پاورپوینت کامل پدر بزرگ من ۲۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پدر بزرگ من ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پدر بزرگ من ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پدر بزرگ من ۲۶ اسلاید در PowerPoint :

۱۲

راستش را نگفتم. اصلاً نمیتوانستم بگویم. کافی بود میگفتم و همه چیز را خراب میکردم
و هیچجا نمیتوانستم بروم. حتی تا مدرسهام هم نمیتوانستم تنها بروم. اینکه چرا پدر و
مادرم، اینقدر حساس بودند و دوست نداشتند، من پدربزرگم را ببینم، خیلی برایم عجیب
بود. کاری هم نمیشد کرد. من که نمیتوانستم به سالها قبل برگردم. سالهایی که به دنیا
نیامده بودم و ماجراجویی میکردم تا بفهمم چه شده که حالا پدرم، حتی به پدربزرگم زنگ
نمیزند. مادرم هم چیزی نمیگفت. البته من هم درست و حسابی، چیزی نپرسیده بودم. خُب
ترسیدم چیزی بپرسم و قبل از اینکه پدرم خانه بیاید، باخبر شود. آن وقت بود که باید
غُرغُر پدرم را تحمل میکردم.

یک ماهی بود که گفته بودم میخواهم فلان روز با بچههای مدرسه کوه برویم. کولهپشتیام
را هم از یک هفته قبل آماده کرده بودم و گوشه اتاق گذاشته بودم. جوری رفتار میکردم،
انگار تا حالا کوه نرفتم و این بزرگترین آرزویم است. اتفاقاً کوه هم خیلی کم
میرفتیم. سالی یک بار. آن هم اگر مادرم راضی میشد و پدرم کار نداشت. نمیدانم چرا
پدر و مادرم، برای کوه رفتنم بهانه نیاوردند. البته یک کمی هم عجیب بود، اگر بهانه
میآوردند. خُب من دیگر بزرگ شده بودم. سال اول دبیرستان که بچه به حساب نمیاید. به
دوستهایم سپردم که مبادا خانهمان زنگ بزنند و سراغ مرا بگیرند. به آنها گفته بودم
که دلم برای پدربزرگ تنگ شده و پیش او میروم. صبح زود بلند شدم. شب قبلش از پدر و
مادرم خداحافظی کردم و دیگر لازم نبود بیدارشان کنم. از شانس بد من، هوا کمی سرد
شده بود و اگر بلند میشدند و میفهمیدند هوا سرد است، بعید نبود که بگویند، هفته بعد
برو.

راه قم را بلد نبودم. هی از این و آن پرسیدم، تا گم نشوم. این اولین سفرم بود. تا
حالا تنها جایی نرفته بودم. آن هم شهری که فامیل نداشتیم و تنها پدربزرگی داشتم که
تو آسایشگاه زندگی میکرد.

نشانی آسایشگاه را به هزار دردسر پیدا کردم. با هر چی آسایشگاه تو قم بود، تماس
گرفتم تا پدربزرگم را پیدا کنم. خیلی وقت بود که پدبزرگم را ندیده بودم. دو سال
میشد. وقتی به آسایشگاه رسیدم، باورم نمیشد که جرئت دیدن پدربزرگم را ندارم. خب
خجالت میکشیدم. یک کمی هم از ترس بود. آخر پدربزرگم پیر بود و من میترسیدم با اتفاق
بدی روبهرو شوم: خبر سکته یا مرگ.

سرپرست آسایشگاه که مرا دید، تعجب کرد و پرسید: «شما؟»

گفتم: «نوه آقای هدایت هستم.»

به سر تا پایم نگاه کرد و سری تکان داد و گفت: «بعد از این همه وقت، تازه تو آمدی.
پدرتان چرا… .»

هنوز حرفش تمام نشده بود که سرم را پایین انداختم. چی میتوانستم بگویم. میگفتم مقصر
پدرم است، یا اینکه میگفتم من خبر ندارم، پدربزرگم کجاست. هر چی میگفتم، بدتر میشد
که بهتر نمیشد. خلاصه گفت اتاق پدربزرگ کجاست. تا دم در اتاق، چند بار مکث کردم.
سخت بود. پیش خودم گفتم: سرپرست آسایشگاه این جوری با من حرف زد، پدربزرگم چه جوری
میخواهد با من حرف بزند. یک ذرهای نگران بودم، مبادا با من گرم نگیرد. این نگرانی
هم نتوانست جلویم را بگیرد که پیش پدربزرگم نروم. در اتاق بسته بود. در زدم و منتظر
شدم تا کسی بگوید بفرمایید. کسی نگفت، اما پیرمردی که روی ویلچر نشسته بود، آمد در
را باز کرد.

گفتم: سلام و تو اتاق را دیدم. چند تا تخت بود. حدس زدم، پشت در هم تخت هست. به
همین خاطر، یک قدم جابهجا شدم، تا آن طرف اتاق را هم ببینم. من متوجه نبودم، پیرمرد
به من زُل زده و دو دستش را طرفم دراز کرده. وقتی او را دیدم، ماندم باید چهکار
کنم. نفهمیدم چرا این کار را کرده. بعد فهمیدم که مرا با نوهاش اشتباه گرفته بود.
نوهای که ده سال او را ندیده بود. من نتوانستم جواب چشمهای منتظر او را ندهم.

دستهای او تو هوا بود و میلرزید. خودم را تو بغل او جا دادم. باور نمیکردم، توی بغل
پیرمردی لاغر که او را نمیشناسم، میشود محبت را پیدا کرد. آخر هیچوقت پدر و مادرم،
اینطور مرا بغل نکرده بودند. شاید وقتی بچه بودم، این جوری بهم محبت کردند، اما من
که دیگر یادم نبود.

سرم بالاتر از شانه پیرمرد بود و میتوانستم تمام اتاق را ببینم.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.