پاورپوینت کامل مصطفی رحمان دوست؛ شاعر و نویسنده کودک و نوجوان;ما نمی توانیم جامعه غمگینی باشیم و بعد بگوییم استقلال داریم ۵۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مصطفی رحمان دوست؛ شاعر و نویسنده کودک و نوجوان;ما نمی توانیم جامعه غمگینی باشیم و بعد بگوییم استقلال داریم ۵۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مصطفی رحمان دوست؛ شاعر و نویسنده کودک و نوجوان;ما نمی توانیم جامعه غمگینی باشیم و بعد بگوییم استقلال داریم ۵۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مصطفی رحمان دوست؛ شاعر و نویسنده کودک و نوجوان;ما نمی توانیم جامعه غمگینی باشیم و بعد بگوییم استقلال داریم ۵۸ اسلاید در PowerPoint :

۲۲

اشاره: سر وقت به دفتر کارش در «انتشارات مدرسه» رسیدیم، ولی خانم منشی قرار ما را
فراموش کرده و او با خیال راحت، به جلسهای دیگر رفته بود. یک ساعتی که منتظرش
ماندیم، یکی از چند تابلوی آویخته بر دیوار اتاقش، ما را با خود به دشتهای پهناور
برد. دختر کوچکی که کنار کپر عشایری خانوادهاش، روی دفتر و کتابش خم شده است و مشق
مینویسد، در حالی که نوزادی را با چادر به کمرش بسته است. شاید برای همین تصویر هم
شعری گفته یا قصهای نوشته باشد؛ چون با دنیای کودکی و نوجوانی زیسته است. از اینها
که بگذریم، میانه «انار» با «مصطفی رحماندوست» خیلی خوب است، ولی حیف که دیگر این
«انار»، کتابهای فارسی دبستان را رنگین نمیکند. راستی، شما دلتان برای «انار» تنگ
نشده است؟

تازه ماه خرداد و دلهره شبهای امتحان تمام شده است. بچه که بودید، قبولی خرداد
برایتان چه مزهای داشت؟

والله هیچ فرقی نمیکرد. بعضی سالها قبولی خرداد بودم و بعضی سالها تجدید میآوردم.
در مجموع، دانشآموز خوبی نبودم. کتاب زیاد میخواندم و معلمها بیشتر به خاطر اینکه
اطلاعات غیردرسی داشتم، به من تخفیف میدادند.

پس شهریوری هم شدهاید؟ چند بار؟ بیشتر در کدام درس نمره کم میگرفتید؟

بله. یکی دو بار شهریوری شدم. بیشتر در زبان انگلیسی کم میآوردم. اصلا حسم این
بود که برای آموختن زبانی غیر از فارسی ساخته نشدهام. البته وقتی وارد دانشگاه
تهران شدم، آن زمان همه استادان زبان انگلیسی ما امریکایی بودند و خوب با دانشجوها
کار میکردند و هم چنین شوق ارتباط برقرار کردن با دنیای دیگر سبب شد بروم دیپلم
دانشگاهی زبان بگیرم و الان هم زبانم بد نیست.

در آن دوره، پدرتان برای قبول شدن شما قول مثلا خریدن دوچرخه و این چیزها را
نمیداد؟

نه. در خانوادههای آن زمان این حرفها نبود. کسی کاری به کار ما نداشت. همین که از
کوچه و خیابان جمع میشدیم و میرفتیم مدرسه، برایشان بس بود. البته چون من کار
میکردم و کتاب میخواندم، این دو مسأله نمیگذاشت که به تجدید آوردن فکر کنم. مثل
امروز نبود که اگر یک صدم نمره بچه کم بشود، پدرش را دربیاورند. در طول سال تحصیلی
هم کار میکردم؛ چون در مدرسه شبانه درس میخواندم. کارهای الکتریکی، عکاسی، تزریق و
پانسمان میکردم.

پس تابستان به معنای واقعی نداشتید؟

این طور هم نبود که همهاش کار کنم. بیشتر برای این که روی پای خودم بایستم، کار
می کردم. آن زمان، کتاب را کرایه میکردیم؛ چون کتاب خریدنی کم بود. برای این که پول
کرایه کتاب را فراهم کنیم که بدهیم خواهر و برادرمان هم بخوانند، سعی میکردم کار
کنم. از پانزده سالگی کار کردهام. الان که فکر میکنم، میبینم نعمت خیلی بزرگی بوده
است. اشکال خیلی از نویسندههای ما این است که تجربههای اجتماعیشان کم است. مثلا
وقتی میخواهند دنیای کارگری را تصویر کنند، از سر خیال، دنیای کار و دعوا و حرفه را
تصویر میکنند، ولی خوب است نویسنده، خودش، این دنیا را تجربه کرده باشد و بعد حرف
بزند.

در کودکی و نوجوانیتان دیگر چه کارهایی میکردید؟ مثلا آبتنی میرفتید؟

چند شب پیش، دخترم به من گفت: «زانویم درد میکند.» گفتم: «به کجا خورده؟» گفت:
«نمیدانم.» گفتم: «خوب است تو یک بار این جوری شدی، من در کوچکی همیشه دست یا پایم
در می رفت.»

این قدر که شلوغکاری میکردم، همیشه پایم میشکست یا از جا در میآمد. دکتر میگفت که
باید پانزده روز تکان نخوری. از فردایش من در کوچه بودم و سر پنجمین روز، باز از جا
در میرفت و دوباره آن را جا میانداختند. حتی بعضی وقتها یک جای بدنم کبود میشد که
اصلا نمیدانستم چه وقت کبود شده است. یک شکسته بند در محلهمان بود که پول نمیگرفت.
بعضی وقتها بدون اینکه سراغ پدرم بروم، مستقیم سراغش میرفتم تا شکستگیام را جا
بیاندازد.

شاگرد مغازه هم بودهاید؟

بله. پدرم نیمه تاجر بود، ولی مرا در مغازه خودش به کار نمیگرفت. میبرد مغازه کس
دیگری. سالها بعد که دانشجو شدم، رفتم سراغ یکی از صاحب مغازههای قدیمی که مدتی
شاگردش بودم. به من گفت که یادت هست شاگرد مغازه ام بودی. می دانستی آن زمان، اجرت
تو را بابایت میداد. یک دفعه یادم افتاد که صاحب مغازه چقدر از من کار میکشید و پول
چندانی هم نمیداد. مزدم هر شب ۱۵۰ شاهی میشد. پدرم به او گفته بود که اگر مصطفی
بخواهد روی پای خودش بایستد، باید کار کند. اگر بداند که من به او اجرت میدهم، کار
نمیکند. برای اینکه شخصیت من آسیب نبیند و نگویند هم که خودش مغازه دارد، ولی بچهاش
را فرستاده است مغازه دیگری کار کند، اجرتم را میداد. من هم پول را میریختم در جیبم
و جرینگ جرینگکنان، پیش خواهر و برادرهایم می رفتم پُز میدادم و البته به آنها هم
پول میدادم.

میانهتان با سینما چطور بود؟

من یک سینما کوچولو آپاراتی درست کرده بودم. عدسی نداشت، ولی توی لامپ معمولی آب
میریختیم و میشد عدسی. برق هم نبود. میرفتیم زیر زمین. با آینه، نور آفتاب را
انعکاس میدادم توی دستگاه پخش فیلم و فیلمها را جلویش میگرفتم و به بچههای محل،
فیلم نشان میدادم.

از این جا هم کسب درآمد میکردید؟

نه. مفت بود. البته سینما ژاله میرفتیم. مستأجری داشتیم که استوار کلانتری بود و
گاهی جلو سینمای شهرمان نگهبانی میداد. ما هم با پارتی او بدون بلیت میرفتیم سینما
و یک فیلم را دو بار میدیدیم.

اولین فیلمی که دیدید، چه بود؟

چون در کلاس اول توانستم خط بنویسم، دایی ام مرا به سینما برد. «علی بابا و چهل
دزد بغداد» اولین فیلمی بود که آنجا دیدم.

در این گیرودار چگونه شعر را پیدا کردید؟

شعر را پیش از فیلم پیدا کرده بودم. دوازده ساله بودم که چیزی نوشتم. معلمم گفت
شعر است. در مسابقههای مشاعره، شعر حفظ میکردم. شعر کودک را از سال ۱۳۵۳ پیدا کردم
و بعد تصمیم گرفتم که متخصص شوم. در این کار متخصص نشدم، ولی عشقش در دلم ایجاد شد.

گویا میانهتان با انار خیلی خوب است؛ چرا؟

انار میانهاش با من خوب است (با خنده). البته میانه من با همه میوهها خوب است.
اگر میگذاشتند، میوهخوار میشدم. انار، میوه رازآلودی است. در ادبیات باستان ما و پس
از اسلام نیز حضور دارد.

درباره شعر «صد دانه یاقوت» بگویید؟

آن شعر را درباره انار گفتم و چندی است از کتابهای درسی برداشتند. شاید باور
نکنید، که این شعر در اصل شعر جبهه بود. در جبهه همراه رزمندهها در درهای گیر کرده
بودیم و نمیتوانستیم از آنجا بیرون بیاییم؛ چون در تیررَسِ دشمن بود. چند روزی گذشت
و هیچی نداشتیم تا این که دیدیم سروکله رزمندهای از دور پیدا شد و با لهجه غلیظ
اصفهانی گفت: «بچهها بیایید برایتان غذا آوردم.» به او گفتیم: «چطوری این جا
آمدهای؟» به ما گفت: «خیالتان راحت. کیششان کردیم.» فهمیدیم که دشمن را از آنجا عقب
راندهاند.

در جعبهای که آن رزمنده جلو ما گذاشت، دو تا انار بود. تا یکی از انارها را نیمه
کردم، دانههایش این طرف و آن طرف ریخت. یاد مادرم افتادم؛ چون مرحوم مادرم گردنبندی
داشت که سه ـ چهار تا یاقوت داشت. همانجا گفتم: «صد دانه یاقوت دسته به دسته/ با
نظم و ترتیب یکجا نشسته» این شعر را نوشتم و فرستادم تهران که در مجله «کیهان
بچهها» چاپ شد.

شعرهایتان را برای بچههای تان میخوانید؟

من معمولا شبها که ساکت و آرام است، مینویسم و روزها مثل همه کار میکنم. پیش از
اینکه بیدار شوم، همسرم و بچههایم بیدار میشوند و آنها اولین مراجعهکنندگان به این
آثار هستند. وقتی بیدار میشوم، میبینم که آنها سر کارهایم رفته اند. زمانی که
بچههایم کوچکتر بودند، کاملا مورد مشورت من بودند، ولی حالا که بزرگتر شدهاند، این
وضعیت کمرنگ شده است.

چند تا بچه دارید و رابطهتان با آنها چطور است؟

سه دختر دارم به نامهای مونس، ۲۳ ساله، متین، ۲۱ ساله و مرضیه، ۲۰ ساله. یکیشان
مستقل شده است و بقیه درس میخوانند. با هم خوبیم و رفت و آمدمان هم زیاد است. با هم
رفیقیم و گردش هم میرویم.

در خرداد سال ۱۳۶۸ ، رویداد دردناک زمین لرزه در منجیل و رودبار، خیلی از بچهها
را بیسرپرست کرد. یادم میآید پس از آن زلزله بود که برنامهای به نام «شب به خیر
کوچولو» با ترانه شما، همراه همیشگی بچهها شد. آن ترانه را برای این برنامه گفته
بودید؟ هنگام شنیدن این ترانه چه حسی داشتید؟

یک ماهی از آغاز به کار برنامه «شب به خیر کوچولو» گذشته بود که به رودبار رفتم.
مردم در چادرها بودند و برق نبود. یک دفعه در میان چادرها، صدایی شنیدم. نزدیکتر
رفتم. کسی می خواند: «گنجشک لالا مهتاب لالا سنجاب لالا… .» یک لحظه هر دو پایم
سست شد و لرزیدم. احساس کردم دیگر نمیتوانم قدم از قدم بردارم. خلاصه جلو رفتم و
اشتباه کردم. وقتی توی چادر را نگاه کردم، دیدم دختری کوچولو با موهای ژولیده و
خاک آلود، یک عروسک کوچولو را روی پاهایش گذاشته است و بچهاش را با ترانه من
میخواباند. آن زمان نمیدانم چه حسی داشتم، ولی فهمیدم که میتوان با شعر، به
آسیبدیدگان آرامش بخشید. شاید در طول این سالها که این ترانه از رادیو پخش میشود،
هیچ کس با این ترانه نخوابیده باشد، به جز همان بچهای که گفتم.

دو سالی میشود که چنین وضعیتی برای بچههای بم پیش آمده است. گزارش گر ما در
جشنواره بینالمللی کتاب کودک نوشته بود، وقتی آقای رحماندوست بچهها را جمع کرد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.