پاورپوینت کامل دستهای لرزان و شبکه های فلزی ۳۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دستهای لرزان و شبکه های فلزی ۳۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دستهای لرزان و شبکه های فلزی ۳۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دستهای لرزان و شبکه های فلزی ۳۶ اسلاید در PowerPoint :

۳۸

آخرین دیوار کاهگلی روستا که تمام شد، دست راستش را به اطراف چرخاند، دست چپش که بیحرکت بود، چیزی حس نکرد. فقط صدای باد بود و خش خش برگها در زیر پا و زمزمه ملایم رود که با فاصله از کنارش میگذشتند. سر بالا آورد. صدای چلچلهها را شنید.

نوک انگشتانش تیر کشید. آن را بر صورت تبدارش گذاشت. پوستش ناسور شده بود. یادش آمد که دیروز وقتی با مادرش پشت خرمنکوب راه افتاده بود تا گندمها را از زمین جدا کند،نوک انگشتانش زخم شده بود.

سر پایین آورد و به جهتی که فکر میکرد راه فرعی روستا از آنجا تا کنار جاده اصلی کشیده شده، قدم گذاشت. این تصمیم را از چند روز قبل گرفته بود. میخواست خودش را به شهر برساند، شنیده بود در آنجا میتواند دردش را درمان کند. دیگر از دیدن این همه سختی که مادر بعد از فوت پدر، میکشید تا اموراتشان بگذرد، خسته شده بود. همان طور که در میان گرد و غبار خرمن راه میرفت، فکر میکرد که اگر دستش سالم بود و اگر چشم داشت، میتوانست بیشتر به مادر خدمت کند؛ شاید زندگی شان عوض میشد. او سر زمین مردم کار میکرد. و بعد اتاق کوچکی بالای خانه میساختند؛ و او گل نساء دختر عمویش را به زنی میگرفت و … این خیالها را بارها خواسته بود به مادر بگوید، اما میدانست پاسخ او چیست.

«سرنوشت تو همینه؛ کور و معلول به دنیا آمدی، باید بسوزی و بسازی، چارهای نداری. بالاخره یک طوری میشود، غصه نخور پسرم، خدا ارحم الراحمینه…»

او در دنیای خود، مهربانی خدا را به تمامی حس میکرد. اگر عشق او نبود، این دنیای ظلمانی را نمیشد حتی لحظهای تحمل کرد. ناگهان گودالی زیر پایش حس کرد. تا آمد خود را کنار بکشد، با صورت درون گودال غلتید. خاک و سنگ صورتش را آزرد. به سختی نیم خیز شد. دست راستش را بالا آورد و لبه گودال را چنگ گرفت. خود را بالا کشید. باد بر خراشیدگی صورتش وزید. انگشتانش را بر زمین کشید. سنگ و خاک بود. برگشت و باز دست بر زمین گذاشت. تکه چوبی یافت. دست لرزانش را پیش برد. شاخه خشکیدهای بود که باد آن را سر راهش گذاشته بود. شاخههای کوچک اضافه داشت. آنها را جدا کرد. دوباره دست بر آن کشید. صاف تر از قبل شده بود. ولی باز انتهایش خمیدگی داشت. با تکیه بر آن، از جا برخاست. باز صدای باد شنید و خش خش برگها در زیر پا و زمزمه ملایم رود که میگذشت. چوب دست را جلو فرستاد. حالا حس میکرد جاده را میبیند و میتواند بیترس از سقوط در گودال، راه خود را تا کنار جاده اصلی ادامه دهد.

در ذهنش مادر را دید که مثل هر روز، بعد از نماز صبح، به کنار رختخوابش میآید و پتو را از روی صورتش کنار میزند و میگوید: بلند شو رحمان جان! و میبیند رحمان نیست. فکر میکند امروز رحمان زودتر از او از خواب بلند شده و بیرون رفته. صبر میکند تا برگردد. آفتاب کم کم بالا میآید. این ساعتی است که گندمکارها به خرمنگاه میروند. پاییز از راه میرسد و باید زودتر گندمها را درو کرد. مادر از جا بلند میشود و به کنار پنجره میرود. در حیاط کسی نیست و مرغ و خروسشان میان علفها، باغچه را نوک میزنند. در اتاق را باز میکند. هوای تازه صبح را به سینه فرو میکشد. صداهای روستا به یادش میآورد که باید هر چه زودتر خود را به گندمزار برساند. فکر میکند شاید رحمان خواسته قبل از اینکه او بیدارش کند، برای اولین بار، خود را زودتر به زمین برساند. مادرشادمان از خانه بیرون میآید. در طول راه که از میان کوچههای غبار گرفته روستا میگذرد، همراه گوسفندها که از آغلها بیرون میآیند، میدود.

صدای ماشینها در گوش رحمان پیچید، به جاده رسیده بود. چوب را بر زمین کوبید. خاکی برنخاست و تکه سنگی جا به جا نشد. فهمید کنار جاده اصلی آسفالته ایستاده است.

صدای رد شدن ماشینها در گوشش نوای دلنشینی سر داد. چوب دست را کمی بالا آورد. صدای ترمز کشداری شنید. دری باز شد و گامهایی تند نزدیک شد.

پدرجان، چرا این جور میکنی؟ نزدیک بود…

فریاد مرد، یکدفعه فروکش کرد. با قد بلندی که داشت، مجبور شد سرش را خم کند تا بفهمد آنکه با چوب دست کنار جاده ایستاده، نابیناست، گفت:

_ سلام پدر! ببینم میخواهی از جاده رد شوی، یا اینکه …

رحمان لبخند زد و صورت سرخ شدهاش را رو به مرد کج کرد.

_ سلام. راستش میخواهم بروم شهر.

مرد دست روی شانهاش گذاشت.

_ شهر چه کار داری؟ قوم و خویشات آنجان؟

_ تنها خویش من، مادرم است که در همین روستایی که کنار جادهاش ایستادهام، زندگی میکند، میخوام در شهر سراغ کسی بروم که میگویند همه دردها را…

مرد حرفش را قطع کرد.

_ باشد، باشد، فهمیدم. من میبرمت. سوار شو.

رحمان سر تکان داد. مرد دست او را گرفت و گفت: این بار که گذشت، ولی دفعه دیگر برای سوار شدن، فکر دیگری بکن. با چوب دست، رانندهها بدتر هول میکنند و روی پدال گاز فشار میدهند تا زودتر از مهلکه فرار کنند، نه اینکه بزنند رو ترمز و ببینند منظور شما از این کار، یعنی از چوب کشیدن، فقط سوار شدن به ماشین است، نه خدای نکرده مردم آزاری!»

رحمان خندید و مرد در حالی که لبخند میزد، دندانهای سفید او را دید. کمی بعد در جاده بودند و به سرعت از روستا و دشت بعد از آن، دور میشدند.

۰

_ نگه دار، نگه دار!

مرد فرمان را پیچاند. صدای بوق و ترمز از پشت سر بلند شد.

_دستت درد نکند آقا، همین جا پیاده میشوم از اینجا به بعدش را خودم میروم.

_ ولی…

رحمان دست راستش را جلو برد. مرد چوب دست را به دستش داد.

کمی بعد، رحمان در میان جمعیت بود. سر بالا گرفت و چوب را پیش فرستاد. ماشینها میگذشتند. آدمها از کنارش رد میشدند و او بیهراس قدم بر میداشت. ناگهان صدای ماشینها نزدیکتر و بوقهایشان قویتر در گوشش پیچید. ایستاد و سر چرخاند. چند صدا در اطرافش شنید. سه ج

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.