری ها هم نیست؛ من یک خواهشی ازت دارم، بگذارید من دستتان را ببوسم که فردا به مادرتان حضرت زهرا(س) بگویم دست ولی ام را بوسیدم.

وقتی نشستیم، آقای بهاءالدینی از آن دم در ورودی چشم می انداخت نگاه می کرد. آن هایی که یک چیزهایی می دانستند نزدیک بود قلبشان از توی سینه شان بزند بیرون. همه ترسیدند. ایشان چی می بیند ماها را؟ ما که مطمئن بودیم.

به آقای خامنه ای گفتند: آقا من شنیده بودم شما مراقبید و مواظبید، ولی نمی دانستم این قدر؛ الحمدلله الحمدلله. چیزهایی را به قاعده خوب می بینم، خوب اند.

بعد درباره بچه های آقا صحبت کردند؛ درباره آقامصطفی، آقامجتبی، آقامسعود، آقامیثم گفتند. آن آقا پسرهای بزرگ تان را بارها دیدم، الحق که مثل خودتان اند. آن دوتا بچه های کوچک ترتان را من ندیده بودم، همین چند روز پیش دیدم. این ها هم الحمدلله خیلی اهل اند، خیلی خوب اند.

بعد آقا به بچه ها اشاره کردند و بچه ها آمدند. تک تک پاسدارها و محافظین و دفتری هایی که بودند، دست آقا را بوسیدیم و خداحافظی کردیم آمدیم بیرون. یعنی دیدگاه شخصی مثل آقای بهاءالدینی، دیدگاه شخصیتی مثل آیت الله العظمی «اراکی»، دیدگاه کسی مثل آقای حسن زاده آملی، دیدگاه آقای جوادی آملی، این ها را ماها از نزدیک با چشم خودمان دیده ایم.

لحظه آخر امام چیزی در گوش رهبری فرمودند که رنگ آقا تغییر کرد

صحنه پیش از رحلت امام را عرض کنم تا بعدش. روزی که امام داشتند به رحمت خدا می رفتند، تماس گرفتند با دفتر ریاست جمهوری. ما هم شیفت کاری مان بود. سریع سوار ماشین اسکورت شدیم و رفتیم جماران. موقعی که رسیدیم، شرایط خیلی سختی ایجاد کرده بودند؛ چون همه شخصیت ها داشتند می آمدند آن جا.

تعدادی از محافظین را با هر کدام از شخصیت ها داخل راه می دادند. از ریاست جمهوری هم حدود چهارنفر را راه دادند. نهایتاً با فشار زیاد ما هم توانستیم از آن ورودی اصلی وارد شویم.

از این جا به بعد را که عرض می کنم، خودم دیدم، بعضی هایش را هم که شیفت عوض می کردیم، از شیفت قبل یا بعد از خود شنیدم. امام آن لحظه ای که داشتند از دنیا می رفتند، قبل از خانواده شان، تنها کسی را که توی اتاق پذیرفتند، آقای خامنه ای بود. یکی دو صحنه است که تلویزیون هم بعداً نشان داد، همه آقایانی که بالای سر امام بودند، بعد از آن نمازی که امام خواند، و یک مقدار راز و نیاز کرد، دکترها گفتند که قطع و یقین، دیگر کاری برای امام نمی شود کرد، توی این حالت قرار شد آقایانی که داخل اتاق بودند، همه بروند بیرون و فقط خانواده امام بیایند داخل. وقتی همه را بیرون می کردند، حاج احمد آقا آمدند کنار امام. بعد، از پیش امام آمدند کنار دم در ورودی و گفتند: امام، آسیدعلی آقا را کار دارد. آقای خامنه ای رفتند داخل. چون صدای امام نحیف بود، آقای خامنه ای یک دستشان را که مشکل دارد، این طرف سینه امام گذاشته بودند و دست دیگرشان را تکیه کردند روی تخت و گوششان را نزدیک دهان امام برده بودند تا امام مطالبی را که می گویند، متوجه بشوند. امام برایشان صحبت می کردند. ما که پشت پنجره بودیم، مثل همه می دیدیم. چیزی که من توی ذهنم است، هر لحظه که می گذشت، آقای خامنه ای فقط سرخ تر می شد؛ یعنی صورت ایشان مثل آدمی که درجه حرارتش بیاد بالا، هی قرمز، قرمز… به حد انفجار رسید.

تا این که آقای خامنه ای، حاج احمدآقا صدا کردند. حاج احمد آقا رفتند داخل. (آن چه را که من عرض می کنم، چیزی است که ما بعدا از آقایان شنیدیم، چون ما که کلام این دوتا را نمی شنیدیم) بعد حاج احمدآقا گفتند حاج خانم و محارم بیایند. حاج خانم و تمام محرم های امام رفتند داخل، تمام این صحنه ها فیلمبرداری شده و فیلم هایش هست. حاج احمدآقا وقتی صدا کردند، خانواده امام تا آقای طباطبایی که شهردار تهران بود، همه داخل بودند. این جمع بچه هایی که منسوب به امام بودند، چه دختر، چه پسر، همه پیش امام حاضر بودند. همه شان با امام روبوسی کردند. همه از نزدیک با امام دیداری تازه کردند و آمدند کنار. تنها کسی که با محارم تا لحظه آخر حیات امام توی اتاق بود، آقای خامنه ای بود.

شب رحلت امام، آقا مسائل حفاظتی را چک کردند

شبی که امام رحلت کرد، همه رفتند به محل های کار یا زندگی شان؛ از جمله آقای خامنه ای که آمدند ساختمان ریاست جمهوری و همان شب فرمودند همه محافظین را ـ که حالا تعدادمان هم محدود بود ـ ، بروید جمع کنید همه بیایند؛ چون شیفت کاری ما بود، فقط شیفت دیگر را هم صدا کردیم. همه آمدند محل کار ایشان.

تقریباً هم حفاظت، هم اطلاعات، هم هرچه را که فکر بکنید، به ما دستور می داد؛ یعنی ماها آن دیدگاه حفاظتی مان خیلی ضعیف تر از دید ایشان بود. ایشان گفتند چه بکنید، چه نکنید، وضعیت چگونه است، پست ها را جفت کنید، چه سلاح هایی را بیاورید، اسلحه چه طور باشد، دم در را چه طور ببندید. این شرایط را خیلی با ما چک کردند ما هم عمل کردیم تا فردا صبحش. به جرأت می توانم بگویم شب تا صبح، بعید می دانم کسی حتی چُرت زده باشد. برای همکارهای ما که آن جا بودند، شب سختی بود. ما آن زمان، به ذهنمان نمی رسید رهبری آقا. البته بودند دوستان دیگری که وقتی برای اسکورت به مجلس خبرگان آمدند، پنج، شش تا ماشین آورده بودند و به این نیت آمده بودند که اسکورت رهبر بعدی هستند!

به یکی از این محافظان که رفیقمان هم بود، گفتم: اوه، چه اسکورتی راه انداختید!

گفت: خب! اگر اعلام بکنند که رهبر انقلاب، فلانی است، باید ما کار امنیتی مان را انجام بدهیم. درحالی که خانه همین آقا، توی مجلس بود!

راننده آقای خامنه ای، پیرمردی بود به نام «حاج حسن انصاری»، با یک ماشین بنز متوسط الحالی که همیشه آن جا بود، من بودم و آقای «یدالله قاسمی»، از منزل با آقای خامنه ای راه افتادیم و رفتیم مجلس.

توی مجلس، شرایط حفاظت دست مجلسی ها بود. تعدادی از محافظین شخصیت ها، از محافظین آقای مشکینی، رئیس مجلس خبرگان، آقای هاشمی، به عنوان رئیس مجلس که آن زمان رئیس امور سیاسی امام بودند و محافظین آقای خامنه ای، چند تا بودیم که داخل تردد می کردیم. تردد داخل مجلس، به چهارنفر از ما در شیفت دو نفری محدود بود.

«حسین جباری»، «رضا مرادی»، من و آقای «حاجی باشی». ما چهار نفر، در اصل توی مجلس تردد می کردیم و حفاظت از مسائل داخلی مجلس با ما بود. رویدادهای مجلس را هم از اول تا آخرش تقریبا یا با چشم خودمان دیدیم، آن دقیقه هایی را هم که ندیدیم، از رفقایی که بهشان اطمینان داشتیم، شنیدیم. چیزی می خواستیم می پرسیدیم، مثلاً فلان کار انجام شد؟ فلان آقا این جوری گفت، هنوز رأی نگرفتند و دارند رأی می گیرند.

مرحوم آسیداحمد تلفنی آقای هاشمی را خبر کرد

بیست دقیقه ای طول کشید که آقایان همه به مجلس تشریف آوردند. وقتی به حدنصاب رسیدند، نایب رئیس های مجلس که آقای خامنه ای، آقای هاشمی و آقای مشکینی بودند، آن طرف بالا نشسته بودند. آقای مشکینی جلسه را اداره می کردند. آقای هاشمی چند دقیقه ای صحبت کرد و در همین اثنای صحبت بود که به آقای هاشمی که توی هیئت رئیسه بالا نشسته بود، گفتند احمدآقای خمینی تلفن کرده و کار واجب دارد. آقای هاشمی اجازه گرفتند از مجلس خارج شدند و رفتند توی دفتر خودشان. توی هیئت رئیسه بالا و پائین هم روال طبیعی بود. آقای مشکینی درباره مطالب قبلی خبرگان صحبت می کردند. یعنی هنوز جلسه ربطی به رأی گیری نداشت تا حدنصاب تعیین شد و همه نشستند.

آیت الله خلخالی سخن امام را درباره رهبری گفتند

آقای هاشمی از پله ها که می خواست بیاید پائین، قرار شد که آقایان در مبحث رهبری آینده صحبت هایشان را شروع کنند. خیلی ها به هم نگاه می کردند، ولی هیچ کس شروع نکرد. اولین نفری که شروع کرد صحبت را و اصطلاحاً حق مطلب را ادا کرد، آقای «خلخالی» بود. آقای خلخالی گفتند: من یک مطلبی را می خواهم بگویم. این مطلب را تکلیف می دانم. آقای مشکینی هم بلندگوی ایشان را باز کردند. آقای خلخالی صحبتشان را این طور شروع کردند: من چند وقت پیش برای عقد دخترم رفتم خدمت امام. خدمت امام که رسیدم، تا عروس و این ها بازرسی بشوند بیایند داخل، چند دقیقه ای طول کشید. امام نشسته بودند. من هم چیزی برای گفتن نداشتم. از امام سؤال کردم الآن که قائم مقام رهبری با این شرایط، عزل شده و با توجه به بیماری شما، نظر خاصی روی کسی ندارید؟

ایشان به من نگاه کردند و گفتند: مگر می شود من نظر خاصی نداشته باشم. مگر می شود من نظرم را نگفته باشم؟ من به احمدآقا و آقای هاشمی، بارها گفته ام. نمی دانم چرا این ها تعلل می کنند! به نظر من هیچ کس در روی کره زمین برای رهبری از آسیدعلی آقا بهتر نیست. به شما هم گفتم، از آسیدعلی آقا بهتر نیست.

بعد آقای خلخالی گفتند: اساساً برای رهبری، امام با شورا مخالف بود و هست و خواهد بود؛ پس روی شورا فکر نکنیم. روی انفرادی باید فکر کنیم. روی انفرادی هم که تو کشور ما دو سه نفر بیش تر نداریم؛ یکی حضرت آیت الله مشکینی هستند، نفر دوم حضرت آیت الله «موسوی اردبیلی» هستند که دیدیم ایشان توی شورای عالی قضایی چه کرد؛ نفر سوم آسیدعلی آقای خامنه ای است که امام روی ایشان نظر مثبت دارد.

این حرف های آقای خلخالی بود آن روز. من فقط راوی گفته های آن جلسه ام که تو جلسه چی گذشت.

آیت الله اردبیلی سخن امام را جوری دیگر گفتند

بعد از آقای خلخالی، تنها کسی که بلند شد صحبت کرد آقای موسوی اردبیلی بود. تا این جا آقای موسوی اردبیلی یک سری مسائلی را می دانست و به دلایلی نگفته بود. بعد از آقای خلخالی، آقای موسوی اردبیلی گفتند: من هم یک مطلبی را باید بگویم خدمتتان. بلندگوی ایشان روشن شد. ایشان گفتند من در جلسه سران سه قوه که خدمت امام رسیدیم، آقای هاشمی نیامده بودند، آقای خامنه ای نیامده بودند. من و مهندس موسوی رفته بودیم. مهندس تا بیاید داخل طول کشید. من تنها توی اتاق بودم. به امام گفتم برای رهبری و این مسائل بعد از خودتان شما نظر خاصی دارید؟ امام به من گفتند: من به احمدآقا و آقای هاشمی گفته ام. من احدی روی زمین از آسیدعلی آقا بهتر برای رهبری نمی دانم.

آقای اردبیلی داشت صحبت می کرد که آقای هاشمی از پله ها آمد پائین. آقای هاشمی از صحبت های این دو علی الظاهر نباید چیزی شنیده باشند. وقتی از پله ها رسیدند پائین، به محض رسیدن، میکروفن آقایان را خاموش کردند و بلندگوی خودش روشن شد. گفتند: احمدآقا یک مطلبی را الآن به من گفتند و من تکلیفم است الآن به تان بگویم. بعد معذرت خواهی کردند از این که بلندگوی دیگری را خاموش کرده اند.

<

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.